عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

برهه

یه برهه هایی هست توی زندگی آدم که با روزهای معمولی گذشته خیلی فرق داره. حیفه که نوشته نشه و از یاد رفته بشه، اینه که قصد نوشتنش رو دارم.
دقیقا نمیدونم از کی زمزمه ی عوض کردن خونه رو کردیم، فقط میدونم یکهو پیش نیومد، گمونم بیشتر از سه ساله که این حرف افتاد توی خونه ی ما، ولی قصدمون فقط عوض کردن خونه بود نه عوض کردن محل و عوض کردن منطقه و ... نمیدونم اینجا هم نوشتم یا نه ولی ما پارسال هم همینجایی که هستیم دنبال خونه اومدیم ، چند جایی رو هم دیدیم ولی قصدمون جدی نبود، امسال یهو جدی شد. در عرض یک ماه جدی شد. اول خرداد رفتیم دنبالش و آخر خرداد اومدیم اینجا! بعد از بیست سال اثاث کشی کردیم، من تمام سالهای عمرم رو توی یه محل بودم ولی یکباره از همه ی اون دلبستگی ها دور شدیم، دلبستگی خوبه، ولی از اون بهتر اینه که بتونی راحت ازشون جدا شی، این یه حسن حساب میشه، برای همه امون سخت بود ولی اومدیم. اول بابا میخواستن اینجا یه آپارتمان بخرن، ولی ما راضی نشدیم، گفتیم اول یک سال یه جایی رو رهن کنیم اگر محله اش خوب بود بعدا قصد خرید میکنیم! چند تا آپارتمان دیدیم ولی توشون اینجایی که هستیم خیلی تک بود، دویست متر آپارتمان، سه خوابه، حال و پذیرایی جدا از هم، آشپزخونه بیست و چهار متری، تراس رو به باغ و کوه و از یه طرف رو به تهران، دقیقا نیمی از تهران از روی بالکن مشخصه. منم که تا دلم خواست توی گلدون های روی بالکن تربچه و گوجه و فلفل کاشتم، یه حیاط بزرگ هم داریم، که یه باغچه کنارشه، درخت خرمالو، زرد آلو و انجیر و کلی گل های تزئینی توش داره، استخر و سونا هم داره اینجا ولی کسی ازش استفاده نمیکنه! خلاصه که خونه ی خوب و بی نقصیه، ولی مسافتش تا مرکز شهر خیلی دوره، تا مینی سیتی که هیچ ولی از اونجا تا بالای شهرک که بیای قشنگ مثل جاده چالوس باید پیچ و خم های کوه رو بیای بالا تا به خونه ی ما برسی، پشت کوچه ما یه خیابونه و دیگه کوه! ارتفاع حدود دو هزار متری! آب و هواش با پایین شهرک حدود شش درجه فرق داره! خلاصه ییلاقیه واسه خودش!
حدود یک ماه پیش بود که دوباره تصمیم گرفتیم برگردیم به سمت مرکز شهر، درسته برای ما سخت بود ولی میتونستیم تحمل کنیم ولی بابا و داداشی سخت بود براشون، داداشی که یه روز در هفته میاد اینجا و بقیه روزها خونه ی بابا جلال میره! این شد که تصمیم گرفتیم برگردیم، با صاحب خونه صحبت کردیم ولی پول نداره بده، برای همین اینجا رو هم تا مرداد ماه داریم و میتونیم بیایم ییلاق. این شد که رفتیم سمت پیروزی و پرستار، اونجا یه خونه دیدیم و قولنامه کردیم  و اگه خدا بخواد هفته ی دیگه میریم اونجا! طبقه سوم هم هستیم تازه! خلاصه که باز هم این ریسک رو داریم میکنیم تا ببینیم چی پیش میاد
دقیقا همون روزی که اومدیم اینجا با قاطعیت گفتم سر سال برمیگردیم و الان که داریم از اینجا میریم باز هم با قاطعیت میگم که چند سال دیگه دوباره میایم این ورها!
خواهری هم دیگه در حال تمیز کردن خونه و خرید جهیزیه است که اگه خدا بخواد بعد از محرم و صفر عروسیشونه.

یه اتفاق دیگه رو که باید ثبت کنم، حضورم درنمایشگاه رسانه های دیجیتال بود، بر اساس همون آشنایی هایی که سال اول نمایشگاه ایجاد شد، باعث شد امسال دقیقا شب افتتاح قسمت شه من هم حضور داشته باشم، تجربه ی خیلی خوبی بود. این که میگن زکات علم به نشر اونه رو من تجربه کردم، زکات این هفت هشت سال وبلاگ نویسی رو پرداخت کردم و آموزش وبلاگ نویسی داشتم، اینقدر برام شیرین بود که اگه سال دیگه هم ازم دعوت کنن حتما قبول میکنم. از مهمترین اتفاقات نمایشگاه دیدن فاطیما بود که به همراه پدر و مادرش اومده بود.
شیرین بود اینکه تجربیات خودت رو در اختیار کسانی قرار میدادی که چند سال قبلِ خودت بودن! با همون اشکالات و سوال هایی که خودت داشتی و تجربی یاد گرفته بودی! البته بیشتر از اون چیزی که باید مایه گذاشتم ولی راضی بودم از خودم ، چرا ؟ چون وقتی دو تا دختر رفتن پیش همکارم و موقع برگشتن به هم گفتن من که اصلا نفهمیدم وبلاگ چیه ؟ رو از زبونشون شنیدم خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم از ب بسم الله شروع کنم به گفتن. 

خلاصه که اینا موضوعاتی بود که دوست داشتم ثبت کنم تا اگر زمانی به فراموشی سپردم یه جایی باشه که دوباره مرورش کنم


دوری

همیشه گفتم، از اینجا دور بودن برام سخته! ولی باید اعتراف کنم، توی این مدت اصلا بهم سخت نگذشته! حالا چرا؟ نمیدونم!
اون بالای فایرفاکسم، خواستم روی آیکن گوگل پلاس کلیک کنم که یهویی اشتباه آیکن بلاگ اسکایم رو زدم! این شد که برام این صفحه باز شد! اول کلی نگاش کردم، بعد کلی فکر کردم که چی بنویسم! اصلا من اینجا چی مینوشتم؟ برای چی مینوشتم! خلاصه که چند دقیقه ای بدون حرکت فقط این صفحه رو نگاه کردم! حتی نمیدونم آخرین باری که اینجا نوشتم کی بوده و درمورد چی بوده! تا این حد کمرنگ شده برام! قبلا نقش مهمی رو داشت برام، هرچیزی که از ذهنم میگذشت، ناخودآگاه دوست داشتم در موردش اینجا بنویسم! ولی الان اینطور نیست، شاید دیگه هر چیز برام اونقدر مهم نباشه که بخوام این همه وقت صرف کنم! این هم خودش از یه مرحله به یه مرحله ی دیگه رفتنه خب!
اتفاقات زیادی افتاده که اینجا ننوشتم! از همه مهمتر، جابجایی ما بود بعد از بیست سال از اون محل! در موردش بیشتر توضیح نمیدم چون هنوز باهاش کنار نیومدم و ممکنه بغض کنم و بزنم زیر گریه! الان جامون بد نیست! همه چی توی یه طبقه اس! ما که سه طبقه ای بودیم! اینجا سه واحدیم در سه طبقه! طبقه اول سه نفرن! یه دختر بچه حدودا پونزده شونزده ساله دارن! بالایی ها پنج نفرن، یه دختر حدودا بیست ساله و دوتا پسر دارن، یکیشون حدودا همسن منه و اون یکی گمونم کوچکتره! اصلا برخوردی باهاشون نداشتم تا بگم چطور آدم هایی هستن! صاحبخونه امون هم چند تا کوچه پایین تره! البته داماد صاحبخونه رو میگم، چون خودش رو ندیدم. آب و هوا هم کاملا کوهستانی! الان میفهمم چرا توی اخبار دمای هوای شمیرانات رو اینقدر پایین میزنه! یه کوچه بالای کوچه ی ماست و دیگه تهران از سمت شمال تموم میشه! شب ها از سمت کوه باد شدید میاد. روبروی تراس هم باغ و اسطبل اسب هاس که شخصیه و مال یه کله گنده ایه، دو قدم اونطرف ترش هم دیگه منطقه نظامیه و ورود ممنوع! خلاصه که خیلی فرق داره با محله ی خودمون! تازه داشتم راه های خلاصی از بیکاری رو یاد میگرفتم که اومدیم اینجا و از همه چی دور شدیم!
توی این مدت که نه، قبل از جابجایی در به در کار بودم، خیلی جدی دنبالش بودم، تقریبا هر روز میرفتم جاهایی که زنگ میزدم! چند وقت پیش رویا یه سایتی رو بهم معرفی کرد که مال شهرداری بود، در اصل فرم استخدامشون بود، من و خواهری و دامادمون اینا نشستیم و پر کردیم، من که اصلا جدی نگرفتمش و گفتم اینم مثل بقیه ی فرم هاس! تا اینکه یه هفته بعدش بهم زنگ زدن و گفتن بیا ساختمون اصلی واسه مصاحبه، از اون خفن ها بودن! تست های شخصیتی گرفتن، بعد سه چهار نفر دوره ام کردن و هی ازم سوال کردن! از اون روز به بعد که حدود یک ماه و نیم دو ماه میگذره، دیگه شل شدم واسه کار پیدا کردن و منتظرم اونا زنگ بزنن! اینجا هم که اصلا آنتن نداریم، چی بشه دو سه ساعت آنتن بیاد و بره!
این بود خلاصه ی زندگانی من

پی نوشت: اون وقت ها که اینجا به روز بود، رابطه ها صمیمی تر بود، ندا هر وقت یه چیزی میخوند، بهم زنگ میزد و سوال پیچم میکرد، اما الان...
پی نوشت بعد: شاید دوباره نوشتم، شایدم نه

ه ا ن ی ه

روایت اول
دایی وقتی ازدواج کرد، رفتن توی خونه ای که خیلی کوچیک بود. بیشتر از چند ماه اونجا نموندن، بعد رفتن خونه ی یکی از همسایه های مامانه زن دایی نشستن، صاحب خونه اشون رو از قبل میشناختن، یه زنِ ضعیف که خرج بچه هاش رو با همین کرایه خونه در میآورد. یه دختر و یه پسر داشت، نمیدونم پسرش چند ساله بود ولی دخترش رو بارها دیده بودم، دو سه سال گمونم از ما بزرگتر بود! یه دختره سرکش و یاغی، اصلا حالت طبیعی نداشت. هر وقت ما میرفتیم خونه اشون، اون هم اونجا بود! پدر نداشت، هر روز با یه پسر بود و همیشه مادرش از دستش گریه میکرد، یادمه چند وقت از خونه فرار کرد. چند بار هم توی مغازه های لباس فروشی نزدیک خونه امون دیدمش که فروشنده بود. آخرین خبری که ازش داشتم این بود که ازدواج کرده، دقیقا این خبر برمیگرده به پنج یا شش سال پیش!

روایت دوم
دوم راهنمایی بود که با هم دوست شدیم، خیلی اتفاقی نشستیم کنار هم و شدیم دوست صمیمی، هانیه دختر مهربون و دوست داشتنی ای بود. برام جالب بود که همیشه زنگ نماز میرفت نمازخونه، توی جمعمون کم بودن بچه هایی که میرفتن نماز، هانیه با اون دیدگاه هاش جالب بود که نمازش ترک نمیشد، باعث نمازخون شدنه من همین دختر شد! درسش خیلی خوب بود، خط خیلی خوبی هم داشت، هنوزم دفتر خاطراتم رو دارم که هانیه کلی شعر برام نوشته. یه زمانی هر دومون نماینده ی کلاس بودیم. سال سوم هم پیش هم بودیم و این باعث شد بیشتر با هم صمیمی شیم. تنها فرزنده خونواده بود، مادر بزرگ و عمه اش هم توی ساختمونشون بودن. اون زمون ها یه همسایه داشتن که پسرشون با هانیه دوست شده بود. یادمه اون موقع ها، ع دوم یا سوم دبیرستان بود . عاشق هم بودن، هر روز صبح اول همدیگه رو میدیدن و بعد میومدن مدرسه. خانوا ده ی ع خیلی مذهبی بودن و ع تمام سعی ش رو میکرد تا هانیه رو چادری کنه ولی موفق نشد! یادمه یه بار به من گفت که با هانیه حرف بزنم تا چادر سر کنه، منم گفتم تا خودش نخواد سر نمیکنه!! خلاصه عشقشون اونقدر شدید بود که هر دو خانواده میدونستن چقدر این دو تا به هم وابسته شدن. همون موقع ها بود که حرف خواستگاری و اینا رو پیش کشیدن. من دبیرستانم جدا شد، از همه ی دوستام جدا شدم، کم کم از همه اشون بی خبر شدم، تا اینکه سال هشتاد و سه خیلی اتفاقی هانیه رو توی خیابون دیدم، پریدیم بغل همدیگه، خیلی سریع از هم اطلاعات گرفتیم. گفتم دارم برای کنکور میخونم و اون گفت به محض گرفتن دیپلم با ع ازدواج کرده و حتی پیش دانشگاهی رو هم نخونده. یه جور خاصی خوشحال شدم که تا اون لحظه ها رو تجربه نکنی ، نمیفهمی من چی میگم! دیگه هیچ خبری ازش نداشتم

روایت سوم
امروز غروب با مامان رفتیم بیرون، اول رفتیم عینک سازی و شیشه عینک مامان رو دادیم، بعد رفتیم روسری فروشی و یه روسری واسه مامان گرفتم واسه روز مادر، بعد رفتیم عکاسی تا عکس بابا رو بدیم چاپ کنه، توی عکاسی شلوغ بود و من توی لابی نشستم، یه خانوم هم اومد و روی صندلیه مقابل من نشست. خیلی اتفاقی سرم رو بلند کردم و یهو هر دو با هم اسم همدیگه رو صدا کردیم! خودش بود، هانیه! بعد از هفت هشت سال همدیگه رو میدیدیم! هیجانی داشتم، اول از همه شماره ها رد و بدل شد، بعد رسید به احوالپرسی، گفت طبقه ی پایینه ساختمون مامان اینا میشینه! یه پسره سه ساله داره، دوباره داره شروع میکنه به درس خوندن، از همسرش پرسیدم، گفت سه ساله از هم جدا شدیم!!! از هر کس دیگه ای میشنیدم باور نمیکردم! الان پسرش پیشه ع بود. گفتم تو که میخواستی جدا شی واسه چی بچه دار شدی؟ گفت اون موقع نمیدونستم چه غلتی میکنه! گفتم مگه چه کار کرده؟ گفت زن گرفته!!! خدای من . گفت شش ماهه حامله بودم و دیگه نمیشد کاری کرد و همون موقع طلاق گرفتم. گفتم اون که این همه با خدا و با ایمون بود دیگه چرا؟ گفت هنوزم مامانش باورش نمیشه که پسرش این کار رو کرده باشه چه برسه به دیگرون. گفت اتفاقا دختره قبلا توی این بوتیکه کنار عکاسی کار میکرد و همیشه چشماش رو سیاه میکرد!!! دلم هُری ریخت، گفتم اسمش ز نبود؟ گفت چرا از کجا میشناسیش!!! براش توضیح دادم گیره چه شیطونی افتاده! گفت الان چند وقته ع بهم زنگ میزنه و میخواد که برگرده، فهمیده چه هرزه ای نصیبش شده، الان هم یه خواستگاره خوب برام اومده و فامیلمونه، نمیدونم چه کار کنم! گفتم خب اون پدره بچه اته، گفت دیگه هیچ وقت دلم باهاش صاف نمیشه و نمیتونم ببخشمش! گفت وقتی بچه به دنیا اومد، با مادره ع رفتیم خونه ی ز و عکساش رو نشونش دادیم و بهش گفتیم به خاطر این بچه برو، بهمون خندید و بیرونمون کرد! گفت دختره معتاد بوده و از شوهره اولش جدا شده! دنبال یکی میگشته که آویزونش بشه!


پی نوشت: هنوزم باورم نمیشه، توی این چند ساعت منگم و دلم میخواد هوار بکشم! آخه خدا، چرا باید دوستای صمیمیه من اینجوری بشن؟

دکتر خل و چل

امروز رفتم پیش این دختره! با هم نشسته بودیم و حرف میزدیم (البته اون کارش رو هم میکرد). بحثمون رسید به کیست، و علائم و اینجور چیزاش! گفت دنبال یه دکتر زنان خوب میگردم تا برام سونوگرافی بنویسه، گفتم دکتر زنان خوب سراغ ندارم، از نظر من همه اشون یه جوری خل و چل اند! خندید گفت اتفاقا منم همین فکر رو میکنم یه مشتری هم دارم که دکتر زنانه و یه کم شوته! گفتم اتفاقا منم دکتری که مامانم معرفی کرده رو دیدم و مطمئنم یه تخته اش کمه! کلی بحث کردیم و بعد از نیم ساعت نتیجه گیری گفتم اصلا عادی نیستن! نمیدونم اینا چرا اینجورین، اتفاقا مطب دکتره که مامانم میگه سر کوچه امونه! گفت دکتر م ن رو میگی؟ گفتم آره گمونم! گفت خب مشتریه منم همونه دیگه!!!
خلاصه اینکه ما در مورد یه نفر حرف میزدیم و این خصلت ها رو تعمیم میدادیم به یه صنف!!!
ولی در کل به نظر من همه اشون خل و چل اند

مصدوم

شما یک دختر خانوم کاملا کاری میباشی که همیشه در همه حال به مامان خود توی کارهای خونه کمک میکنه! یه شب میاین ظرف بشورید، ازقضا مهمون هم دارید، در حال شستن بشقاب پلوخوری بودید که یهو بشقاب توی دستتون به طور ناگهانی میشکنه! باز هم به طور ناگهانی انگشت وسط شما رو نشونه میگیره و حین پایین اومدنش، توی کف دستتون، نزدیک به انتهای انگشت شصتتون رو قلوه کن میکنه و از دستتون رها میشه توی سینک!!! شما نمیدونی انگشتت رو بگیری یا کف دستت رو، یهو خاله ات میاد کمکت و انگشتت رو میگیره که خون نیاد، شما هم به کف دستتون میرسید! بعد از غش و ضعف، فکر میکنید خونش بند اومده و انگشت شصت دست مقابلتون رو از روی کف دست مصدوم شده، برمیدارید! خون قلوپ قلوپ بیرون میزنه! شما با دیدن خون گریه میکنید! همه میگن پوستش آویزونه و پیشنهاد میدن پوستش رو بچسبونید که شما سخت پافشاری میکنید و مانع این کار میشید، چون قبلا خاطره ی خوبی از این حرکت نداشتید! خلاصه نتیجه بر این میشه که یکی فدا کاری کنه و در میان سیل خون، پوست آویزون شده رو با ناخنگیر بگیره! باز خاله اتون این شهامت رو میکنه ولی بعدش آب قند لازم میشه! بعد از چند دقیقه به این نتیجه میرسند که با گاز و باند ببندند چون این خون، بند اومدنی نیست! خدا اون روز رو نیاره که شما زخمی اینچنین داشته باشید و بخوان با بتادین ضد عفونی کنن براتون! حالا تا دیروزش سرم داشتین ولی در یک عملیات قوانین مورفی ای، هیچ اثری ازش نیست! خلاصه جیغ و سوزش دست رو تحمل میکنید تا دست مصدوم باند پیچی شه و تا اینجا قضیه ختم بخیر شه!!! اشتباه نکنید! این پایان ماجرا نیست! دو روز بعد که دیگه همه تشخیص دادن خونش بند اومده و گاز و باند باید عوض شه، تازه شروع ماجرای تازه ایه! وقتی باند باز میشه خوبه و هیچ دردی حس نمیشه! ولی وقتی میاین گاز رو بردارین، میبینین ای دل غافل، گاز چسبیده به محل زخم! مجبور میشین دوباره درد و سوزش بتادین رو تحمل کنید تا گاز به اصطلاح خیس بخوره و کنده شه، ولی زهی خیال باطل! چنان بافت های گاز استریل به گوشت و پوست شما چسبیده که گویا جزئی از دست شماست! تنها راه ممکن اینه که دست مورد نظر به مدت یک ساعت در آب و بتادین بمونه تا کم کم گاز از روی زخم جدا شه! بعد از یک ساعت فهمیدیم که این کار از پایه بی اساس بوده! از اونجایی که شما دختر شجاعی هستین، تصمیم کبری میگیرید که درد و سوزش رو تحمل کنید و خودتون آروم آروم گاز رو از روی زخم بکنید! بعد از نیم ساعت هوار کشیدن و گریه کردن، گاز مورد نظر از روی زخم جدا میشه و این باعث خونریزی دوباره میشه! ولی شما دیگه به هیچ وجه حاضر نیستید با گاز و باند ببندینش! چسب زخم سایز بزرگ رو برمیدارید، کلی کرم ویتامین آ د روی پنسش میزنید و سپس روی زخم میچسبونید! ولی فرداش متوجه میشید که این کار هم بی فایده بوده و باز چسبیده به زخم! این روند ادامه داره تا اینکه دیروز یه لایه پوست تشکیل شده و مانع از چسبیدن چسب به گوشت کف دستتون میشه، و این نشونه ی خوبیه برای خوب شدن زخم!

پی نوشت: این بود انشای من در باره ی مصدوم شدنم!
پی نوشت بعد: امروز و فردا من بزرگتره خونه امون هستم! پدر شوهر خاله ام فوت کرده و والدینم مجبور شدن در مراسم ختم حاضر شن! اونم در همدان!
پی نوشت بعد بعد: مرجان دیروز زنگ زد و گفت هفته ی دیگه مولودی دارن به مناسبت تموم شدن درسش و خلاصه خانوادگی دعوتمون کرد!