دیروز غروب وقتی نگار رفت، تا دو سه ساعت دستم بوی تنش رو میداد! هی بو میکردم و هی قربون صدقه اش میرفتم، هی بو میکردم و هی بهش فحش میدادم، بی شرف دیگه یه جا بند نمیشه، وقتی میخوابه، دوست داره بلند شه، وقتی بلند میشه، دوست داره بشینه! همه چی رو باید از دور و برش بر داشت! دندوناشم که زده بیرون. وقتی شصت دستشو گاز میگیره و گریه میکنه، قیافه اش دیدنیه! دوست نداشتم دستام رو بشورم و تا دو سه ساعت دست به آب نزدم تا بوی دستم نره! حس خوبیه! هنوز یه نشونه از لحظاتی که دوسش داری وجود داشته باشه و تو تا مدت ها اون نشونه رو حفظ میکنی! مثل هفت هشت ماه پیش که با م برای خرید پینکی رفته بودیم و به خاطر اینکه توی تاکسی کنار هم نشستیم، چادرم بوی ادکلنش رو میداد، وقتی بوش میکردم حس میکردم کنارمه، بوش زیاد نبود ولی برای من بوییدنش یه جور سرمستی رو به دنبال داشت! یا مثلا دستمال کاغذی ای که تو(مخاطب خاص) سالها نگهش داشتی چون برات بوی خاصی داشت!
امروز صبح هنوز چشمام رو باز نکرده بودم که مامان گفت پاشو بریم بازار روز خرید کنیم؛ در این گونه مواقع، مادری اصلا کاری به این نداره که چشمات پف کرده است یا اینکه هنوز لب به چیزی نزدی یا هنوز ورزش نکردی! ولی تونستم به زور تا ساعت نه و نیم نگهش دارم و کارهام رو انجام بدم! و بعدشم که رهسپار به سوی بازار روز و خریدن سبزیجاته هفت هشت ماهه ی یخچال و فریز؛ از صبح نشستم کمکش، الان دستام بوی کرفس، نعناع، جعفری، تره فرنگی و اسفناج رو توام میده! دیگه بماند سرخ کردن و ایناش! موقع برگشت از بازار روز مامان رو مجبور کردم بریم باغ گل که نزدیکه بازار روز بود، هنوز یازده نشده بود( ساعت کار باغ گل تا 11)و بلواری که باغ گل توش بود پر از درخت های توت قرمز بود، منظره ی خوشگلی بود وقتی میدیدی درخت های کنار بلوار همش توت قرمزه، البته هنوز نرسیده بود و شاخه ها پر از توت های صورتی بود. گشتن توی باغ یکی از لذت بخش ترین لحظات رو برای هر روحیه ای در بر داره! دیدن اون همه گل، بوی خوش گل و درخت! عالی بود، از باغ گل یه گلدون فلفل خریدم و یه بسته بذر ریحون؛ فلفل رو توی گلدون گذاشتم( اینه) و بذر های ریحون رو توی گلدون بیضی شکل کاشتم! خدا کنه در بیاد و اون موقع است که کلی لذتشو ببرم.
پی نوشت: هیچی اصلا!!!
میدونم خیلی دوست داری زودتر مامان شی و نینی خودتو بغل کنی و بو کنی، اما خوب مامان شدن یه شرطی داره، میدونی که
ما اینجا تو محوطهی خوابگاه، ۲۰ - ۲۵ تا درخت توت قرمز داریم، جات خالی هر روز یه دلی از عزا در میاریم
باور میکنی اصلا آمادگیه پذیرفتن همچین مسئولیت بزرگی رو ندارم!
توی کوچه ما هم پر از توته :D