عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

بو کن! بوی عید میاد

حال و هوای مردم آدمو سر ذوق میاره
اینقدر در تکاپون که آدم فک واقعا چه اتفاقی می خواد بیوفته
یه انتظار شیرین!
یه انتظاری که میدونن بعدش پر از زیبایی هاس!(کلاس رو داشتی)
خیابونا و مغازه ها شلوغ شده، مردم فک میکنن بعد از سال جدید دیگه هیچی پیدا نمی شه برای خرید
میشه بوی عید و بهار رو کاملا حس کرد
هر کی هم نخواد به یه نحوی از این تغییرات تاثیر میگیره
اصلا از بیستم اسفند تا آخر سال یه حال و هوای دیگه ای داره، از بهترین روزهای ساله
ته دلم یه ذره از اون استرس ها و تنش ها کمتر شده

خیال تو

 
دوشنبه سیزده اسفند 1386


فردا روز دیگری است
که بی تو
بر عمر تلف شده افزوده می شود
همین روزها
روز رفتن از راه می رسد
و من طوری از خیال تو گم می شوم
که انگار هرگز نبوده ام ... !

بازی آخر سال

 
شنبه یازده اسفند 1386
بازم مثل دفعه های قبل آقا سعید عزیز به یه بازی جالب دعوتم کرده که منم با کمال میل دعوتش رو قبول کردم
اسمش بازیش"بازی آخر سال":

یکم: بزرگترین آرزوتون که تو سال 86 برآورده شده چی بوده (از اون آرزوهایی که سر سفره‌ی هفت‌سین داشتین)؟
ج: هر چی فکر میکنم یادم نمی یاد چه دعای مخصوصی سر سفره هفت سین کردم که الان براورده شده

دوم: مهم‌ترین آرزوتون که امسال برآورده نشد، چی بود؟
ج:اینم بر میگرده با سوال بالایی که جوابشو یادم نیومد


سوم: سال 86 رو تو یه عبارت کوتاه چند کلمه‌ای چه جوری توصیف می‌کنید؟
ج:برای من سال شادی ها و غم ها

چهارم: بهترین (یا بدترین) خاطره‌ی امسالتون چی بود؟
ج:مشغول شدن کنار دوستای خوبم و بد ترینش از دست دادن پدر بزرگم و دایی حسینم

پنجم: چه حرفی واسه بهار 87 دارید؟ (کوتاه، تو 2-3 جمله لطفاً!)
ج:خیلی دلم میخواد ببینمت ولی از یه لحاظ هم اصلا دوست ندارم ببینمت

ششم: چندتا از دوستانتون رو به این بازی دعوت کنید.
ج: منم اینجا ، رویا، ندا،مهدیه و محسن داوری رو دعوت میکنم

نقطه(.)

 
یکشنبه پنج اسفند 1386



رفتنت یعنی نقطه، تمام!
بازگشتت یعنی نقطه، سر خط!

چند ساعت بی دغدغه

 

یکی از لذت بخش ترین کارهایی که می شه کرد جمع کردن دوستان قدیمی دور همهحالا چه با مناسبت یا بی مناسبت، همین که چند ساعتی رو دور هم باشیم و یاد دورانی بیوفتیم که بزرگترین مشغولیت ذهنیمون همون درس بود (منظورم دبیرستانه) کلی حال میده، روزهایی که دوستیهاش بدون ذره ای سیلیسیم بود، روزهایی که وقتی میخندیدیم واقعا از ته دلمون بود، اگه همدیگه رو دوست داشتیم از ته دلمون بود، با همه ی شیطنتهای اون دوران یکی از بهترین سالهای عمرم دبیرستان بود، مخصوصا دوم دبیرستان

هفته ی پیش قرار گذاشتیم به مناسبت تولد حمیده همه یه جا جمع شیم، چون خونه حمیده اینا کوچیکه من قبول کردم که همه بیان خونه ما، و قرار شد چهارشنبه (یعنی دیروز) ساعت دو به بعد همه دور هم جمع بشیم،مامان گلم همه کارها رو کرده بود و من هم مثل بقیه ساعت دو رسیدماول حمیده و مرضیه اومدن، مرضیه رو یک سال بود ندیده بودم، حمیده هم با خواهر زاده اش نرگس که سه سالشه اومده بود که اونم اومدنش جریان داشت، سه شنبه که تولد حمیده بود براش هدیه خریدمو با گل رفتم خونشون، از قضا نرگس هم خونشون بود وقتی داشتم کادوی حمیده رو بهش میدادم نرگس گفت پس من چی، منم بغلش کردمو دو تا ماچ گنده از اون لپاش گرفتم و گفتم بیا خونمون تا بهت بدم، اونم گریه که من الان باید برم خونه اینا، منم به حمیده گفتم باید فردا بیاریش و گرنه رات نمیدماونم قبول کرد.
نیم ساعت بعد سارا و مرجان اومدن، سارا رو که تازه دیده بودمش، ولی مرجان رو از روز تولدش که فروردین بود ندیده بورم، یک ساعت بعد هم سمیه رسیدمهدیه هم چون امتحان علوم پایه داره خودشو خونه حبس کرده(اینا رو برای تو نوشتم که دلت بسوزه)
اگه تو این چند هفته چند ساعت رو واقعا خندیدم و به هیچ چیز فکر نکردم همون چند ساعت دیروز بود، خیلی خیلی خوش گذشت و همش خاطرات اون روزها رو یاد آوری کردیم و قرار شد یه روز بریم مدرسه تا اون عکس هایی رو که به خاطرش سارا رفت حراست رو ازشون بگیریم
بعدشم مراسم کیک و کادو گرفتن و رقصیدنمنم کلی هدیه گرفتم بی مناسبت

کلی هم عکس و فیلم گرفتیم که یادگاری بمونه.

 

smsنوشت: ترس بیش از چند ثانیه کارگر نیست، این دوستی است که یک عمر پایدار است