یک سال پیش بود، توی همین روزهای بهاری، فازی بهم دایرکت داد که پدر سارا فوت کرده، اولش باورش سخت بود، اونم کی سارا، عاشق باباش! همه ی دخترها باباین ولی رابطه ی سارا و باباش یه جور دیگه بود، تا مدت ها نوشته هاش بوی دلتنگی میداد! هنوزم بعد از یک سال، نوشته هاش مربوط به نبودن پدرش میشه! یادمه اون روزها همه حرف سارا رو میزدن، تا مدت ها خنده و خوش و بش ممنوع بود، همه دوسش داشتیم، نمی خواستیم ناراحتش کنیم.
دیروز هم یه مطلبی نوشت که دوست دارم اینجا بنویسم: " اصلا یک دختر هر چقدر هم که فن نوشتن داشته باشد هرگز ویرانی لحظه ی از دست دادن پدرش را نمیتواند ثبت کند"
سارا آدم احساساتی بود، خیلی حساس! بعد از فوت پدرش کسی که دوسش داشت هم
تنهاش گذاشت! هنوز هم نتونسته با نبودن پدرش کنار بیاد! درک کردنش سخته ولی بستگی به نوع آدمش داره! اینکه تو چه فردی هستی! با چه خصوصیات و چه احساساتی! دختر و پسر هم نداره، چون م هم مثل سارا هنوز بعد از ده یازده ماه نتونسته با جای خالی پدرش کنار بیاد.
آ هم سال پیش همین موقع ها پدرش فوت کرد، دو روز بعد همه شک کردیم به اینکه آیا مرگ پدرش حتمی بوده یا نه! مگه دختر عمه های خودم نبودن! چند ماه بعد از فوت پدرشون، کلا فراموشش کردن!
میخوام اینو بگم! مرگ عزیزترین فرد آدم همیشه برای آدم سخت و درد آوره(نمیتونم عمقشو بگم) ولی افرادی که حساسترند، زمان زیادی میبره تا با نبود عزیزاشون کنار بیان و گاهی اوقات هیچ وقت با این موضوع کنار نمیان! و افرادی که دز احساساتشون کمتره ، راحتتر با این موضوع کنار میان، در واقع زمان کمتری میبره تا کاملا با این کمبود کنار بیان!
پی نوشت: اینایی که بالا نوشتم شاید کاملا بر گرفته از ذهن خودم باشه ولی با شناخت کاملی که از دختر عمه هام و م دارم میتونم به جرات بگم در خیلی از افراد این موضوع صدق میکنه
پی نوشت بعد: چرا فکر میکنم چون من به همه راستشو میگم، همه هم به من راستشو میگن؟!!!
خدا سایه ی پدر و مادر رو تا سالیان طولانی بر سرمون حفظ کنه. من بعضی وقتها به این موضوع فک می کنم، بغض غلیظی گلومو فشار میده، باور اینکه دیگه پیشت نیستن، دیگه نگرانت نیستن، دیگه کسی نیست که...
دوباره همونجوری شدم
:(
اصلا دوست ندارم به این موضوع فکر کنم
سلام نمیدونم کی هستی ولی درک این موضوع واسه هر کسی سخته من 14 سالم بود پدرم سرطان گرفت و 18 سالم بود که فوت کرد کل زندگیمونو خرج دکتر و دارو کردیم . من الان 24 سالمه مهندسم ماشین و خونه هم دارم تنهای تنها اما اون چیزی که باید داشته باشم رو ندارم تنها شریک زندگیم تنهاییم هستش. نبود پدرم هر لحظه بیشتر از قبل بهم فشار میاره. اما همیشه تلاش کردم شادش کنم. تمام آرزوش تحصیلات بود روزی که مدرکم رو با معدل 19 از دانشگاه دولتی یزد گرفتم مستقیم رفتم سر مزارش اما هرچی صداش کردم پانشد .چند روز فقط گریه می کردم. واسه چی تلاش کردم؟