عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

خرمگس


"پس من پشه ی خوشبختی هستم"
"چه بمونم...چه بمیرم"

وقتی آخرین صفحه رو خوندم، مثل تمام کتاب هایی که دوسشون داشتم دلم نمی خواست تموم بشه، ساعت رو نگاه کردم ساعت 4:35 دقیقه بود، انگار همین چند دقیقه پیش بود که بچه ها بعد از دیدن فیلم زلزله تلویزیون رو خاموش کرده بودن.
چقدر زمان سریع گذشت ، زمانی که دلم میخواست تا ابد تموم نمی شد دلم میخواست اون شب چهار شنبه اینقدر طولانی می بود تا طلوع خورشید روز چهارشنبه به اندازه سیزده سال طول میکشید، کاش جما اونجا بود و خرمگس حرفهایی رو که توی نامه نوشته بود رو در رو ، کنار جما، در حالی که دستاش تو دستهای جما بود میزد؛ کاش مونتالی هیچ وقت رضایت نمی داد، کاش مونتالی صبح روز چهار شنبه زودتر میرسید به جایگاه، کاش ...
از این به بعد یه شخصیت دیگه به شخصیت های مورد علاقه ام اضافه شد، یه قهرمان، یه اسوه ی وفاداری، یه خرمگس

سه فصل آخر رو با گریه خوندم طوری که صفحات کتاب مثل کارهای فلش پایینش موج دار بود
هنوزم بغض تو گلومه، دلم می خواد به حال خرمگس، جما، مونتالی و ... گریه کنم
نمی دونم دیگه چی باید بنویسم فقط پیشنهاد میکنم اگه این کتاب رو نخوندین حتما بخونید، واقعا ارزش وقت گذاشتن رو داره، داستانش بی نظیره و به نوبه ی خودش جدید، از خوندنش پشیمون نمی شی


" جما برای او دوستی همه چیز تمام ، و دختری پاک و شجاع خواهد بود. دختری که بسیاری او را در خواب و رویا جستجو میکنند. جما در کنار او شانه بشانه ی او می ایستد ، با او می جنگد و از توفان مرگ لذت میبرد و شاید در لحظه ی پیروزی با هم بمیرند، چون بی شک پیروزی فرا خواهد رسید. از عشق ابدا چیزی با وی در میان نخواهد گذاشت ، از هر نوع سخنی که آرامش خاطر او را بر هم زند و احساس امنیت این دوستی بزرگ را تباه کند، پرهیز خواهد کرد"     
:: خرمگس، اتل لیلیان وینیچ::

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد