یکی از آدم هایی که دوسش دارم س گلریزه، خیلی آدم دوست داشتنیه، درسته خیلی از غذاهایی که درست میکنه واقعا قابل خوردن نیست، ولی بعضی از غذاهاش خوشمزه و متنوعه! یکی از بیننده های پرو پا قرص برنامه هاش منم، بیشتر غذاهاشم مینویسم. بیشتر اونایی رو هم که مینویسم درست هم میکنم، نمیدونم چرا همیشه از غذاهاش تعریف میکنه، در صورتی که با ذائقه(زائقه) ما جور نیست. یه دفعه یه ماکارونی متفاوت درست کردم از روی دستوراش که تا دو روز حالم بد بود، تازه فقط یه کم خوردم و بقیه اعضای خونواده رو هم مجبور کردم نخورن، همه رو چپه کردم توی سطل؛ دیشب هم خوراک لوبیای مکزیکی تندش رو درست کردم، طعم خوبی داشت، فقط نمیدونم چرا من به حرفش گوش کردم و دو قاشق فلفل قرمز و دو تا از پسرای خودمو توش انداختم، خیلی تند بود ولی خوشمزه بود! درسته اعلام کردن غذاهای فرنگی نباید آموزش بندن، ولی س گلریز هنوزم سری برنامه های غذاهای فرنگی و بین الملل رو داره! چند هفته پیش هم اومده بود توی برنامه رادیو هفت که هر شب از شبکه هفت پخش میشه و یکی از برنامه های دوست داشتنیه، در مورد غذاهای عجیب حرف میزد، طرز تهیه بستنی سوخاری رو هم یاد داد، بعدشم خیلی تاکید کرد که دوستاش و اقوامش دست پخت خانومش رو بیشتر دوست دارن و با وجود اینکه خودش کارشناس آشپزیه ولی گفت دستپخت خانومم عالیه! همینه که دوسش دارم!
پی نوشت: نمیدونم چرا بعد از دیدن دو قسمت از برنامه بفرمایید شام، دوست داشتم در مورد س گلریز بنویسم! شاید به خاطر اینکه کارشناس خودمون رو به رخ مجری های اون برنامه بکشم!
پی نوشت: امروز چند دقیقه به آخرین حرفی که بهم زدی خیره شدم، بعد از چند دقیقه اون آخرین ایمیل رو هم حذف کردم!
شعر نوشت: آن روز با تو بودم، امروز بی توام
.آن روز که با تو بودم، بی تو بودم
.امروز که بی توام با توام(حمید مصدق)
این روزا دلم وقتی میگیره دیگه گرفته، خیال ول کردن هم نداره! فقط کافیه سر سوزن اشاره ای بشه تا بغض کنم. مدتشم طولانیه لامصب! اونقدر زیاده که به چرت و پرت گفتن میرسه! نمیدونم کی میخواد این حال و هوا عوض شه! خودمم خسته شدم بس که اومدم و ناله کردم. دیشب دلم برای خودم میسوخت، یعنی دلم برای قلبم میسوخت! اگه بازش کنن قلب یه آدم پنجاه شصت ساله رو میبینن به جاش! خودم اصلا راضی نیستم از این اوضاع. شروعش کردم تا به روزهای آروم برسم، ولی نمیدونم این روزهای آروم کی میخوان برسن! تجربه ثابت کرده با جایگزینی شاید بشه تسکینش داد، ولی هیچی مثل زمان نمیتونه آثارش رو از یاد ببره! این زمان که میگم منظورم دو یا سه ساله! خلاصه اینکه خودمم حوصله خودم رو ندارم چه برسه به بقیه! یعنی من اینجور وقتا در به در دنبال کار میگردم، بعد که دوباره یه کم آروم شدم بی خیالش میشم! کار خیلی توی روحیه ام تاثیر داره، همین که ذهنمو درگیر میکنه خودش یعنی آرامش نسبی! اینقد کم ظرفیت شدم، اصلا جنبه نوشته و شعر های عاشقانه ندارم! گمونم مریض شدم خودم خبر ندارم
پی نوشت: فقط مرگ میتونه یاد آدمی رو که با تک تک سول های وجودت دوسش داشتی از بین ببره!!!
دیروز از صبحونه رفتیم خونه سارا، من و مرجان و سمیه! مثل همیشه که از صبح میریم برامون صبحونه تدارک دیده بود! کلی حرف زدیم و خندیدم و تعریف کردیم. من پینکی رو برده بودم، سمیه هم لپتاپش رو آورده بود، کلی عکس داشتیم واسه دیدن، عکس های توی هارد کامپیوتر سارا و سی دی هاش دقیقا سه ساعت وقت برد! موقع دیدن عکس ها، سارا یهو گفت اینم که داییمه! همون که نزدیک خونه ی شما خونه خرید! گفت بچه ها قیافه اش چطوره؟ منم که از همه جا بیخبر، گفتم یه کم دماغش توی چشمه و قدش کوتاهه، چون فیلم رقصیدنشم دیده بودم گفتم سارا گمونم یه کم اوا خواهری هم باشه نه! یعنی من عین صداقتم جون خودم! بعد که سارا یه کم قیافه اش توی هم رفت گفت راستش مامانم گفته ببینم تو میخوای ازدواج کنی، تا داییم رو معرفی کنم! من که نمیدونستم قضیه چیه خب! یهو سمیه هم گفت اگه میخواست که من یک ساله دارم میگم داییم خیلی فلانه و اینا!
خدایی خانواده ی سارا اینا قابل مقایسه با خانواده سمیه اینا نیستن! از همه لحاظ! ولی خب چیزی نگفتم. دایی سارا همه ی اون چیزایی که گفتم رو واقعا داره! هم بینی بزرگی داره، هم قدش یه کم از من بلندتره! قیافه تلخی داره یه کم! اوا خواهری هم هست! ولی در عوض به قول سارا، حقوق مکفی داره! خونه و ماشین داره، خوانواده با شعوری داره! ولی در کل من ازش هیچ وقت خوشم نیومده! گفتم که در جریان باشید!
پی نوشت: هر جا میرم، انگشتر و تل م رو که میزنم، همینطور سفارش بهم میدن! خوبه که سرم گرمه!