دیروز از صبحونه رفتیم خونه سارا، من و مرجان و سمیه! مثل همیشه که از صبح میریم برامون صبحونه تدارک دیده بود! کلی حرف زدیم و خندیدم و تعریف کردیم. من پینکی رو برده بودم، سمیه هم لپتاپش رو آورده بود، کلی عکس داشتیم واسه دیدن، عکس های توی هارد کامپیوتر سارا و سی دی هاش دقیقا سه ساعت وقت برد! موقع دیدن عکس ها، سارا یهو گفت اینم که داییمه! همون که نزدیک خونه ی شما خونه خرید! گفت بچه ها قیافه اش چطوره؟ منم که از همه جا بیخبر، گفتم یه کم دماغش توی چشمه و قدش کوتاهه، چون فیلم رقصیدنشم دیده بودم گفتم سارا گمونم یه کم اوا خواهری هم باشه نه! یعنی من عین صداقتم جون خودم! بعد که سارا یه کم قیافه اش توی هم رفت گفت راستش مامانم گفته ببینم تو میخوای ازدواج کنی، تا داییم رو معرفی کنم! من که نمیدونستم قضیه چیه خب! یهو سمیه هم گفت اگه میخواست که من یک ساله دارم میگم داییم خیلی فلانه و اینا!
خدایی خانواده ی سارا اینا قابل مقایسه با خانواده سمیه اینا نیستن! از همه لحاظ! ولی خب چیزی نگفتم. دایی سارا همه ی اون چیزایی که گفتم رو واقعا داره! هم بینی بزرگی داره، هم قدش یه کم از من بلندتره! قیافه تلخی داره یه کم! اوا خواهری هم هست! ولی در عوض به قول سارا، حقوق مکفی داره! خونه و ماشین داره، خوانواده با شعوری داره! ولی در کل من ازش هیچ وقت خوشم نیومده! گفتم که در جریان باشید!
پی نوشت: هر جا میرم، انگشتر و تل م رو که میزنم، همینطور سفارش بهم میدن! خوبه که سرم گرمه!
مگه دماغ بزرگ چشه؟ خوب خدا خواسته
داییش مگه چند سالشه؟
خب مال اون بنده خدا خیلی توی چشمه!
نمیدونم والا
من یه دکتر زیباییه خوب سراغ دارم
تو فقط بگو بله همه چی اوکیه
والله خوبه که سرت گرمه
خوشم نمیاد از این سوسول بازیا آقا سعید
اگه سرم گرم نباشه دیوونه میشم