اون شب، ساعت یک و هشت دقیقه بود! کتابی(ارمیا) رو که تازه شروع کرده بودم به خوندن رو بستم! کلافه بودم! دوست داشتم اون موقع شب با یکی حرف بزنم! به خاطر نقطه کور بودن اتاق فقط میتونستم اس ام اسی با کسی حرف بزنم! چطوری میتونستم بفهمم کی این موقع بیداره! این "کی" خیلی مهمه! این "کی" یعنی کسی که میتونی باهاش درد دل کنی، میتونه حرفت رو بفهمه! این "کی" سه نفر بودن! یکیشون رو میدونستم خوابه! میدونستم فرداش میره سر کار و در واقع نخواستم خواب زده اش کنم! به دو نفر دیگه میس انداختم و منتظر شدم ببینم کدومشون جواب میس من رو میده که سفره ی درد و دلم رو براش پهن کنم! ساعت یک و نیم شد و هیچ میسی روی ال سی دی موبایلم نقش نبست! داشتم به این فکر میکردم چرا کسی نیست که مطمئن باشم تا ساعت دو سه بیداره و هر وقت شب که دلم خواست مزاحمش بشم، که یهو دیدم صفحه ی ال سی دی موبایلم روشن شد! دکتر بود! داشتم متن اس ام اس درد دل رو تایپ میکردم که اس زد و گفت تو واسه چی نخوابیدی؟ این بهترین شروع یه مکالمه ی اس ام اسی بود که میشد ساعت یک و سی و پنج دقیقه آغاز کرد! من حرف میزدم و اون حرف میزد! کم کم از کلافگی در اومدم! میتونستم راحت نفس عمیق بکشم! آخرین اس ام اسی که زد این بود " خود را به سرنوشت بسپار و ایمان داشته باش، دل های پاک تقدیری زیبا دارند" بی اختیار چشمام و بستم و لبخند زدم! رفتم دم پنجره! آسمون مهتابی بود و نور مهتاب همه جا رو پر نور کرده بود! حس کردم خیلی خوابم میاد! وقتی موبایل رو تنظیم کردم روی پنج که برای نماز بلند شم، ساعت دو و چهل و پنج دقیقه بود!
پی نوشت:بهترین دوست کسی است که بتوانی با صدای بلند در برابرش فکر کنی
اضافه نوشت: قالب وبلاگم به هم ریخته چرا؟
همین ارمیا خوندنت مونده بود!
عاشق امامتون هم هستی لابد!؟!؟!؟
وقتی جان جانان سیگار میکشه من چرا ارمیا نخونم؟؟؟!!!!
درسته تحریمت کردم ولی باید بگم که اصلا نتونستم با ارمیا ارتباط برقرار کنم!
عمراً شب بتونم کتاب بخونم، فکر کنم دو سه خط نخوندم خوابم ببره.
جملهی دکتر رو باید با طلا نوشت
پس تو چطوری اینقد بیست میگرفتی؟؟؟
واقعا
من کلاً دوتا بیست گرفتم تو دانشگاه
چرا کلاس کاری ما رو میاری پایین جلو ملت
D:
تا از سلمان نپرسم باورم نمیشه