عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

با نمک یا بی نمک

دیروز داماد خیلی بانمک بود، قیافه ی بدی هم نداشت، کاملا مشخص بود بچه اس، تپلی هم بود تازه

وقتی کیک رو گذاشتن رو میز، تا اون موقعی که بخوان ببرنش، ده بار انگشتشو تا مچ کرد توی خامه هاش و خورد. میترا هم نمیتونست کنترلش کنه. به محض اینکه مهمونا حواسشون میرفت به رقص و شلوغ میشد، داماد از فرصت استفاده میکرد و به کیک ناخنک میزد، من چون کنارشون نشسته بودم این صحنه ها رو میدیم و با خاله وسطی کلی میخندیدیم.

وقتی عروس و داماد میرقصیدن میتونم بگم نود درصد فامیل عروس گریه میکردن، مادر بزرگ من(تنها عمه عروس) از صبح که این دو تا عقد کردن، یک لحظه ندیدمش که گریه نکنه.

دایی حسین خدا بیامرز(دایی مامانم) دو سال پیش فوت کرد و دیروز همه به یادش بودن، میترا ته تقاری خونواده اس و برای دایی خیلی عزیز بود، یادمه وقتی دایی فوت کرد تا یک سال بعدش همه بچه ها(4 تا دختر و 1 پسر) لباس مشکی تنشون بود، همین میترا که دیروز نامزدیش بود تا چند وقت بعد از فوت دایی باهاش صحبت میکرد و حتی بشقاب و لیوان مخصوص دایی رو هم میاورد سر سفره. دختر بزرگشون ازدواج کرده و دامادشون امید مثل برادرشون میمونه، دخترا هم با امید راحتن، جلوی امید با بلوز شلوار میگردن و این داماد جدید هم این موضوع رو میدونست و دیده بود ولی نمیدونم چرا دیروز وقتی آخر مجلس که دایی رضا(دایی مامانم) و محمد، اومدن با میترا و داماد رقصیدن و بعدش امید اومد، این داماد یهو قاطی کرد و به میترا گفت شنل تنت کن و تا آخرش نذاشت شنلش رو در بیاره، من یکی که به چشمای خودم دیدم دختر عمه ی داماد بود که بعد از یک ربع رقصیدت با امید، داماد رو صدا کرد و گفت: محمدرضا یه شنل بنداز رو میترا جلوی دامادشون خوب نیست. و اونجا بود که داماد یادش افتاد غیرتی شه.این شد که دامادی که به چشممون کاملا بانمک میومد، یهو بی نمک شد. و تا آخر با اخم و یه لبخند تلخ زورکی مثلا آبرو داری کرد.




پی نوشت: دیروز که داشتم کاکائو ها رو میدادم، دایی جون(این دیگه دایی خودمه) گفت اینا خیراتیه؟ مامانم گفت نه نذریه، مال بهاره، برای خوب شدن کمرش نذر کرده! خب من چی میگفتم اون موقع؟ میگفتم مامان جان این نذر از پارسال بوده، بعدشم نذرش مال منه ولی حاجتم مربوط به دو نفره دیگه بوده! این شد که چیزی نگفتم

پی نوشت بعد: چرا باید وقایعی(بخونید مشکلات) که در گذشته باهاشون مواجه بودم دوباره تکرار بشن؟

پی نوشت بعد: ترس از میزان خلوص یک حس ناب


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد