اوضام خیلی آشفته است، قبلا هم اینجوری بودم، ولی یکی دو ساله فکر میکردم دیگه هیچ وقت اینجوری نمیشم!
وقتی تنهام اینقد گرفته ام که هر آن ممکنه اشکام بریزه، وقتی کسی پیشمه، با کوچکترین حرفش میزنم زیر خنده یا به زور بهش لبخند میزنم، توی دلم آشوبه ولی دارم تظاهر میکنم به خوب بودن و آروم بودن، ذهنمو نمیتونم متمرکز کنم، مدام منتظرم
پی نوشت: نمیدونم چقدر تحمل انتظار رو دارم، ولی میدونم طاقتم یه حدی داری، میترسم از روزی که قاطی کنم و همه چی رو بریزم به هم. اهمیت ندادن تو هم مزید علت شده، شاید اگه تو یه کم اهمیت میدادی اینجوری بی قرار نبودم
همهی درد و بلات تو سر من که تو رو اینجوری نبینم
واسه همهی دردهای این دل یه دارویی ساختن، حتی وقتی رگش یا ماهیچهش میگیره یه راهی داره، اما امان از وقتی هواش میگیره...