امروز اولین روز زمستونه، و این نشون دهنده ی تموم شدن یک پاییز نحسه!
به جرات میتونم بگم، یکی از منحوس ترین پاییز های عمرم رو تجربه کردم. پاییزی که از اولش بوی خبرها و اتفاقای بد رو میداد! اون از ماه اولش که پر از مریضی بود برام، اونم از ماه های بعدیش که دوست داشتم نوید خبر های خوب را داشته باشن و کاملا بر عکس اون چیزی بود که فکر میکردم. نمیدونم شاید بی خود و بی جهت دارم اتفاقای بد روزگار رو ربطش میدم به پاییز، شاید اگه این همه اتفاق بد توی بهار می افتاد، دیگه اینقد به این پاییز بی چاره پیله نمیکردم. بیشتر روزهای این پاییز پر از بغض بود برام، بغض هایی که نمیتونستم پاره اشون کنم، یعنی اجازه نداشتم، حالا امیدوارم با اومدن زمستون، رنگ نحسی هم از روی روزگارمون پاک شه و مثل باطن زمستون، منتظر بهار واقعی باشیم (میدونم خیلی قلمبه حرف زدم)
امروز مثل همیشه وقتی پینکی رو روشن کردم و کابل شبکه رو بهش وصل کردم، وصل نشد! ما هی این در زدیم، اون در زدیم، نشد که نشد! الحمدالله هیچ مهندسی هم دم دستم نبود، مجبور شدم زنگ بزنم ایران رهجو، اونا هم طبق معمول گفتن بیا اینجا ببینیم چش شده! ما هم شال و کلاه کردیم و رفتیم. آقای مهندس یه کم این ور اون ورش کرد و گفت دیس ایبل شده، گفتم من کاریش نکردم، گفت شاید کار ویروسه، گفتم ای وی جی 2011 نصب کردم، گفت نمیدونم دیگه! خلاصه درستش کرد و ما بر گشتیم، قرار بود برم پیش ندا، یهو چشمم خورد به آقای دست فروشی که جلد اسناد و مدارک و از این چیزا میفروخت، یاد مامانم افتادم که جلد مدارکش پاره شده، رفتم و قیمت و مدل گرفتم، تازه شانس آوردم دست فروش بود و یه جلد مدرک پنج تومن بود و معمولیش دو و نیم، آقاهه هی اصرار که بیا این گرونه رو ببر، گفتم آقا من چهار تومن بیشتر ندارم، هر جا هم رفتم از عابر بانک پول بگیرم، صفش طولانی بود؛ گفت خانوم ببر مهمون من! گفتم نه آقا همینو میبرم؛ یهو آقاهه گفت خانوم میبینید چه صدای خوبی دارم! گفتم بعله گفت من شاگرد استاد فلانیم، توی دوازده فروردین آموزش میدم، گفتم بعله گفت شماره امو داشته باشین اگه خواستین باهام تماس بگیرین، یعنی اگه جلد نمیخواستم و پولشو حساب کرده بودم عمرا به چرت و پرتاش گوش میدادم. گفت پیمان هستم، شما خانوم؟ که اگه تماس گرفتین بدونم! گفتم وارسته (نمیدونم چرا یهویی اومد تو ذهنم) گفت شماره اتون! گفتم باهاتون تماس میگیرم و پول رو بهش دادم و همچنان میخواست حرف بزنه که خدافظی کردم و اومدم! وقتی رسیدم پیش ندا اولین کاری که کردم، شماره رو پاره کردم و انداختم توی سطل که یه وخت مشکلی پیش نیاد! یه نیم ساعتی هم در جوار ندا سپری کردم و رهسپار خونه شدم! موقع برگشتن تازه فهمیدم زمستون اومده و من با همون لباس های تابستونی زدم بیرون و تا مغز استخونم یخ کرد.
پی نوشت: دیگه مطمئن شدم خواب زن چپه! همه ی خواب ها چپلو از آب در اومد!
مهم نیست پاییز چه اتفاقی توش میافته، خوب یا بد، پاییز ذاتش دلگیره، سرماش سیاهه، اتفاقات بد فقط این خصائلشو تشدید میکنه!

تو هم با این پینکیت، هر روز یه چیزیش میشه، والا!!!
مگه نمیخواستی گروه طرب و رقص و آواز واسه عروسیها راه بندازی؟ این یه نشونه بوده دیگه، از همون نشونههای داستان کیمیاگر
چپلو =)))))))
موافقم با حرفات، خوبه آنتی بهارا اینا رو بخونن، خونت ریخته است!

خیلی دلت بخواد، نه اینکه لپ تاپ تو همیشه سالمه!
یادم نبود قبلا همچین نقشه ای کشیده بودم
خوب دیگه حالا من یه چیزی گفتم