عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

تولد دوستم

از هفته ی پیش، خونه ی مرجان اینا، قرار گذاشتیم برای خونه سمیه اینا، چون روز تولدش خونه نبود، قرار شد این هفته بریم، اگه دیرتر هم میرفتیم دیگه خیلی بی مزه میشد.
صبح ساعت ده با مرجان توی مترو قرار گذاشتم و ساعت یازده خونه میزبان بودیم، سارا هم نیم ساعت بعد اومد، از وقتی رفتیم تا وقتی برگشتیم، داشتیم فیلم و عکس میدیدیم، اینقد عکساش خوشگل بود که نگو، فیلمشم بد نبود، ولی خیلی تقلیدی بود، عوضش عکساش خیلی خوشگل بودن، بیست بار آلبوماشو دیدیم، توی فیلمشم فقط توی یکی دو صحنه، اونم از دور بودیم. بازم از دوران دبیرستان هی تعریف میکردیم. سارا هم که دوباره حرف دایی ش رو پیش کشید، منم نشستم براش توضیح دادم که اگه این شرایط رو داشته باشه میتونم روش فکر کنم، بعد که شرایط رو گفتم، خودش گفت که داییم اصلن اینطوری نیست، این شد که فعلا بیخیال شد!
دیشب سمیه بهم اس ام اس زد که خیلی از هدیه ام خوشش اومده و با همسرش مشغوله درست کردنشه!
دیروز فهمیدم شوهر سمیه برادر کوچیکه بوده و برادر بزرگه قصد ازدواج نداشته، این مورد یازدهمین موردی بود که با بچه ها بین دوستا و آشناها دیده بودیم، نمیدونم چرا این چند ساله اینجوری شده، هر کی رو دیدیم، عروسی برادر کوچیکه بوده و بزرگه قصد ازدواج نداشته، توی دخترا هم داره اینجوری میشه! اصن گمونم بحران سن زیاد ازدواج داره رفع میشه!

پی نوشت: اینقد دلم عروسی میخواد، حیف که هیچ خبری نیست

کاش نرفته بودم

همینجوری بغض کرده بودم و وحشتناکترین کاری که میشد انجام داد رو انجام دادم!
الان که اشکم بند نمیاد، تازه فهمیدم چه غلطی کردم!
مرض داشتم کالبد شکافی کنم! کاش فقط حرفای خودمو میخوندم، ولی نظراشم خوندم!
هیشکی نمیفهمه من چه حالی داشتم وقتی میخوندم! هیشکی!!!

پی نوشت: امروز نوزده فروردینه!
پی نوشت بعد: نمیدونم اینو شیر میکنم یا نه!
پی نوشت بعد بعد: دیونه ای ام که دلش تنگه، میفهمید! به خدا هیشکی نمیفهمه حال الان منو!!!

اضافه نوشت: نوشته ی دیروزه، الان خوبم و از تولد اومدم :)

اولین پست دهه نود

اولین پست توی سال جدید، توی دهه ی جدید! اصن حس خاص میخواد واسه نوشتن این پست، همچنین وقت مناسب! اینه که فک کنم چند روزی طول بکشه نوشتن این پست!
اول یه نگاه گذرا میندازم به دهه هشتاد! دهه هشتاد واسه من یه دهه متفاوت بود، چون دهه ای بود که من بزرگ شدم! دهه ای که آغازش رفتن به دبیرستان بود و پایانش گرفتن لیسانس بود! دهه ای پر از بالا و پایین ها! دهه ای که از پونزده سالگیم شروع شد و با بیست و پنج سالگیم تموم شد! گمونم اوج زندگیم بود! تموم کردن مدرسه، شروع دانشگاه و گذری هم زدم توی کار و کاسبی! اول دهه هشتاد که به نود فکر میکردم، توی تصورات خودم میدیدم که توی سن بیست و سه سالگی ازدواج کردم و توی یه اداره مشغول به کارم! ولی الان هیچ کدوم از این خبرا نیست! ناراضی هم نیستما. در کل دهه ای بود که خیلی چیزا تجربه کردم! دوستی، عشق، نفرت، جدایی... همه ی اینا رو تجربه کردم! امیدوارم توی دهه نود، عشق و دوستی رو تجربه کنم و از اون دوتای دیگه خبری نباشه!
خب حالا بریم سر امسال! کلا موقع تحویل سال اگه خونه خودمون باشیم یه مزه ی دیگه داره! من که نبودم، تا وقتی هم که برنگشتیم احساس جدید شدن و تحویل سال رو نداشتم! ولی همین که رسیدیم خونه و درخت های کوچه و خیابون و یاس توی حیاط رو دیدم، اون لحظه تازه اومدن بهار رو دیدم! بوی عید رو فهمیدم! اونجا خبری از نو شدن درخت ها نبود، و همچنان با پالتو میگشتیم، ولی اینجا که رسیدیم، اول لباس های تابستونی رو در آوردیم و زمستونی ها رو جمع کردیم، خلاصه تازه دارم اومدن بهار رو میبینم! جاتون خالی بود، دریا هم که اینقد سرد بود که بیشتر از یک ربع نمیتونستی کنارش بمونی! مهمون هم که ماشالا، هی میومدن و میرفتن! ما که قبل از تحویل سال رفتیم، فرداش خاله بزرگه و مادر بزرگ و پدر بزرگ اومدن! هفته اول خیلی خوش گذشت، هفته ی دوم، خاله وسطیه اومد، فرداش دوست بابام با بچه ها و دومادش اومدن! بیست و سه چهار نفر بودیم! ما و خاله هام توی یه اتاق دوازده نفری شب رو هشت نفری میگذروندیم، عوضش کلی حال میکردیم و تا صبح فیلم میدیدم و میخندیدیم! مردها هم که توی حال و پذیرایی بودن تا خود ساعت پنج و شش بازی میکردن و صدای دل و بی بی و گیشنیزشون به راه بود! توی  همین مدت بابا زیر شیرونی هم یه اتاق تقریبا شصت متری با حموم و دستشویی و آشپزخونه ساخت و تقریبا تموم شده، قراره یه کم اسباب و اینا بزاریم توش تا از این به بعد هر کی خواست کلید بگیره، بیاد اینجا، آخه نمیدونید وقتی رسیدیم با چه وضعی مواجه شدیم! خلاصه هفته دوم، عمه بزرگه زنگ زد که با پسرا و عروساش دارن میان، بابا هم عذرخواهی کرد و گفت که جا نداریم! بعدش عمه کوچیکه زنگ زد، که بابا همونو بهشون گفت! دو سه روز بعدش، خاله هام رفتن، عمه بزرگه و برو بچه هاش اومدن! دوست بابام هم رفتن! همین روزا بود که من دیگه از پا افتادم! یه شب اومدم از روی تخت بیام پایین که دیدم نمیتونم! همونجا زدم زیر گریه! کلا اون شب رو به همه کوفت کردم و بیمارستان نرفتم، چون خودم میدونستم باید چه کار کنم! همون جا خوابیدم تا سه روز بعد که میخواستیم برگردیم بتونم چند ساعتی رو توی ماشین بشینم، خدا رو شکر خیلی وخیم نبود، الان بیشتر سوزش داره کمرم تا درد و این نشونه ی خوب شدنشه! موقع برگشت هم مشکلی برام پیش نیومد، جاده هم خلوت بود، برادری ساک ها رو روی باربند بسته بود، وسط راه فهمیدیم ساک پالتو ها پرت شده پایین! پالتوی بابا بود و پالتوی من و کاپشن خواهری، بعد فهمیدیم یه دسته هزاری نو و یه دسته پونصدی نو هم توش بوده، شانس آوردیم دو تومنی ها و پنج تومنی ها تموم شده بوده، دلمون از این میسوزه که پولها نو بودن و حتی یه اسکناس هم کم نشده بود!
دیروز هم تولد مرجان بود و رفتیم خونه اشون، امروزم تولد سمیه است و خونه نیست که بریم پیشش! این بود شرح ماجرا تا به امروز، امروز هم با ندا حرف زدم و کلی حال اومدم با خبرهایی که داشت، تازه نصفش مونده!

پی نوشت: توی این مدت یه طوله سگ داشتیم، این عکسش!
پی نوشت بعد: تنها نشونه ی بهار توی حیاط، همین درخت های آلو بود!
پی نوشت بعد بعد: هفته ی اول هیچ وسیله ارتباطی درست کار نمیکرد، چی میشد اس ام اسی بره، هفته ی دوم بهتر شد، کلی اس ام اس داشتم امسال!
پی نوشت بعد بعد بعد: بیمزه است وقتی الان ایمیل های تبریک عید رو میخونی!
پی نوشت بعد بعد بعد بعد:امیدوارم سال خوبی باشی!

عیدانه

http://www.stewardscompany.com/blog/wp-content/uploads/2009/05/spring.jpg


این آخرین فرصتیه که میتونم پست هوا کنم

نمیدونم فردا عازم هستیم یا پس فردا!
امسال هم با همه ی خوب و بدی هاش داره میره! نمیدونم چرا دلم روشنه که سال جدید سال خوبی میتونه باشه! کلا به نظر من سال های مضرب پنج، سال های خوبی هستن!
امیدوارم این سال جدید برای همه امون توام باشه با شادی و دل خوش و سلامتی و خبر های خوب!
الهی توی این سال جدید هیچ دلی شکسته نشه! الهی هیچ کس غم نبینه! الهی هیچ کس مریضی نبینه!
امیدوارم برای همه با خیر و برکت توام باشه
تقریبا بیست روزی نیستم! سخته دوری از فضای نت! دلم برای گودرم تنگ میشه که همین الان چهارصدو هفتاد تا آیتم نخونده داره! دلم برای پست هوا کردن هم تنگ میشه!
اینکه امیدوارم تعطیلات خوبی برامون باشه!
پیشاپیش عیدمون مبارک

پی نوشت: امروز دکتر اومد اینجا! پنج سال بود که همدیگه رو ندیده بودیم! یک ساعتی پیش هم بودیم! کلی خاطره زنده کردیم!
پی نوشت بعد: دیروز هم موهام رو فر کردم! از اون فرهایی که خوشگل و تا وقتی موهام بلند شه میمونه!الان کلی احساس خوشگلی میکنم

یک روز بارانی اسفند

دیروز صبح همت کردم و رفتم انقلاب! حالا اون موقع که من رفتم از آسمون تگرگ و برف و بارون میومد شدید! به مامان زنگ زدم میگم مامان من دارم میرم، میگه مگه بیرونت کردن توی این هوا! گفتم دیگه وقت نمیکنم و کارم میمونه! این شد که شال و کلاه کردم و رفتم! توی مترو خوب بود ولی بیرونش همچین بارون میومد که نگو! رفتم انقلاب، اتفاقا یه مغازه ای پیدا کردم که یک عالمه پازل داشت! از پنج هزار تیکه تا پونصد تیکه! از پنج تومن تا سی تومن! طرح های خوبی هم داشت! منم سه تا انتخاب کردم که هر کدوم یه قیمت داشت و یه طرح ! چند تا کارت تبریک عید هم خریدم و همونجا سوار ماشین شدم و رفتم سر وصال! از سر وصال به مهدیه و ندا زنگ زدم که بیان استقبالم! من هی زنگ میزدم و اینا هی جواب نمیدادن، تا رسیدم دم در، یه خانوم و آقا هم توی ماشین نشسته بودن و من رو نگاه میکردن، منم هی زنگ! آخر دلمو به دریا زدم و رفتم تو! نزدیک در نگهبانی چترم و بستم و پیش خودم گفتم اینجا میشینم تا بیان! ییهو دیدم آقای ش بود و اون آقا! یه سلام دادم و هول شدم و دوباره دکمه چترمو زدم و چتر بیچاره توی در باز شد و یکی از میله هاش شکست! آقای ش گفت بده من درست کنم! گفتم داخلی ندا یا مهدیه رو بگیرین و بگین من اینجام! خلاصه بعد از چند دقیقه مهدیه خانوم نمایان شد و اومد، گفت رویا اینجاست! نگو اون خانوم و آقا والدین رویا بودن!خیلی جالب بود که ما اصن خبر نداشتیم که میخوایم بیایم اینجا و هدیه مهدیه رو بهش بدیم! خلاصه ندا رو هم دیدم که کلی متحول شده بچه! بهش میومد اتفاقا! چند دقیقه ای در جوار دوستان بودیم و رهسپار خونه شدم! دیگه از بارون خبری نبود. سه ساعت هم درگیر درست کردن چترم بودم که خدا رو شکر درست شد!

پی نوشت: چند ماهه دلم رو خونه تکونی کردم و چند نفر که یه زمانی عزیز بودن رو از خونه دلم انداختم بیرون!