یه سری لحظه ها هست که تا توی عمقش نباشی نمیتونی درکشون کنی! هر چقدر هم مشابه اش رو تجربه کرده باشی و خودت رو توی عمق ماجرا فرض کرده باشی، بازم نمیتونی درکش کنی!
پی نوشت: مثل همین لحظه هایی که الان توش هستی!
همین الان با ندا حرف زدم، ولی میخوام این دو سه ساعت به روی خودم نیارم و همون پستی که میخواستم بنویسم رو بنویسم، میخواد با گریه بنویسم یا با بغض، بالاخره این روز باید میرسید و رسید!
چند شب پیش، یعنی پریشب، من و مامان و خواهری داشتیم سریال گمشده رو نگاه میکردیم، سریال مسخره ایه، ولی من به عشق اون دو تا وروجک شیطون فیلم رو نگاه میکنم، یعنی من اگه دو تا پسر اینجوری داشتم حتما دیوونه میشدم، داشتم میگفتم، ما خونه امون شرقه خب، ولی گه گداری پیش اومده که صدای هواپیما رو بشنویم، اونم خیلی گذرا و اتفاقی؛ پریشب که داشتیم فیلم میدیدیم، از همون صداهای هواپیما رو شنیدیم که خفیف بود، بعد همینطور این صدا به ما نزدیک و نزدیک تر شد و بلند و بلندتر! من و خواهری یهو رفتیم در اتاق رو باز کردیم و به آسمون نگاه کردیم، هیچ چیز دیده نمیشد، ولی صدا اونقدر بلند بود که اگه در اون لحظه جیغ هم میزدیم، کسی صدامونو نمیشنید، دیگه صدا اونقدر شدید شد که مامان ترسید و ما رو کرد توی اتاق ، داشتیم سکته میکردیم، خواهری گفت الانه که صدای انفجار بیاد، مامان گفت یعنی تکه هاش به اینجا هم برخورد میکنه؟ خلاصه ما هر سه زرد کرده بودیم که کم کم صدا خفیف شد! و حدود یک ربع بعد از صدا خبری نبود، ما داشتیم همچنان واسه خودمون از استدلالهامون حرف میزدیم و آب قند میخوردیم. ما به هر کی رسیدیم و پرسیدیم هیچ کس نشنیده بود، ولی من صدای همسایه امون رو شنیدم که میگفت من گفتم جنگ شده! امروز که داداشی از مدرسه اومد، گفت پریشب یه هواپیما توی دوشان تپه فرود اضطراری کرده، گفت خلبان خیلی ماهر بوده و نزدیک بوده سقوط کنه ولی خودش رو به منطقه نظامی رسونده! فکر کنم دوشان تپه همون منطقه نظامی باشه که نرسیده به پارک سرخه حصاره! خلاصه که ما داشتیم جزو شهدای سوانح هواپیمایی میشدیم ولی نشدیم!
پی نوشت: امروز هم یکی از تلخ ترین روزهای تاریخه! روزی که مطمئنم وقتی توی تقویم نگاهش کنم، حتما قیافه ام رو توی هم میکنه و یاد خاطرات تلخ و شیرین میافتم! امروز یعنی 29 دی ماه 89، قراره پایان اتفاق شیرینی باشه که توی 13 آذر 87 افتاد!
اینقد ذهنم درگیره که نگو! البته این خیلی خوبه که ذهنم درگیره و نمیشینم فکر و خیال کردن بابت موضوعی که ارزش فکر و خیال کردن هم نداره!
اینقد درگیرم که امروز وقتی دو ساعت میخواستم بیام و بشینم پای گودر، همون موقع مامان گفت حاضر شو بریم، گفتم کار دارم، گفت چه کار داری؟ و این آغاز بحث چند دقیقه ای ما شد و بالاخره من پیروز شدم که امروز رو خونه بمونم و از جام هم تکون نخورم. در عوض از صبح هی با دوست جونام حرف زدم، اول با سارا حرف زدم و گفت که هفته ی دیگه بیاین خونه امون، بعد با مریم حرف زدم که چند وقت دیگه امتحان داره و قراره بشه یه پا آرایشگر، بعدم مثل عادت هر روزه با ندا چت کردم، یعنی اگه باهاش چت نکنم دق میکنم، کلی هم اتفاقات استرس زا برام تعریف کرد و بهم استرس منتقل کرد که اگه میتونستم تعریف کنم خیلی عالی میشد. ولی همینقدر بگم که منتظرم فردا غروب برسه!
هی هر شب کارهای کتاب فروشی رو اینور و اونور میکنم و آخرش به هیچ جا نمیرسم! اگه یه جا از خودم داشتم که نخوام اجاره بپردازم، چون مطمئنم توی کتاب فروشی چندین ماه درآمد کافی نخواهم داشت!
خلاصه که دارم روزگار میگذرونم و راضیم از خودم و وقت تلف کردن هام!( دروغ میگم)
پی نوشت بعد: نمک نذر کردم، نذر امامزاده صالح، که اگه فردا همه چیز به خیر بگذره، با هم بریم امامزاده صالح
می شود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی
می شود در کوچه های شهر جاری شد
می شود با فرصت آیینه ها آمیخت
با نگاهی
با نفس های نگاهی
می شود سرشار از رازی بهاری شد
جای من خالی است
جای من در عشق
جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت
جای من خالی است
من کجا گم کرده ام آهنگ باران را!؟
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم!؟
پی نوشت: شعر از محمدرضا عبدالملکیان