فردا امتحان عملی کامپیوتر داریم و ما باید فردا تحقیقاتمون رو هم ارائه بدیم!
این شد که امروز پا شدم و رفتم دنبال تحقیق، از اونجایی که هم مغازه رو بلد بودم و هم میدونستم چی میخوام، کارم فقط نیم ساعت طول کشید. این شد که تصمیم گرفتیم بین مغازه های مورد علاقه امان(جیحون، نیک، ققنوس) گشتی بزنیم و ببینیم چه کتابی به چشممون میخوره و بخریم، پشت ویترین مغازه ها کتاب "سرزمین گوجه های سبز" خیلی توی چشم بود و از اونجایی که سعید هم پیشنهاد کرده بود این کتاب رو بخونم، بر آن شدم که این کتاب رو بخرم، بعد از دیدن ویترین مغازه ها، یهو دیدم ااااااا، نزدیک برو بچسم، و باز برآن شدم که برم پیششون. البته از قبل برنامه اش رو ریخته بودم، چون واسشون کارت خریده بودم.
خلاصه نهار خودمون رو انداختیم تو بغلشون و بازم عزیز دلم افتاد توی زحمت...
مامان میگه کلا وقتی از پیش بچه ها بر میگردی اخلاقت عوض میشه! راستم میگه خب. البته این حضور فیزیکی ماجراست وگرنه اگه هر روز از هم خبر نداشته باشیم روزمون روز نمیشه!
پی نوشت: اینو دادم به ندا، اینو دادم به رویا، اینم دادم به مهدیه!!! بی ادب هم خودتونید، اصولا من وقتی کسی رو که خیلی دوست داشته باشم بهش فحش میدم! و چقدر مزه میده! فقط من و خودش میدونیم وقتی بهم میگیم خره چقد حال میکنیم!!!
به هر حال هرکس یکسری روحیات خاص خودش رو داره
، بعضی رومانتیکن مثل من، بعضی ها هم...
یکی از خوبی های ویلاگ اینه که دست ملت بهت نمی رسه
بعضی هام خوی وحشی دارن عین من :D
به خاطر همینشه که آدم راحته و هر چی دلش میخواد توش مینویسه
الهی من قربونت برم نمیدونی چقدر خوشحال شدم وقتی اومدی.
دووووووووووووووووووووست دارم.
فدات شم