کلی تایپ کردم ولی دل شد همش
آدم میمونه تو کف بعضی رابطه ها!
چند سال پیش که توی مهمونی دیدمشون گفتم این دختره به این نازی چطوری دوست این پسره ی دیلاق شده! اون موقع بود که خانوم ی برام تعریف کرد که م خیلی خاطر الف رو میخواد و از هیچی براش دریغ نمیکنه، دختره با مادرش زندگی میکنه و م حمایتش میکنه، م براشون خونه خریده، ولی با این حال الف پیش م زندگی میکنه(البته هیچ نسبتی جز دوستی با هم ندارن). م هیچی برای الف کم نمیزاره، از خورد و خوراک و پول و ماشین و محبت... .ولی من همون موقعشم رضایتی توی چشمای الف ندیدم. بعد از چند سال الف رو با یکی دیگه میبینن و میان به م میگن، اونم که طاقت این شکست رو نداشته همه زندگیشو رو میفروشه و میره اون ور آب. ولی خیلی اتفاقی بعد از یک ماه بر میگرده، اون موقع بود که فهمیدیم با اصرار الف برگشته، این شد که دوباره با هم بودن. چند ماه بعد دوباره الف رو با یه پسره دیگه دیدن و اینبار م واقعا الف رو رها کرد، ولی اینقد معرفت داشت که خونه و ماشین رو از الف نگرفت. دیگه هیچ کاری از الف بر نمیاد حتی خودکشیش هم جواب نداد. حالا م تصمیم گرفته ازدواج کنه، الهی خوشبخت شه چون پسر با نمک و خوبیه.
حتی تو رابطه های دوستی هم پول نمیتونه باعث پایداری رابطه بشه
این داستان اول بود که از دور میشناختمشون؛ حالا این یکی رو بخون که از دوستای صمیمی خودمه
اینبار دختر م و پسر الف(کاملا تصادفی). م و الف همدیگه رو تو دانشگاه دیدن، از ترم اول تا همین ترم آخر با هم بودن، چهار سال تمام وقت داشتن همدیگه رو بشناسن، همین چند وقت پیش که دیگه درسشون تموم میشه الف به م میگه به ازدواج فکر کنه و اجازه بده با پدر و مادرش بیان برای خواستگاری، م هم که دیگه الف رو میشناخته راضی میشه. الف میاد خواستگاری و همه چی به خوبی میگذره، قرار میزارن تا بیشتر با هم در این مورد حرف بزنن. طی همین روزها بود که الف خیلی ناگهانی به م میگه ما به درد هم نمیخوریم و همه چی رو فراموش کن!!! به همین راحتی دیگه هیچ وقت تلفن های م رو جواب نداد، م الان تو بدترین شرایط ممکن به سر میبره
اینا داستان نیست، واقعیته، شکستن دل دیگران هم واقعیته، خیلی راحت با احساس دیگران بازی کردن هم واقعیته
کی میخواد این واقعیت ها تموم بشه خدا میدونه
عجب داستانایی
واقعا
اون وقت این میم و الف مخفف چی بود؟
)
چه داستانهای تکراری ای بود!
خب شما که لطف کردین داستان نوشتین یه داستان جالب می نوشتین
دیگه بی وفایی دخترا که ثابت شدس اگه خانم الف پای آقای م میموند جای تعجب داشت!
کلا خانما به درد لای جرز دیوار می خورن(خوب من دیگه کار دارم برم
میخوای بدونی که چی بشه
کلا شما برو به کارت برس !!!!
نمیدونم چی بگم؟ به هر حال ازدواج یه ریسکه! همهی رابطهها که اینطوری نیست! خیلیهاشون هم خوب از آب در میاد.
اوهوم
سلام دوست عزیزم
ما باید از این داستانای تو عبرت بگیریم


ـــــــــــــ
این شعر خواب چقدر نا امیدانس
آN«Nأؤ«یةV:ّ
آیا در این دنیا کسی هست بفهمد
که در این لحظه چه می کشم ؟ چه حالی دارم؟
چقدر زنده نبودن خوب است ، خوب خوب خوب
دکتر علی شریعتی
اوهوم
سلام
حالا داستان منو گوش کن دختری با پسری
آشنا میشن پسره میگه عاشقتم میمیرم برات
گریه وزاری میکنه خلاصه با هم ازدواج میکنند
وبچه دار میشند بعد از ۱۳ سال دختره شوهرش و
تو خیابان با دختر ی میبینه حالش خیلی گرفته
میشه ولی چون چاره ای نداره فقط دکتر اعصاب
میره و میشینه بچه اش رو بزرگ میکنه.
اتفاقا یک داستان واقعی هم در همین مورد میخواستم بنویسم، این یکی فجیع تر از بقیه اس