اوضام خیلی آشفته است، قبلا هم اینجوری بودم، ولی یکی دو ساله فکر میکردم دیگه هیچ وقت اینجوری نمیشم!
وقتی تنهام اینقد گرفته ام که هر آن ممکنه اشکام بریزه، وقتی کسی پیشمه، با کوچکترین حرفش میزنم زیر خنده یا به زور بهش لبخند میزنم، توی دلم آشوبه ولی دارم تظاهر میکنم به خوب بودن و آروم بودن، ذهنمو نمیتونم متمرکز کنم، مدام منتظرم
پی نوشت: نمیدونم چقدر تحمل انتظار رو دارم، ولی میدونم طاقتم یه حدی داری، میترسم از روزی که قاطی کنم و همه چی رو بریزم به هم. اهمیت ندادن تو هم مزید علت شده، شاید اگه تو یه کم اهمیت میدادی اینجوری بی قرار نبودم
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
او یقیناً پی معشوق خودش می آید !
از قدیم گفتن خدا آدم هایی رو که بیشتر دوست داره، بیشتر مصیبت میده
بازم از قدیم گفتن خدا به اندازه ی تحمل بنده هاش بهشون غم میده
پی نوشت: یه چیزایی توی دلم، یه چیزایی توی دلم که نمیدونم چطور الان قلبم مثل روزهای عادی میزنه
پی نوشت بعد: فکر کردی نمیفهمم وقتی اس ام اس میزنی چشمات پر از اشک و صدات میلرزه!
پی نوشت بعد بعد: دارم به این فکر میکنم اگه من ایمیل نمیزدم چقدر باید صبر میکردم تا ازت خبری شه!
پی نوشت بعد بعد بعد: اگه میبینی هی چرت و پرت مینویسم واسه اینه که دردمو نمیتونم بنویسم!
پی نوشت بعد بعد بعد بعد: دارم استاد میشم توی تظاهر کردن
هی میخوام در مورد این مزخرفاتی که ذهنمو درگیر کرده چیزی ننویسم، ولی نمیتونم!
دیشب چند ساعتی همینطور به سقف نگاه میکردم، به روزهایی که گذشتن فکر میکردم. آدم ضعیفی هستم که مدام توی کار خدا شک میکنم. من و اطرافیام برای شروع هر کاری به خدا توکل میکنیم، ولی بیشتر مواقع اون کار به خیر تموم نمیشه! دیشب نمیدونم چرا وقتی داشتم به این موضوع فکر میکردم و نمه نمه اشک میریختم، به ندا اس ام اس زدم و همینو ازش پرسیدم، میدونستم خوابه ولی باید ازش میپرسیدم، چون اون لحظه ای که از خدا خواست هر چی به خیر و صلاحه پیش بره من بودم، ولی بعد از چند وقت معلوم شد که به خیر نبود. پس چرا میگن به خدا توکل کن و همه چیز خوب پیش میره. ما بنده های عجولی هستیم که تحمل حکمت خدا رو نداریم.
پی نوشت: هی میخوام به روی خودم نیارم نمیتونم. هیچی ننویسم بهتره ولی بدونید تصمیم بزرگی دارم میگیرم، شاید بعد از اون اینجا رو پاک کنم و برم دنبال یه خونه ی جدید! چون دیگه اون آدمی نیستم که اینجا رو خط خطی می کرد.
در زمان های قدیم زن و مردی پینه دوز به هنگام کار، بوسه را کشف کردند. مرد دست هاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند، به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بینداز. زن هم دست هاش به سوزن و وصله بود، آمد که نخ را از لب های مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه کار کنم، ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادند...
سال بلوا/ عباس معروفی
دیشب که چند صفحه ی آخر این کتاب رو میخوندم، همینطور اشک از گوشه ی چشمم روی بالش میریخت، نمیدونم این اشک ها برای خودم بود یا برای ندا یا برای شخصیت های کتاب، نوشا و حسینا! خلاصه اینکه از اون کتاب هایی بود که با خوندن چند صفحه ی آخرش بغض نازنینم رو ترکوند. اگه بخوام توی دسته ای از کتاب ها قرارش بدم، میزارم توی کتاب های درام تراژدی! داستانی که شخصیت اول کتاب به عشقش نمیرسه، به گمان اینکه بعد از ازدواج عشق از سرش میپره، ولی بعد از ازدواجش هر روز عاشق و عاشقتر میشه! برعکس کتاب بامداد خمار که وقتی به عشقش میرسه، هر روز روزگاربد و بدتری رو پیش رو داره! حالا فکر ما خواننده های بدبخت رو نمیکنن که شاید توی این کتاب ها دنبال این هستیم که عاقبت عشق بهتره یا عقل!
کتاب خوب و دوست داشتنی بود، پر از جمله های ناب و فکربرانگیز، از عباس معروفی هم کمتر از این انتظار نمیرفت.
پی نوشت: تا حالا ندیده بودم از دستم عصبانی بشی! موندم چه کار باید بکنم، چطور از دلت بیرون بیارم وقتی تنها راه حرف زدن باهات همین صفحه ی شیشه ایه!!!