عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

در هم و بر هم

این روزها پر از حرفم واسه گفتن و نوشتن، ولی یه جورایی دارم خود سانسوری میکنم، البته از خودم!
یه کم فکرم آزاد تر شده و درگیریم کمتر و به این خاطر دوست دارم بنویسم، از همه چی و از همه جا تا شاید بتونم خودمو گول بزنم و ذهنم رو منحرف کنم.
توی این روزها فهمیدم، وقتی نیاز داری حرف بزنی، مهم نیست مخاطبت کی باشه، فقط یکی
باشه که وقتی داری حرف میزنی، سراپا گوش باشه، وقتی میون حرف زدنت بغض میکنی، دستات رو بگیره توی دستاش، وقتی اشکات سرازیر میشه، با انگشتاش رد اشک رو از روی گونه ات پاک کنه، این فرد حتی میتونه یه غریبه باشه!!!
این روزها دور و برم پر از کتاب و جزوه است، و وسطشون پینکی نشسته و گاهی با آهنگ های خاطره انگیزش، به دور دست ها میبردم و گاهی میبردم جایی که نباید ببره، و گاهی اینقد قشنگ تمرکزم رو به هم میزنه که شاید ساعت ها توی اون حالت بمونم، این حالات رو دوست دارم موقع درس خوندن!
وقتی کتاب ها رو میخونم و به این فکر میکنم که آخرین کتاب هاست، میرم به چند ماه بعد و خودم رو میبینم که فارغ از هر چیزی دارم دنبال کار میگردم، توی اینترنت، توی موسسه کار یابی، و یا دارم به پیشنهاد هایی که از دوستان بهم میرسه فکر میکنم. اون وسط هم پشیمون میشم که چرا کار خوبی رو که چند هفته ی پیش داشتمش رو از دست دادم. نا خود آگاه نیشم باز میشه در مقابل این افکار.
اینقد که دیگران به فکر ازدواج کردن من هستن، خودم نیستم. یعنی هستم ولی منتظرم تا موقعیتش پیش بیاد، به خاطر همین دیروز به خاله زنگ زدم و گفتم به اون طرف بگه نه! هفته ی پیش خاله ام یکی از فامیل های شوهرش رو معرفی کرد، خودش هم خیلی راضی نبود، ولی گفت که بهش فکر کنم، منم از اونجایی که دیگه قول داده بودم در موردشون فکر کنم، نشستم و فکر کردم، شرایطش خیلی عالی نیست و از همه مهمتر اینکه اصلا دلم راضی نیست، هر چقدر فکر کردم دیدم نمیتونم با پولش برای خودم دوست داشتنش رو بخرم، کلا خانواده اشون رو دوست نداشتم، تنها نکته ای که به چشم میاد پولدار بودنشونه که ترجیح میدادم خیلی چیزهای دیگه جاش باشه. هر چی فکر کردم دیدم من آدم این جور ازدواج های بدون دوست داشتن نیستم، این شد که خیلی اذیت نشدم و اذیتشون نکردم. ازدواج باید خودش پیش بیاد، ناگهانی و غافلگیر کننده! البته مطمئن نیستم تا کی این نظر رو دارم و فکر کنم خیلی پایدار نخواهد بود، و دارم به این میرسم که این قسمت جزء خیلی مهمی توی زندگی هست ولی جزءی نیست که حتما باید اتفاق بی افته. تو میتونی در مقابل حرف های دیگران کر باشی و زندگی رو اونطور که دوست داری پیش ببری!(البته این نظرم هم خیلی پایدار نمیتونه باشه)
این روزها فارغ از آشفته بودن ذهنم، از شکوفه دادن بوته ی کوچک فلفلم(پسرکانم) ذوق مرگ میشم! این خاصیت بانوی اردیبهشتیه که اینجور از طبیعت اطرافش شاد میشه!
به شدت دوست دارم با ذهن باز و آزاد چند ساعتی رو توی خیابون ها بچرخم و خرید کنم! ولی درسام فعلا نمیزاره این کار رو بکنم! فکر میکنم تیر یکی از ماه هاییه که برنامه های زیادی توش دارم! دقیقا مثل بهمن و اسفند میمونه! دقیقا وقتی از امتحانات خلاص میشی تازه میری سراغ برنامه هایی که داری! میخوام برم موهام رو فر درشت کنم، از طرفی هم وقتی امتحان دارم اصلا به فکر سر و وضعم نیستم و فکر میکنم الان موقع خوبی برای عملی کردنش نباشه و این کار رو میزارم روز فردای امتحانام یعنی هفت تیر، اینجوری بهتره گمونم!گفتم هفت تیر یه چیز جالب بگم! پریروز یعنی جمعه، من و مامان و خواهری خیلی شاد و مشنگ پا شدیم رفتیم هفت تیر تا مانتو بخریم! هیچ کدوم از مانتو فروشی ها باز نبود و به جاش تا دلت بخواد، مامور و ماشین های نیروی انتظامی و یگان ویژه و کوماندو توی میدون بود،حتی یه نفرمون هم یادش نبود که بگه امروز شاید روزی باشه برای اختشاش و این حرف ها! به جای دیدن مانتو از دیدن برادران زحمت کش مشعوف شدیم.
تا حالا از خالی بستن برای یکی اینقدر ذوق نکرده بودم! بعد از صرف شام به داداشی میگه بابا لپ تاپ خرید؟ داداشی میگه هنوز نه ولی بهار خرید. با تعجب میگه چرا به من نگفت تا براش بیارم؟ حسان میگه نمیدونم خودش کارهاش رو کرده، من این وسط پیدام میشه، رو میکنه بهم و میگه کی لپ تاپ خریدی؟ میگم اوه حدود هشت نه ماه پیش! میگه مگه قرار نشد من براتون بگیرم؟ گفتم من با شما قراری نذاشتم! میگه آخه باباتون گفت، گفتم بابا برای خودشونو گفت!( از چشماش معلومه داره میچزه از اینکه ازش خرید نکردم) میگه خب مبارکه از کجا خریدی؟ چه مارکی خریدی؟ میگم نمیدونم از کجا ولی سونی خریدم، میگه مگه خودت نرفتی؟ میگم نه به یکی از دوستام گفتم و برام خرید، گفت چند؟ گفتم یک و دویست و پنجاه بود ولی چون دوستم بود دویست و پنجاه بهم تخفیف داد! در این زمان داداشی و خواهری در حال منفجر شدن از خنده بودن و طرف در حال انفجار از تعجب، گفت ضمانت نامه اش چیه؟ گفتم ایران رهجو! گفت اوه اوه پس خیلی دوستت بوده! گفتم اوهوم! تا آخر شب پکر شد و رفت توی فکر! داداشی میگه خوبه بعد از شام این همه براش خالی بستی وگرنه بیچاره لب به غذا نمیزد!!! بعضی آدم ها رو باید تا میتونی بچزونی!
همه ی خاله ها و شوهر هاشون خونه امون بودن، بابا اصرار میکنه که برو عکس های شمال رو بیار ببینن، منم خیلی شنگول میرم و عکس ها رو میریزم توی فلشم و میارم و به تی وی وصل میکنم، وقتی وصلش کردم چشمت روز بد نبینه، دیدم همه ی عکس هایی که خونه ی مرجان اینا انداختیم، اومد روی صفحه، من که هول شده بودم نفهمیدم چطور فلش رو در آوردم ، خدا رو شکر هیچ کس حواسش نبود به تی وی و داشتن حرف میزدن، فکر میکنم ویروسی شده بود و این فایل هاید شده بود و من ندیده بودمش! وقتی همه عکس های شمال رو دیدن، بابا جلال گفت، اون عکسای خانوما کی بودن که قبلش اومد، بزار اونا رو ببینم!!!

پی نوشت: میگه چقدر این روسری بهتون میاد!!!
پی نوشت بعد: این عکس پسرکانمه!
پی نوشت بعد بعد: ندایی خواب دیشبت هم تعبیر همون خواستگار هفته ی پیش بود که بهت نگفته بودم ولی خودت فهمیدی دیگه!

نظرات 2 + ارسال نظر
ندا یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:42 ب.ظ

خانوم خانوما نمی تونی از من چیزیو پنهان کنی٬ صد دفعه بهت گفتم کو گوش شنوا٬ اینم دلیلش

D:
من هنوز تو کف اینم که تو چطوری پی به این موضوع بردی

سعید یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:14 ب.ظ http://narkand.blogspot.com

نوشتن خیلی خوبه، آدم رو سبک می‌کنه. اون جوری آدمی هم که تو گفتی خیلی کم پیدا میشه، معمولاً کسی حال و حوصله‌ی دل یکی دیگه رو نداره، مگه اینکه عاشقش باشه.

شاعر میگه: «شوهر باید پولدار باشه، زشت و بداخلاق»

قدم نوپسرکانت هم مبارک! ایشالله اینا از قبلی‌ها آتیش‌پاره‌تر میشن :)

به بابا نشون دادی عکس‌ها رو آخرش یا نه؟

صرفا نباید عاشق باشه! دوست داشتن کفایت میکنه!
شاعر بی خود کرده
ایشالا
اوا خاک به سرم، نه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد