عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

روز پاییزی

چند روزه رو فرم نیستم، خودم میدونم واسه چی اینطوری شدم. فک کنم به خاطر هواس که یه کم دلگیره.(آره جون عمه ام)

شایدم به خاطر اون اس ام اسه که هیچ وقت انتظار نداشتم بزنه. توی یه روز خاص(مثل روز دختر) هستن آدمایی که به یادت می افتن، حتی اگه تو نخوای و دوست نداشته باشی به یادت بی افتن، یه خط نوشته ی ساده هم میتونه برت گردونه به دورانی که دوسشون نداری.

جمعه خونه ی خاله همه داشتن برنامه هاشونو واسه هفته ی دیگه (نامزدی میترا) تعریف میکردن که یهو برگشتم گفتم من نمیام و کلاس مهمی دارم(ببین چقد دپرسم که از نامزدی گذشتم) مامان هم اصرار به اومدنم نکرد. این شد که تصمیم گرفتم نامزدی رو نرم و به جاش کلاس وحشتناک تحقیق در عملیات2 رو تحمل کنم.

پنجشنبه ای مینا گفت بریم امام زاده صالح. ولی یه برنامه ی از پیش تعیین شده نزاشت بریم؛ احتمالا فردا میریم، بلکن دلمون وا شه!

کلا این چند روز همه چی عکس اون چه که باید اتفاق می افته! بیشتر ناراحتی و نگرانیم به خاطر دکتره؛ توی این چند سال هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش، صبح به صبح حالش رو میپرسم ولی مطمئن نیستم راستش رو بهم بگه! حق داره، خسته شده دیگه. اون شب که زنگ زدم بهش کلی مسخره بازی در آورد که بغضش نترکه، ولی همین که گفتم قراره بچه ها یه روز نهار بیان خونمون و کاش تو هم بودی؛ زد زیر گریه، یک ربعی با هم گریه کردیم تا آروم شد. یاد خودم افتادم، اون موقع به تنها کسی که زنگ زدم دکتر بود، وقتی گفت سلام، زدم زیر گریه، نیم ساعت اون حرف زد و من گریه کردم، یادمه هیچ کلمه ای از دهنم در نیومد و فقط گریه کردم. حالا که نوبت اون رسیده بود من نتونستم آرومش کنم و پا به پاش گریه کردم. صبح تا شب میس کال میندازم واسش و اگر جوابمو نده دلم هزار راه میره

از طرفی مشکل م که بعد از چند ماه تازه فهمیدم، درسته هنوزم ازش دلخورم و فکرم نمیکنم حالا حالا بتونم هضمش کنم ولی نگرانشم، شاید به ظاهر به روی خودش نیاره و بریزه تو خودش ولی مطمئنم شرایط خوبی رو سپری نمیکنه

بیشتر به خاطر اطرافیانم میخوام برم امامزاده صالح تا خودم! مشکل دوستام مشکل منم هست، بی تفاوت نمیتونم بشینم و ببینم دوستانم هر کدوم با یه مشکلی سر میکنن و من فقط نظاره گر باشم.

دیروز رویا بهم گفت اسمتو واسه داوری یه جشنواره وبلاگ نویسی دادم، کلی باهام صحبت کرد تا قبول کنم، حوصله این کارها رو ندارم . اگه قبول نکنم میدونم ناراحت میشه! واقعا نمیدونم چه کار باید بکنم



پی نوشت: نوشته بود با وجود اینکه بد اخلاقی و یه کم خشن ولی قلب مهربونی داری و ...(از این می سوزم که هیچ کس جز اون نتونست من رو بشناسه)


نظرات 4 + ارسال نظر
سعید یکشنبه 3 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:53 ب.ظ http://narkand.blogspot.com

بعضی وقتها هم اینجوری میشه، همه چی میریزه به هم. حتی دنبال یکی می گردی که سرزنشش کنی، اما تقصیر هیچکی نیست، حتی دلت می خواد که یه دلیل واسه مقصر بودن خودت پیدا کنی تا شاید با بد و بیراه گفتن به خودت یه کم سبک شی، اما خودت هم گناهی نداری...

اینجور وقتها تنها کاری که میشه کرد دعا، توکل و صبره. به قول دولت‌آبادی: «بگذار بگذرد.»

واقعا همینطوره

سیاوش کسرایی یکشنبه 3 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:26 ب.ظ

بالاخره دکتر برگشت ...

مگه شما دکتر رو میشناسی؟

سیاوش کسرایی سه‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:22 ب.ظ

از تو و خودش بهتر!!!!!

اصولا شما بیماری نداری که دختر مردم رو میترسونی

لیلی چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:09 ب.ظ http://www.leilaaliakbari.blogsky.com

salam.neveshtehatoon jazaban
be man sar bezan doosi

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد