هر دم از این باغ بری میرسد
دو سه روزی بود که ازش درست و حسابی خبر نداشتم، تمام ارتباطمون ختم میشد به میس کال. دیشب حدود ساعت یک که میخواستم بخوابم اس ام اس زد و ازم خواست برای یه بیمار دعا کنم، منم پا پیچش شدم که دقیقا تعریف کنه قضیه از چه قراره، گفت مامانش چند وقتیه ناراحتی معده پیدا کرده و معلوم شده التهاب مزمنه، دلداریش دادم که ایشالا زودتر خوب میشه، ولی گفت مادربزرگش از سرطان معده فوت کرده و حال مادرش داره وخیم تر میشه! خودش دکتره، نمیتونم با حرفای بیخودی آرومش کنم
پی نوشت: خدایا، یه دقیقه خودتو بزار جای من! باور کن تو هم بودی کم میاوردی
اضافه نوشت: سالهاست داری نصیحتم میکنی و من هم سالهاست به حرفات گوش نمیدم! یا نمیخوام بفهمم یا خودمو گول میزنم یا اصلا نمیدونم واسه چی دارم این کارو میکنم
بابا همیشه میگفت: چون بد آید هرچه آید بد شود.
دایی منم سرطان ریه داره، اوضاعش خیلی وخیمه، پاهاش کاملاً متورمه، دکترها شیمیدرمانی رو هم قطع کردن، گفتن این چند روز آخر رو راحتتر زندگی کنه
بعضی وقتها واقعاً چارهای نیست، باید به تقدیر تن داد، هیچ کارش هم نمیشه کرد، هرچند که واقعاً سخته.
الهی زودتر داییت حالش بهتر شه