از فضای خواستگاری که بیایم بیرون، میرسیم به شمال رفتن یک هو و یک باره و اجباری ما!
چهارشنبه ای یهو بابا گفت با خاله اینا قرار گذاشتیم که امشب بریم شمال! هر چی من و خواهری گریه و زاری کردیم که نمیایم، زورمون نرسید! این شد که غروب راهی شدیم. توی این فصل زیاد رفتن به شمال چندان خوشایند نیست، ولی اگه بهار بود، هر هفته رفتنش هم کم بود!
زیاد نموندیم، بیرون از خونه خیلی گرم و شرجی بود و طاقت بیرون موندن نداشتیم، فقط موقع تاریکی، یه کم قابل تحمل بود، از بارون هم خبری نبود! دریا هم نسبتا صاف بود و بدون موج! تنها کار خاصی که کردیم، با قایق رفتیم یه دوری توی دریا زدیم، خیلی هیجان داشت! آخرین باری که سوار قایق شدیم گمونم بندر ترکمن بود! اینقده جیغ و هوار کردیم که صدامون گرفت. یه عکس از ساحل هم انداختم، کلی هم فیلم و عکس گرفتیم از خودمون وسط دریا! به نظرم خیلی دور شدیم از ساحل و این هیجانیش کرده بود! از این به بعد از بابا قول گرفتیم که هر بار سوار قایق شیم، خلاصه جاتون خالی
پی نوشت: هفته دیگه میریم خونه مامان سارا
پی نوشت بعد: اینم عکس ساحل، البته خیلی با کیفیت نشد، چون قایق شرایط مناسب نبود
سلام
من عاشق شمالم
مخصوصا کوههای جنگلیش
و مه داخل جنگل
:)
ساحل کجا رفته بودین حالا؟
حالا خوبه اولش جیغ و داد کردین، اینقد از آخرش تعریف کردی، اگه با میل و رضایت میرفتین چی میشد
راستی سنجابت زنده است!
ساحل نشتارود
!!! یه کم اونورتر ولی اباد
واقعا اگه اون دریا و قایق نبود باز هم جیغ و دادمون هوا بود
اره مرده شور ببردش! همش میخوره و می خوابه! حسان رو راضی کردم, ردش کنه بره