آنفولانزا گرفتم، وقتی پلک هام رو میبندم گرمای وحشتناکی رو حس میکنم!
خدا کنه بهتر شم وگرنه شمال، اونم شمال اردیبهشتی رو اون طور که باید ببینم
نمیبینم!
وقتی چشمام رو بستم و داشتم هذیون میدیدم مدام توی این فکر بودم که سوغاتی
براش بگیرم یا نه! وقتی سوغاتی میگیرم، اینقد نمی بینمش که یا خراب میشه یا
تاریخش میگذره، وقتی هم براش نمیگیرم عذاب وجدان میگیرم که چرا براش هیچی
نیاوردم!
از درسام عقبم و این چند روز نبودن هم مصادف میشه با هیچی درس نخوندن!
یعنی من الان دیوونه ام جون خودم! انگشتام جون ندارن تایپ کنن و چشمام مدام
بسته میشه ولی نشستم و تایپ میکنم! اعتیاد یعنی همین دیگه! باید به اندازه ی
این چند روز بی نت بودن، مصرف کنم که مشکلی برام پیش نیاد خب!
من همونطور که با دوستای نزدیک و با اقوام نزدیکم راحتم و هر حرفی رو
میزنم و کلا خودمونی ام، با افراد غریبه به شدت رسمی برخورد میکنم و دوست
ندارم ذره ای صمیمی بشم! دوستم ندارم کسی رو که نمیشناسم پاشو فراتر از خط
قرمزی که میکشم بزاره! پس بی زحمت حد خودتو نگه دار و بدون، هر روز سلام و
علیک کردن و از کنار هم رد شدن دلیل بر صمیمیت نمیشه! وقتی میبینی به
فامیلی صدات کردم تو هم حق نداری اسم کوچیکمو به زبون بیاری و بهونه بیاری
که چون با دوستای دیگه ات صمیمی هستی و اسم کوچیکشونو صدا میکنی باید منم
به اسم کوچیک صدا کنی! اصلا از این آدم هایی که میخوان به زور تو رو با
خودشون صمیمی کنن خوشم نمیاد! اگه منو میشناختی هیچ وقت اینطوری نمیگفتی!
اصلا شیطونه میگه همچین با همه سنگین و سخت برخورد کن که اگه کسی از کنارتون
رد شد، دستش بیاد که چطور باید برخورد کنه! کاش میتونستم همه ی این حرف ها رو بهش بزنم تا آروم بگیرم! کاش میتونستم گاهی اوقات هر چی به ذهنم میرسه به طرف مقابلم بگم! کاش میدونست من آدمی نیستم که با یک حرف ساده خام بشم! کاش میدونست خیلی حرف ها حرمت داره و هر جایی و به هر کسی نمیشه زد! کاش اونقدر جرات داشتم که خودکشی مجازی کنم و فقط وبلاگم رو داشته باشم! کاش همه ی آدم ها بفهمن که اینترنت فضایی نیست که بشه کسی رو شناخت و عاشق شد! میتونه وسیله ی آشنایی باشه ولی نمیتونه شناخت حاصل کنه! دلم برای همه ی اون افرادی که اینترنتی عاشق شدن و اینترنتی شکست خوردن میسوزه! کاش آدم ها اینقدر شرف داشتن که کسی رو به بازی نگیرن! کاش من الان حالم خوب بود و هذیون نمیگفتم! ولی اینا حقیقته، خودم چندین نفر رو دیدم که با حرف های عاشقانه ای که از پشت مانیتور رد و بدل شد، عاشق شدن و ضربه های سختی خوردن! البته برعکسشم دیدم، که از همین طریق آشنا شدن و الان بچه اشون هفت ماهشه و خیلی هم با هم خوشبختن! چی داشتم میگفتم به کجا کشیده شد؛ این جور آدم ها همیشه هستن، همه جا هستن، تو باید مراقب خودت باشی، مراقب دلت باشی!
بهر یک جرعه ی می٬ منت ساقی نکشیم.
فکر کنم منم هذیون دارم می گم
هذیون گفتن های تو با من فرق داره
هیچی اون بیت نمیشه که همیشه میگی
بنده ی طلعت آن باش که آنی دارد
چقدر پشت سر هم سرما میخوری؟ مراقب خودت نیستیا!

تا حالا از نزدیک لمسش نکردی که بدونی چطور داغونت میکنه
بعضیها همینجوریان، یه کم بهشون رو بدی ازت بالا میرن! من هنوز مهدیه رو به اسم کوچیک صدا نمیزنم.
خودکشی مسئله راحتی نیست که حتی واسه بیان یه حالت - ولو به شکل توصیف - بیانش کرد!
تقصیر هواس خب! نمیدونه سرد شه گرم شه! ما هم مراعات نمیکنیم دیگه
دوست ندارم دیگه به این موضوع فکر کنم! بهترین کار رو میکنی، زود پسر خاله نشی بهتره!
حالا توی هذیون گفتن یه چیزی گفتما!
اتفاقا از نزدیک لمسش کردم! اون موقعی که آقا مری خودکشی کرد و گفت به خاطر تو بود... فکر کردن بهش هم اعصابم رو به هم میریزه
بهتری؟
از مرحله ی هذیون گفتن اومدم بیرون
هذیونات (
) هم مثل وبلاگت زیباست و واقعی
:D
خیلی ممنون ولی فکر نمیکنم هذیون گفتن زیبا باشه ها! ولی واقعی بودنش که واقعی بود
آره واقعا:
دلبر آن نیست که مویی و میانی دارد
بنده ی طلعت آن باش که آنی دارد
:) به به