بالاخره بعد از یک هفته و اندی تونستم دو ساعت وقت پیدا کنم واسه روشن کردن پینکی، تازه اونم به خاطر دیدن نمره ام (نمره تستی پنج و نیم از هفت).
روز قبل از امتحانم استرس عجیبی داشتم، میدونستم چهار نفریم، ولی نمیدونستم کیا هستن، وقتی رفتم سر جلسه باورم نمیشد، من بودم و سارا و مهری، با یه آقای دیگه که ورودی 80 بود، خدا رو شکر، همه ی سوال ها رو بلد بودم، و با خونسردی کامل نوشتم، نمی تونم وصف کنم اون حسی رو که موقع برگشتن داشتم، وقتی رسیدم خونه مهمون داشتیم، بعدشم به مدت سه روز عازم خونه ی مادر بزرگ بودیم واسه برپا کردن ضیافت هر ساله، فرداشم به زور بردنم شمال! این شد که نزاشتن من دو ساعت واسه خودم خلوت کنم! این میون سه تا تولد بود، تولد دکتر بود که فقط تونستم بهش اس ام اس بزنم چون خونه ی مادر بزرگ بودم و اونم شیفتش بود توی بیمارستان، تولد بعدی تولد خواهری بود که در شمال میبودیم و با مادر گرامی پریدیم توی این بازار های ترکمن و واسش هدیه خریدیم، من یه ساعت خریدم که مدل گردنبنده، مامان هم براش عروسک گوسفند خرید، بعد از خرید چنان بارونی گرفت که وقتی ما رسیدیم خونه از سر تا پامون چک چک آب میومد، بارون خوردنم همانا و آنفولانزا گرفتن همانا(البته آنفولانزا هیچ ربطی به بارون نداره و ویروسیه)! خلاصه تب و بدن درد و گلو درد و اینا همه چی رو بر من حرام کرد، شب ها که کابوس میدیدم، روزها هم همش خواب بودم، تازه توی اون مریضی یادم اومد که تولد م میباشد و همون نیمه شب بهش تبریک گفتم، اوضاع قاراشمیشی بود؛ الانم که در خدمتتون هستم با صدایی کاملا نخراشیده همراه با سرفه هستم، تازه بینی و گوش کاملا کیپ میباشد.
پی نوشت: گودرم مثبته هزاره، ایمیلام هفتاد هشتاد تاش، یه کی بیاد اینا رو بخونه خب
مبارکه، اول از همه فارغ التحصیلی مبارک، بعدش هم تولدها.
دلمون تنگ شده بود نبودی :) سرماخوردگی هم انشالله زودتر خوب خوب میشه.
بابا هم بد نیست، مرسی. هنوز نمیتونه سرپا بایسته.
ممنون سعید جان
خدا رو شکر؛ الهی زودتر خوب شن