دیروز بهم اصرار کردن که بیا بریم نمایشگاه و امروز ساعت نه و نیم قرار گذاشتیم، بماند که یک ساعتی منتظر عروس خانوم شدیم و آخرشم من نفهمیدم کجا رفته بود! وقتی رسیدم رفتم توی نگهبانی و زنگ زدم بهشون که من رسیدم! یک آقایی کنار آقای نگهبان نشسته بود! هم اون هی منو نگاه میکرد و هی من اونو نگاه میکردم! هیچ کدوممون هم حافظه امون یاری نکرد و بی تفاوت رد شدیم! وقتی رفتم پایین و منتظر مهدیه بودم تازه یادم افتاد که این آقای ح بود که سر قضیه ی بنر های تبلیغاتی و اینا کلی با هم تلفنی حرف زدیم، توی این حرف زدن ها هم یه سوتی درست و حسابی دادم که اصلا روم نمیشه اینجا بگم! فقط در این حد بگم که وقتی من این سوتی رو دادم آقای ح فکر کرد منم آره و گفت خانوم ر یادم باشه من حتما شما رو ببینم! وقتی هم یه بار اومد قسمت ما و منو صدا کرد جون خودم از خجالت اصلا نگاش نکردم! عینهو خانوم ها سرم و انداختم پایین و گل های قالی(مثلا) رو نگاه میکردم. خلاصه زنگ زدیم آژانس و آژانسیه جو گیر شد و اومد توی حیاط سازمان دنبالمون.نمایشگاه وضعیتش مثل قبل، بی سرو سامون! فقط یه کار خوبی که کردن این بود که بخش دانشگاهی و کودک و نوجوان رو آورده بودن بیرون از مصلی، چندان فرقی با نمایشگاه قران نداشت، بیشتر غرفه ها مذهبی بود خب! من که هیچ کتابی نمیخواستم بخرم، ولی با این حال کافه پیانو و حکایت عشق بی شین... و گرفتم، باقی دوستان هم که ماموریت کاری اومده بودن، نقش خطیره جمع آوری بروشور رو به عهده داشتن. توی نمایشگاه یهو نسترن رو دیدم یکی از بچه های دانشگاه! میدونستم نامزد کرده و تا گفت با نامزدم اومدم گفتم کوش ببینم! حالا اون نمیخواست نشونم بده ها! من اصرار کردم! خدایی نسترن جای مادره پسره بود خب! منم سریع اومدم و به مریم و مینا خبر دادم، موقع نهار هم مثل سال پیش پهن شدیم روی چمن ها! بماند بساطی داشتیم واسه خوردن غذا که اصلا جایز نیست عنوان کردنش. بعدشم بچه ها زحمت کشیدن و کادوی تفلد برام گرفته بودن. رویا از این گوی های شیشه ایه موزیکال گرفت که مجسمه ی من و آقامون روی اسب سفید توی گویه. مهدیه هم یه شال خوشرنگ بنفش برام گرفته، ندا هم یه ادکلن خوش بو برام خریده که خوب کاری کرد چون ادکلن خودم داره تموم میشه، واقعا دست همشون درد نکنه!
پی نوشت: امروز یکی از اون روزهای دوست داشتنی بود
وای ی ی یاون ساندویچ دومیه یه چیزه دیگه بود
قربونت برم دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی خیلی خوش گذشت
خب دیگه :|
فدای تو بشم با هم بودن همیشه خوش میگذره
تعریف کن این سوتیه رو دیگه! ما دهنمون قرصه جایی تعریف نمیکنیم
کافه پیانوی مسعود بهنود؟ یه عده خوندن گفتن خوبه، یه عده گفتن بده، واسه همین دست و دلم به خوندنش نرفته. ببین اگه خوبه به من بگو بخونمش
خاک به سرم روم نمیشه بگم، اصرار نکن
اوهوم همون کتاب
دقیقا منم وقتی خواستم بخرم به رویا همینو گفتم