مامان و دوستش داشتن حرف میزدن که من از نیمه هاش رسیدم پیششون، دوستش داشت میگفت "من اینقد این پسر رو دوست دارم که نگو، اصلا هر وقت میبینمش دوست دارم بهش بگم چقدر آقاس، دیروز که رفته بودم پیشش یه پیرزنه اومده بود با یه شیشه ترشی، اون دختره گفت پیرزنه عاشق دکتره و هر چند وقت یکبار واسش یه چیزی میاره." گفتم کدوم دکتر، گفت دکتر علیرضا دیگه! گفتم وای منم عاشقشم، گفت مگه تو رو هم جراحی کرده؟ گفتم ای بابا من اصلا به عشق اون جراحی کردم وگرنه من کجا و جرات جراحی کجا!
پی نوشت: امروز اولین برف رو دیدم
پی نوشت بعد: امروز تولد باباییم بود و در همین روز باباییم پنجاه ساله شد
خدا یه علیرضای ترگل ورگل آقای خوشتیپ با شخصیت نصیبت کنه :)
خووووووووووووووووش به حالتون، اینجا که فقط ابر شد :(
تولدشون مبارک، ایشالله همیشه سلامت باشن. خیلی هواشونو داشته باش، این سالهایی که دهه ی عمر آدم عوض می شه تو روحیه ی آدم خیلی تأثیر می ذارن
ایشالا خدا از دهنت بشنوه
والا ما یه سر رفتیم سمتای ونک، یهو دیدم داره برف میاد، ذوق مرگ شدم و خیلی زود تموم شد! وگرنه اینورا که خبری نیست، ولی خدارو شکر بارون فراوونه
البته امروز صبح برف روی ماشین ها دیده شد
ممنون، چشم
راستی، دفاعم دهمه
ده بهمن!
یکشنبه!
ایشالا که خوب و روون دفاع میکنی!
منم صمن بکمن میخونم تا استادا نمره کامل بدن