اول از پریروز بگم
بعد از ظهر رفتیم برای خاله اماینا که تازه خونه خریدن لوستر بخریم(کادوی خونه اشون)

اینقد لوستر های خوشگلی بود که نگو،

ولی بالاخره با سلیقه من و خاله ام یه شیک و فانتزیشو گرفتیم

توی پاساژه بوفه و ویترین هم داشت، خیلی طرحاشون خوشگل بود

من: مامان برام ازاینا بخریا
مامان: نمی خرم
من: مامان

مامان: تو این خاستگارایی که میان رو رد نکن تا برات بخرم! تا خودش هم خونه نداشته باشه برات از اینا نمی خرم، هر سال میخوای جابه جا شی میزنی همه رو داغون میکنی

من: وا چه ربطی داره، مردا با شیش سر عائله تو خونه موندن اونوقت تو توقع داری یه جوون سی ساله خونه هم داشته باشه با این وضع گرونی!(خدایی نمیدونم اینا رو از کجام درآوردم گفتم)

مامان: فعلا هر کی اومده خودش خونه داشته

من: بی خیال بابا اصلا نخواستیم

دوم از دیروز بگم
با مینا قرار گذاشتم که با هم بریم دانشگاه چون فقط ما امتحان داشتیم

اول قرار شد با اتوبوس بریم چون محمد هم میومد ولی محمد زد زیرش که من نمیام ، من و مینا هم تصمیم گرفتیم با ماشین بریم،

با ماشین نمی رفتم چون کولر نداشت ولی هفته پیش یه صد تومنی خرج گذاشت رو دستمون بابت همین کولرش

با اعتماد به نفس همیشگی زدیم به دل جاده،

جاده خلوت بود اینبار موقع رفتن فقط به پژو ۲۰۶ گف میای کورس بزاری؟ منم گفتم اهلش نیستم داداچ،

پسر خوبی بود و رفت کاری بهمون نداشت، خیلی با حال رفتیم مسیر یک ساعت و نیم دو ساعته رو، یک ساعت و ربعی رفتیم

عقربه ماشین همش رو ۱۱۰ بود و محمد از پشت تلفن برام خط و نشون میکشید که مگه دستم بهت نرسه!!!!!

سر جلسه امتحان ورودی ۸۴ فقط من و مینا بودیم که کلی با هم فاصله داشتیم و بازهم از شانس گند من هیچ آدم درست و حسابی کنارم نبود تا بتونم ازش تغلب کنم.

به زور به ۱۵ تا سوال جواب دادم موند ۱۵ تای دیگه که همه رو با احتمال و ده بیست سی چهل زدم

موقع بر گشت هم رفتیم رستوران پاسارگاد که همیشه تو جاده میدیدمش ولی هیچ وقت فرصتش پیش نیومده بود که بریم،

خیلی خوچکل بود ؛

آلاچیق هاش همه در و پنجره داشت که با نقش کورش و داریوش تزئین شده بود ولی تو اون گرما توی سالن با کولر مطبوعش خیلی بهتر بود

خلاصه اینکه کلی خودمونو تحویل گرفتیم،

خیلی اعتماد به نفس میخواست توی جاده اونم توی رستورانی که همه مشتری هاش معمولا راننده ها بودن دو تادختر برن و کلی صفا کنن

جالب اینجا بود که تمام کارکنانش هم خانوم بودن

موقع بر گشت یه وانتیه اذیت میکرد و از آدماش معلوم بود فقط یه فکر توی اون سرشون میگذره،

ولی خدا رو شکر تونستیم از دستشون در بریم،

چطوری؟

هیچی به محض اینکه رسیدیم تو پاکدشت ، رفتیم داخل شهر و اینقدر کوچه پس کوچه رفتیم تا گممون کردن

شب خونه خاله اینا موقع فوتبال، من ایتالیا دایی رومانی، خدایی اگه یه بار تو عمرم این ایتالیایی ها آبرومو حفظ کردن همون دیشب بود با اون گل به جا و باحالشون
(اینو یادم رف بگم
چهارشنبه ای نشسته بودم داشتم جنگ جمل رو برای خودم باز سازی میکردم ییهو موبایلم زنگ زد
دیدم رویاس ،
رویا:تو حامد ای پی میشناسی؟
من: حامد زیاد میشناسم ولی هیچ کدوم ای پی نیستن
رویا: از طرف آی دیه تو این پیغام برام اومد که هک شده
من:
رویا: متاسفم
من رو میگی پریدم پشت سیستم و سریع مسنجرمو باز کردم، خدا رو شکر تونستم وارد آی دیم بشم و جناب هکر خان هم پسوردم و تغییر نداده بود، منم یه پیام برای همه ادد لیستم فرستادم که سکان این آی دی دوباره دست خودمه!
خدایی اگه رویا آنلاین نبود معلوم نبود چه اتفاقاتی می افتاد
هنوزم امنیت دارم
خدایی هیچ خیر از این حامد ها به ما نرسیده هر کدومشون یه جور مصیبتن!
)
پی نوشت: مغازه سر وصال دیگه تا پاییز از اون لواشک ها نمیاره

پی نوشت بعد: فک کنم پست بعدی رفت تا بعد از امتحانام

پی نوشت بعدی: امیر آقا، محسن خان، من هنوز ادیتور ندارما!!! هنوزم آرشیو سه ماه اخیرم تو آرشیو وبلاگم نیستا!!!!

سلام دوست عزیز
وبلاگ خیلی جالبی داری
خوشم اومد
دوست داشتی به منم سر بزن
موفق باشی
امیدوارم امتحاناتو خوب بدی
یا حق
مرسی عزیزم الهی تو هم امتحانات رو خوب بدی
حالا من:
پریروز: غصه دیروز رو می خوردم.
دیروز :کلی غصه خوردم با گریه.
امروز : دلم برای "بعضیا"تنگ شده!
امروز: الهی دل اونم برات تنگ شده باشه