عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

تناقض

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بیماری

از همون روزی که مریض شدم، به خودم گفتم به محض اینکه خوب شدم با م قرار میزارم واسه تولدش. حالا یه هفته اس منتظرم تا خوب شم ولی خبری از بهبودی نیست، دیشب وقت گرفتم واسه دکتر خودمون، هیچ وقت به دکتر های کشیک بیمارستان ها نتونستم اعتماد کنم، دکتر بیمارستان تنکابن هم یه دختره بود، وقتی داروهامو گرفتم تعجب کردم از اینکه کلداکس و اسیفن داده بود، چون توقع داشتم قرص سرما خوردگی و استامینوفن بده. دکتر خانوادگی خودمون فوق تخصص بیماری های عفونیه، دیروز که معاینه کرد، گفت سینوزیت خفیفه، یکی دو هفته طول میکشه تا خوب شی؛ کیپ بودن بینی و گوش خیلی اذیتم میکنه، مدام خمیازه میکشم تا یه کم بیشتر بشنوم. به مهدیه هم قول داده بودم برم سازمان پیشش، تازه مرجان هم منتظره برم خونه اشون، میخواستم چند تا کتاب هم بخرم! این بیماری نمیدونم یهو از کجا پیداش شد و قصد رفتن هم نداره، فقط جهت به هم زدن قول و قرار هام پیداش شد!
دیروز بعد ویزیت کردن و اینا، بابا وقت دندون پزشکی داشت، دیگه ما رو نبرد خونه و یه راست رفتیم دندونپزشکی؛ تعریف دکتر رو شنیده بودم ولی دوست داشتم ببینمش؛ دکتر با مزه ای بود، کچل بود و چنان شکم گنده ای داشت که پایین کرواتش رو هوا بود، وقتی کار بابا تموم شد، دکتره گفت، بیا بشین دندونات رو ببینم، منم رفتم، گفت ماشالا دندونای خوبی داریا، گفتم دکتر نمیشه بدون جراحی دندون های عقل این دندونمو ارتدنسی کنید، حس میکنم داره کج میشه! گفت باید عکس بندازی شاید اصلا دندون عقل نداشته باشی، منم که دیدم همه چی آماده است، رفتم عکس انداختم و آوردم نشونش دادم؛ گفت هر چهار تا دندون عقل رو داری فقط هنوز جا خوش کردن توی لثه، این دندونت رو ارتدنسی نمیشه کرد ولی میتونم لمینیتش کنم که موقتیه تا در اومدن دندونت! یه چیز جالب این بود که یکی از دندون های عقلم که مال فک پایین بود؛ نود درجه چرخیده بود، دکتر گفت اگه اینو در نیاری، موقعی که میخواد رشد کنه، مورب توی لثه ات در میاد، خلاصه که گفت اگه میخوای دندونات همینجوری بمونن باید این چهارتا رو جراحی کنی! میتونی تصور کنی چقد به خودم فحش دادم که چرا رفتم عکس انداختم، من که درد ندارم پس مرضم چی بود! از یه طرف هم میگم بالاخره که این دندونا قراره مشکل درست کنن، پس بهتره پیشگیری کنم؛ ولی خب میترسم از جراحی دندون، من که تا حالا دندون پر نکردم و درد دندون نکشیدم برام وحشتناکه این قضیه! دکتر هم گفت فکرات رو بکن و به منشیم خبر بده! این هفته میخواستم برم خال های صورتم رو بردارم، که به خاطر این مریضی و کارهایی که دارم فعلا میزارم برای یکی دو هفته دیگه، یه ماهی طول میکشه تا جاشون خوب شه، بعدش میتونم واسه دندونام تصمیم بگیرم!

پی نوشت: قبلا امتحان کردم، به زور که میای، قیافه ات فرق داره با همیشه، اجبارت نمیکنم مطمئن باش!

شادمانم

http://s1.picofile.com/baharan/Pictures/aftab.jpg

شادمانم
از این که هستم و نیستم
شادمانم
از آن چه که هست و نیست
و شادمانم
از اینکه تو در کنارم هستی و نیستی
کم کم معنای عاشقی را یاد می گیرم

پی نوشت: نمیدونم از کیه
پی نوشت بعد: 

آش پزی

از وقتی که تا حدودی فارغ التحصیل شدم، و فراغتم بیشتر شده، رو آوردم به آشپزی! هر چند دوستان دلیل دیگه ای واسش میارن! گاهی موقع شام و نهار، کل کتاب های آشپزیم که هر کدوم مخصوص مواد خاصیه رو میچینم دورم و کلی ورقشون میزنم و در آخر هم مامان غذای خودش رو میپزه! ماه رمضون بهترین موقع بود واسه این کار، افطار جون میداد واسه کتاب انواع آشها! که البته فقط دو نوعش رو درست کردم، یکی رشته  و یکی هم ماست! موقع طبخ آش ماست، توی کتاب نوشته بود ماست ترش باشه، منم ماست ترش ریختم، ولی الان توصیه میکنم موقع افطار صرف نشه، چون معده رو اذیت میکنه، طعمش بی نظیر بود، خداییش بابا میگفت مزه اش شبیه آش دوغ هاییه که توی اردبیل خورده، خودمم توی خلخال خورده بودم ولی فکر میکنم مزه اش فرق داشت، نکته ای که میتونم اضافه کنم در مورد این آش اینه که وقتی میخوای کوفته ریزه ها رو اضافه کنی، حدود یکی دو دقیقه نباید آش رو هم بزنی، چون عینهو آش من، اثری از کوفته ریزه دیده نمیشه. تقصیر منم نیستا، توی کتاب نوشته بود باید هم بزنی این آش رو، که ماستش نبره! (اینم عکسشه خب)
مورد بعدی که هفته ی پیش دقیقا وقتی از امتحان اومدم درست کردم، خرما کنجدی بود، اتفاقا مهمون هم داشتیم، این شد که افتادم به جون خرما ها و با پنجه های طلاییم، خوشمزه و خوشگلشون کردم، عمو وسطیه آخر شب که فقط سه تا از این خرماها مونده بود، حاضر بود قتل هم بکنه! خودمم مزه اش رو خیلی دوست داشتم، پیشنهاد میکنم حتما درست کنید( اینم عکس این یکی)

پی نوشت: میخواستم یه مکالمه ی خصوصی رو اینجا بنویسم و روش پسورد بزارم که فکر میکنم به دور از اخلاق وبلاگ نویسی باشه، بعدشم فکر کنم توی آر اس اسش نشون بده این پست رو!!!
پی نوشت بعد: دستام همیشه هم سرد نیست، میتونی بهشون اعتماد کنی!

فک کنم تموم شد

بالاخره بعد از یک هفته و اندی تونستم دو ساعت وقت پیدا کنم واسه روشن کردن پینکی، تازه اونم به خاطر دیدن نمره ام (نمره تستی پنج و نیم از هفت).
روز قبل از امتحانم استرس عجیبی داشتم، میدونستم چهار نفریم، ولی نمیدونستم کیا هستن، وقتی رفتم سر جلسه باورم نمیشد، من بودم و سارا و مهری، با یه آقای دیگه که ورودی 80 بود، خدا رو شکر، همه ی سوال ها رو بلد بودم، و با خونسردی کامل نوشتم، نمی تونم وصف کنم اون حسی رو که موقع برگشتن داشتم، وقتی رسیدم خونه مهمون داشتیم، بعدشم به مدت سه روز عازم خونه ی مادر بزرگ بودیم واسه برپا کردن ضیافت هر ساله، فرداشم به زور بردنم شمال! این شد که نزاشتن من دو ساعت واسه خودم خلوت کنم! این میون سه تا تولد بود، تولد دکتر بود که فقط تونستم بهش اس ام اس بزنم چون خونه ی مادر بزرگ بودم و اونم شیفتش بود توی بیمارستان، تولد بعدی تولد خواهری بود که در شمال میبودیم و با مادر گرامی پریدیم توی این بازار های ترکمن و واسش هدیه خریدیم، من یه ساعت خریدم که مدل گردنبنده، مامان هم براش عروسک گوسفند خرید، بعد از خرید چنان بارونی گرفت که وقتی ما رسیدیم خونه از سر تا پامون چک چک آب میومد، بارون خوردنم همانا و آنفولانزا گرفتن همانا(البته آنفولانزا هیچ ربطی به بارون نداره و ویروسیه)! خلاصه تب و بدن درد و گلو درد و اینا همه چی رو بر من حرام کرد، شب ها که کابوس میدیدم، روزها هم همش خواب بودم، تازه توی اون مریضی یادم اومد که تولد م میباشد و همون نیمه شب بهش تبریک گفتم، اوضاع قاراشمیشی بود؛ الانم که در خدمتتون هستم با صدایی کاملا نخراشیده  همراه با سرفه هستم، تازه بینی و گوش کاملا کیپ میباشد.

پی نوشت: گودرم مثبته هزاره، ایمیلام هفتاد هشتاد تاش، یه کی بیاد اینا رو بخونه خب