عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

مشغولم

روز دختر خونه ی مرجان اینا بودیم، من و سارا! هر کی از در میومد بهمون تبریک میگفت، ما هم کلی کیف میکردیم! همونجا قرار مدارهامون رو واسه سینما رفتن گذاشتیم! خیلی وقته قراره بریم سینما ولی هر دفعه به بهانه ای جور نشد. وقتی از خونه ی مرجان اینا اومدم مامان گفت از مطب دکتر زنگ زدن و دکتر گفته باید اون حفره( من میگم چاله) رو ببینه تا اگه نیاز داشته باشه ترمیمش کنه! فردا دوباره باید برم! یعنی من آخرین بارم باشه که از این کارها میکنم!
از اونجایی که زمستون در راهه و قحطی پیش میاد و همه ی محصولات کشاورزی زیر چندین متر برف پنهون میشن، مامان بنده سه روزه منو میکشونه بازار روز و بر میگردونه! از کدو بادمجون بگیر تا لوبیاسبز و بامیه! حالا رفتنش یه طرف، این پاک کردن و خوردن کردن و سرخ کردن و بسته بندی کردنشون یه طرف دیگه! از اون ور بابای بنده یهو شونصد تا سند میاره که توی سایت وارد کنم! یعنی رسما نمیزارن یه روز واسه خودمون باشیم! امروز میخواستم برم سازمان ولی اینقد کار ریختن سرم که نشد، فردا هم که باید برم دکتر، پس فردا بی هیچ حرف پس و پیش ایشالا مال خودم خواهم بود!

پی نوشت: جدیدا هی میان اینجا و میرن تو دل خاطره های قدیمی! حالا کامنت هم میزارن! ای عزیزی که بهم گفتی خوش به حال دوست پسرت! ببین عزیزم، ببین جانم، من هر نوع ارتباطم رو با این موجود تکذیب میکنم! همچین موجودی رو هم نمیشناسم، دلیل نمیشه چون کسی کاری برام کرده یا من از روی دوستی کاری براش انجام دادم دوست پسرم باشه که! الان دیگه مشکلت حل شد!!!
پی نوشت بعد: گوشی موبایلم از دستم افتاد و دوربینش کار کرد! البته قبلش چند بار ریپیرش کرده بودم با پی سی سویتش
پی نوشت بعد بعد: قسمت اول و دوم قهوه ی تلخ رو مرجان بهم داد، عذاب وجدان دارم واسه نگاه کردنش!

پاییز دیوانه

آدم توی پاییز مدام دلش میگیره، مدام دلتنگه؛ شاید به خاطر شب های بلندشه، شایدم به خاطر هوای دیوونه اشه!
آدم دوست داره توی پاییز عاشق شه!
از اون عشقای درجه یک که همیشه با معشوقی! فقط به خاطر فرار از این دلتنگی های لعنتی!

احوالات ما

باید عرض کنم خدمتتون که بخیه کشیدن با موفقیت انجام شد، هر چند یه کم خونریزی کرد. من که رسیدم توی مطب، دکتر از توی اتاقش همراه با مریضش اومدن بیرون، تا چشمش به من افتاد گفت اااا تو هنوز زنده ای؟ مریضش گفت آقای دکتر جوونه و هنوز آرزو داره، دکتر گفت نمیدونید چه دندونی من از این دختر خانوم کشیدم ، هنوزم دستم درد میکنه!!! بیشرف با اون خنده های دلبرانه اش، همه رو تحت تاثیر خودش قرار میده! قبل از کشیدن بخیه ها یه کم شستشوی مغزیم داد تا برای دو تای دیگه اقدام کنم که زیر بار نرفتم، گفت حالا برو فکرات رو بکن، سعی کن قبل از عید بیای! با حرفای بابا و دکتر داشتم کم کم راضی میشدم که دیشب فهمیدم یه حفره ی عمیق کنار لپم ایجاد شده، انگار که بخیه ها رو کشیدن و این زخم باز شده، امروز به مطب زنگ زدم و دکتر نبود و قرار شد شنبه این جریان رو بهش بگم، درد و سوزش نداره ولی هر چی میخورم میره توی اون گودالی که انتهاش معلوم نیست! تازه دکتر بهم گفت تروس استخوانی هم داری. گفتم این مریضیه؟ گفت نه گفتم ضرر داره، گفت نه، گفتم حسنه؟ گفت نه! گفتم پس چیه، گفت یه استخوان اضافی کنار لثه ها که به استحکام بیشتر فک کمک میکنه، گفت فقط بیست درصد افراد از اینا دارن، گفت که خودشم داره ولی مال من خیلی بزرگه، گفت کاش دوربینم اینجا بود و ازش عکس میگرفتم و به دانشجوها نشون میدادم! خلاصه اینکه حواستون جمع باشه من تروس استخوانی دارما!!!

پی نوشت: میدونستی هنوز نمره ی تشریحیم نیومده؟
پی نوشت بعد: دیروز اومدم با موبایلم از نگار عکس بگیرم که دیدم همه چی خط خطیه، خاموشش کردم و روشنش کردم دیگه دوربینش باز نشد! هیچ کدوم از دوربیناش کار نمیکنه! ریستشم کردم کار نکرد، با پی سی سویتش ریپیر کردم که نیمه هاش فیلد میشه! یعنی نمیدونم چه خاکی بر سرش شده
اضافه نوشت: میشه اس ام اسام دلیوری شن؟!!!

قدیما

دوران دبیرستان، توی مدرسه گاهی بچه ها امیر صدام میکردن!
این امیر صدا کردن هم ماجرایی داشت واسه خودش. همه چی از عشق من به خواننده ای به همین نام شروع شد، یه عشق نوجوونی و پر شور! وقتی دوم یا سوم راهنمایی لیلا بهم گفت امیر زن نداره، گفت اه  کی میاد زن اون بشه! غافل از اینکه با وجود اختلاف سنی پونزده سال بینمون، حاضر بودم زنش بشم! اون دوران عاشق هر کی میشدیم، خودمونو زنش تصور میکردیم!
عشق من اینقد پر صدا بود که وقتی تی وی نشونش میداد خاله هام یا عمه ام زنگ میزدن تا بهم خبر بدن! یادمه یه سال سارا کاستش رو واسه تولدم خریده بود! هر روز بعد از تعطیل شدن مدرسه امون با حمیده میرفتم دکه روزنامه فروشی تا شاید عکسش رو روی یه روزنامه یا مجله ببینم! هیچ وقت یادم نمیره اون روزنامه ای که مامانم گرفت و آورد و وسطش عکس امیر رو زده بودن! فک کنم هنوزم اون روزنامه رو داشته باشم! توی یکی از همین روزنامه ها، مهمون هفتگی شون امیر بود، داستان این مهمون این بود که می اومد توی دفتر مجله و دوستدارانش میتونستن باهاش صحبت کنن! حتی یه تلفن مستقیم هم داده بودن! اون روز یادمه سوم شهریور بود، مامان گفت دختر اینا یه چیزی نوشتن، تو چرا باور میکنی! ولی من اصرار داشتم که زنگ بزنم و صداش رو بشنوم! وقتی زنگ زدم خودش گوشی رو برداشت، گفت جانم!!! منو میگی، داشتم بال در می اوردم، نمیدونم چی گفتم و بعد از دو دقیقه قط کردم. برای مامان که تعریف کردم باور نکرد، جلوی خودش زنگ زدم و زدم روی آیفن، گفتم امیر آقا گفت جون دلم! یه کله قند توی دل من آب شد اون لحظه!( هنوزم تعریف کردنش برام شیرینه) این شد که باور کرد من با امیرم حرف زدم! بعدش نشستم پای تلفن و به همه ی دوستام و اقوام خبر دادم! کاش میتونستم صداش رو ضبط کنم! همون موقع ها بود که ماجرای شهلا و ناصرخانی شروع شد! مامان هم ترسید که من به سرنوشت شهلا دچار شم! هر چی بهش گفتم امیر که زن نداره، گفت چه فرقی میکنه! این شد که دیگه اون عشق آتشین فروکش کرد! تاجایی رسیده بودم که آدرس خونه اشونم داشتم! هعی هعی چه شب هایی رو من با صدای امیر صبح میکردم! تازه واکمنم رو هم با خودم میبردم مدرسه تا صداش رو نرگس هم بشنوه! دورانی بود واسه خودش! عشق آتشینی بود واسه خودش! یه عشق پاک و بی آلایش و بی سر انجام!

پی نوشت: اگه خدا بخواد سه شنبه بخیه ها رو میکشم!
پی نوشت بعد: امروز همسایه بغلیمون مستاجر جدید آورد، عروس و دوماد بودن! فامیلای عروس وداماد دعواشون شد! دلم واسه دختره و پسره میسوزه که معلوم نیست این ازدواج سر بگیره یا نه!

مادری ها

چند روزی ( یعنی از چهارشنبه شب تا دیشب) مشغول خدمت رسانی به مادران بزرگ بودیم! چهارشنبه شب، مامان مریم اومد خونه امون، از اونجایی که بابا جلال رفته سرعین، زنگ زدیم و مامان مهرانگیز هم اومد خونه امون! واسه خودشون گل میگفتن و گل میشنفتن، هوس همه چی و همه جا رو هم داشتن! پنجشنبه بردیمشون بهشت زهرا و شاه عبدالعظیم، اولین بار بود میرفتم شاه عبدالعظیم، دیگه تعریف نمیکنم چقد گم کردم و چندین بار دور خودمون چرخیدیم تا به در شرقی حرم رسیدیم. بهشت زهرا یه کم سر راست تر بود، گیر هم داده بودن که بریم قم! مامان راضیشون کرد که بزاریم برای یه روز دیگه! وقتی میشستن کنار هم، از همه چی و همه جا تعریف میکردن، این از عروسش میگفت اون از عروساش میگفت! هیچ دردی هم سراغشون نمیومد، دیشب هر جفتشون قصد عزیمت به منازلشون رو کردن، امروز که مامان بهشون زنگ زد، دوباره از درد نالیدن! من نمیدونم چه حکمتیه که وقتی دور و برشون شلوغه هیچ دردی نیست، همین که تنها میشن، درد هم میاد سراغشون! الهی همیشه زنده باشن و سایه اشون بالای سر ما!