مکان: ورودی امامزاده صالح
یک خانوم بد اخلاق اخمو رو به ما کرد و گفت خانوما در کیف هاتونو باز کنین میخوام بگردم(اولین بار بود میدیدم میگردن) اول کیف من، بعد مریم و بعد مینا، خانومه رو کرد به ما و گفت به غیر از لوازم آرایش چیز دیگه ای حمل نمیکنین؟؟!! مینا گفت خانوم این نایلکسمو نگاه کن، توش چادر نمازه و کتاب دعا، به نظرت اینا رو میتونم بزارم تو کیفم؟( فکر کنم خانومه قانع شد)
مکان: یه جایی حوالی میدون قدس
غذاهاش فوق العاده بود، دقیقا طعم غذا های دست پخت مامانامون رو میداد، فکر کنم غذاهای اینجا خوشمزه تر از غذاهای "فارسی" باشه. منوی خیلی جالبی داشت: لازانیا(بعد از لازانیای دستپخت سارا، لازانیایی به این خوشمزگی نخوردم) کوفته، کشک بادمجون(انگار مامانم درست کرده بود) دلمه برگ کلم، دلمه برگ مو، دلمه بادمجون، دلمه فلفل، دلمه گوجه فرنگی، میرزاقاسمی، کوکو سبزی، کتلت، ماکارونی، آش رشته و آش جو. انواع پیتزا و ساندویچ های سرد و گرم هم داشت.
مکان:یه جایی واسه سرمایه گذاری(پول دارم دیگه)
روبروی آقای مشاور نشستم و داره برام توضیح میده که چه کار کنم به نفعمه، همکارشم همه ی حواسش پیش ماس، آقای مشاور صدای خوبی داشت(اینجور جاها میدونن چه کسانی رو بزارن مشاور) ولی چشمای نافذی داشت(یه چیزی تو مایه های هیز). بعد از تموم شدن مشاوره برام فرم آورد که پر کنم، دونه دونه راهنماییم کرد که کجا چی بنویسم(مطمئنم جزء وظایفش نبود) حین نوشتن ازم پرسید خانوم جسارتا شما اصالتا شهر ری هستین؟ خندم گرفت و گفتم نه، ببین آقا... ماجرا رو با آب و تاب براش تعریف کردم و در این زمان آقای همکار کاملا صندلیش رو چرخوند کنار ما. من که لحن آقا رو کاملا بر عکس فهمیده بودم، چیزهایی گفتم که بر خلاف نظرش بود و یه کم ترش کرد و کلی همکارش به ما خندید و تازه فهمیدم چه کردم و شروع کردم به ماست مالی کردن قضیه. همه ی کارهایی که خودم باید انجام میدادم رو برام انجام داد(مطمئنم جزء وظایفش نبود) موقع رفتن هم صدام کرد و گفت خانوم ممنون که اینجا سرمایه گذاری کردین(نیشش تا بناگوشش بود) و مطمئنم گفتن این حرف هم جزء وظایفش نبود، چون قبل از من اون پسره بود که هیچ کدوم از این کارها رو برای اون انجام نداد(از بیخ و بن جنسشون خرابه)
مکان: انقلاب
اسامی کتاب هایی رو که میخواستم رو اینبار به جای روی کاغذ نوشتن، توی موبایلم نوشتم. موبایل به دست رفتم توی کتاب فروشی، دونه دونه اسم کتاب ها رو براش خوندم و گفت جسارتا میشه اسم کتاب ها رو بدین تا بیارمشون، من احمق هم موبایل رو دادم دستش و فروشنده که پسر جوون و ریزه میزه ای بود دو تا از کتاب ها رو از تو قفسه ها در آورد و گفت برم بقیه رو از تو انبار بیارم و با موبایلم رفت تو انبار که طبقه ی پایین بود؛ تمام فحش هایی که بلد بودم به خودم دادم، حتی عکس هامو توی سایت های مختلف هم تصور کردم، نمیتونین تصور کنین توی اون چند دقیقه چی به من گذشت. همیشه فایل عکس هامو توی گوشی هیدن میکنم و پسورد هم میزارم روش، ولی چند روز پیش که مرجان میخواست عکس ها رو ببینه از هیدن درشون آوردم و یادم رفت دوباره هیدنشون کنم.خلاصه تا این پسره بیاد هزار بار مردم و زنده شدم . وقتی اومد کلی کتاب دستش بود و از اون صفحه ی نُت بیرون نیومده بود و با زمانبندی من فرصت کافی برای وارسی گوشی رو هم نداشت(مطمئن نیستما) این شد که به محض نشستن تو ماشین با وجود اینکه جنبه اش رو ندارم که تو ماشین با گوشی ور برم و زود حالم بد میشه، همه ی عکس ها رو هیدن کردم!
مکان: خونه ی مادر بزرگ
توی این دوسالی که پدر بزرگم فوت کرد به یاد ندارم همه ی عمه ها و عمو ها بدون دغدغه کنار هم جمع شده باشن،(بر عکس خاله هام که هر هفته هم دیگه رو میبینیم) همیشه یه مشکل یا کدورتی بود که این مهمونی شلوغ رو به هم میریخت. دیشب که صدای خنده ی ما نوه ها(بیست تایی میشدیم) تو آسمون بود، مادر بزرگ اشک تو چشماش جمع شده بود و دعا کرد هیچ وقت این خنده ها از روی لبامون کمرنگ نشه، تا حالا اینقد مادر بزرگ رو خوشحال ندیده بودم، همیشه نگران یکی از بچه هاشه، یا عمو وسطیه یا عمه کوچیکه، هر وقت بابا با آهنگ براش میخونه "خونه ی مادر بزرگه هزار تا قصه داره"، مادر بزرگم میگفت بگو هزار تا غصه داره، ولی دیشب از ته دل خوشحال بود، ایشالا همیشه خوشحال باشن و سایه اشون بالای سر ما نوه ها
پی نوشت: درسی که جمعه ها کلاسش رو دارم، حذف کردم و جاش یه درس دیگه بر داشتم، فکر کنم نامزدی جمعه رو هم برم :)
پی نوشت بعد: من موندم این موقع سال توت فرنگی و ذغال اخته و زالزالک توی بازار تجریش از کجاشون میارن
اضافه نوشت: سال پیش، بین و من و امام رضا یه سری صحبت هایی پیش اومد که قرار شد هر سال به مناسبت تولدشون شیرینی یا شکلات بدم، امسال هم مثل پارسال از این فینگر شکلاتی های باراکا گرفتم