این روزها یه روزهای خاصی شده واسم! شهر سیاه پوش شده و همه عزادارن، دو سه تا خونه اونور تر از ما یه هیئت تا حدی معروف هست، بعد از نماز مغرب شروع میشه صدای عزاداری و سینه زنی!
پریشب که رفته بودیم حسینیه، نگار با هر صدایی شروع میکرد به رقصیدن، کلی معروف شدیم توی حسینیه!
دیروز دیگه طاقتم تموم شد و یهو تصمیم گرفتم برم دو تا کتاب بخرم، سوار مترو شدم و آخرین ایستگاه پیاده شدم، دوست دارم توی این جور جاها به رفتار آدم ها دقیق شم، خیلی هاشون از چهره اشون معلومه چقد گرفتارن، یه سری رو نمیتونی از چهره اشون چیزی بخونی! این جور کاویدن ها رو دوست دارم!
دیروز بعد از خرید کتاب رفتم سازمان، میخواستم کارت پستال بگیرم که خوشگلش رو پیدا نکردم، رفتم گل بگیرم که دکه ی گل فروشی روبروی بیمارستان البرز بسته بود، دست خالی رفتم. توی اتاق نگهبانی به آقای ن گفتم میخوام ندا رو غافلگیر کنم، نمیدونه اینجام، گفت صبر کن الان صداش میکنم، زنگ زد داخلیش و گفت خانوم ع هر چه سریعتر به اتاق نگهبانی! گفتم من جای ندا بودم الان سکته میکردم! گفت برو بیرون. منم رفتم توی پیاده رو وایسادم و حسابی غافلگیرش کردم! کاش میتونستم چند ساعت پیشش بمونم، ولی همینشم غنیمت بود.
پی نوشت: این روزها تو رو کم دارم!
پی نوشت بعد: سال بلوا و صد سال تنهایی، کتاب هایی بود که گرفتم
پی نوشت بعد بعد: خدا رو شکر هوا خوبه
آدم لذت میبره از این خطوط دیالآپ استفاده میکنه
چیکار قیافهی ملت داری آخه؟
فضولی تو خون شما خانمهاست اصلن!
هوا سرد شده!
اصلا دوست ندارم توی این لذت شریک باشم

نه اینکه شماها اصلا فضول نیستین!!
دیگه ملاک سردی هوا نیست، قابل تنفس بودنشه اینجا
اولش خیلی ترسیدم فکر کردم اقای حسینی اومده. بعد که تو رو دیدم یه لحظه همه ی غم و غصه هام از یادم رفت.
اصولا اگه آقای حسینی بود که خوشحال تر میشدی! هم خوش تیپ تر بود، هم خوش استیل تر، قد بلند تر... وکیل هم که هستن ماشالا
الهی همه ی غصه هات روی سر من