چند روز قبل از اینکه پینکی رو بخرم، یه شال خریدم. این شالم یه رنگ خاصی داره(این رنگیه تقریبا)، یاسی رنگه ولی نه مثل یاسی های معمولی. یه روزهایی که سرم میکنم بنفش میزنه، یه روزهایی هم صورتی رنگی که عین پینکیه، یه روزهای هم رنگی بین این دو رنگ. رنگش شاده، خیلی هم باحاله، مهمونی های خاص سرم میکنم، اولین بار که سرم کردم رفتم خونه ی مامان سارا، هنوز نرفته بودم که دیدم سارا شالم رو سرش کرده و داره کلی ازش تعریف میکنه، خونه ی مریم اینا هم که رفتم اینو سرم کردم و یکی دو ساعت بعد مینا سرش کرد و کلی از رنگش خوشش اومد، خونه ی عمه اینا هم همین اتفاق افتاد، این شد که توی عید هم تصمیم گرفتم مهمونی رفتیم اینو سرم کنم. بعد از دو سه سال رفتیم خونه ی خاله ی بابا جلال، اتفاقا پسر دایی بابا جلال هم اونجا بودن، برخلاف بقیه ی پسر دایی ها، آقا فرهاد رو اولین بار بود که میدیدم، وقتی خانومش اومد و میخواست معرفیمون کنه گفت ایشون پسر عمه ی من هستن، ایشون خانومش(مامان مهرانگیز)، ایشون دخترشون(مامان) و این خانوم جوان که شال خوشرنگی هم سرشونه نوه اشونه! آدم کلی خر کیف میشه از بعضی خرید هایی که میکنه!
صبح با صدای داد و بیداد بلند شدم، پریدم پشت پنجره، دیدم یه دختر و پسر جوون داشتن با هم بحث میکردن، صداشون میرفت بالا و دختره کولی بازی در می آورد، اون موقع صبح(ساعت ده و نیم) کسی توی خیابون نبود، منم با فراغ خاطر نشستم و گوش دادم ببینم مشکلشون چیه! اول فهمیدم نامزد بودن، بعد فهمیدم یکی از فامیل های پسره یه چیزی به دختره گفته و وقتی دختره از پسره این موضوع(آخرشم نفهمیدم چی) رو پرسیده پسره هم تایید کرده! بعد دختره از روی موتور اومده پایین و اصرار که منو ببر خونه امون! من نمیام! حالا کجاش رو هم نمیدونم. بین حرفاشون که پسره عصبانی میشد، تنها کاری که میکرد این بود که با مشت میکوبید به دیوار پارک، یا با پا محکم میزد به دیوار پارک، ولی دست دختره رو هم گرفته بود، دختره موقع حرف زدن به سینه ی پسره هم میکوبید، ولی پسره وقتی اوج عصبانیت بود و دستش رو جلوی دختره میبرد بالا که به صورت دختره بزنه، یهو زاویه عوض میکرد و میکوبوندش به لبه ی پارک! پسره اسمش علی بود، خیلی ازش خوشم اومد، همش میگفت ببخشید شوخی کردم، غلط کردم، ولی دختره راضی نمیشد و میگفت تو میخواستی منو بزنی! من کم مونده بود برم بگم، من شاهدم که پسره نزدت. خیلی جالب بود فکر کنم همه پسرا همینطورین، اینکه وقتی دختره داشت با گریه دعوا میکرد و توی حال خودش نبود، پسره روسری دختره رو آورد جلو و بهش گفت چادرت رو سر کن یقه ات معلومه! خلاصه کلی بحث کردن و آخر سوار شدن و رفتن. حالا بازم نمیدونم کجا رفتن!
پی نوشت: هفدهم عروسی مهدیه است، بهم گفت با آقاتون بیا! حالا من دو راه دارم، یا تا اون روز آقا دار شم، یا اون روز دست یک آقا رو بگیرم و ببرم!
پی نوشت بعد: دیدی آدم یه تصمیم از نوع کبری میگیره و بعد عینهو بز پشیمون میشه! من الان اون بزه ام!
تسلیم مطلق بفرمان
حضرت حق سبحان م الله آقا ابراهیم میرزایی
تنها راه نجات آدمیان است
وا
من که تیوی نگاه نمیکنم، خائنا


چه جالب، همین الآن یه چیزی یاد گرفتم، میخواستم این اسمایلی بالایی رو وارد کنم، روش دوبار کلیک کردم، پنچرهی ذخیره کردن عکس باز شد، رو عکسهای دیگه هم امتحان کردم کار میکنه، خبر نداشتم از این قابلیت فایرفاکس
عکس همهچی رو گذاشتی، عکس شالت رو هم میذاشتی، رنگش رو ببینیم
بچه بودیم میگفتن خوب نیست فالگوش صحبتهای ملت واستاد، حتی اگه تو خیابون بلند بلند دعوا کنند با هم.
مگه چندتا آقا داریم؟ یه ملته و یه آقا
ولی من نگا کردم! D:
حالا میخوای از کروم هم استفاده کن اگه خوب بود ما هم ازش استفاده کنیم
اتفاقا میخواستم بزارم، ولی از شال تنها که نمیشه عکس گذاشت باید با سر خودم بزارمش! ولی رنگش همونه که توی پرانتز نوشته ام
خب من که قصدم فضولی نبود، میخواستم ببینم مشکلشون چیه و از دعوای اینا درس عبرت بگیرم
o_O