اون روز با ندا قرار داشتم، هر دو سر موقع رسیدیم به محل قرار و این از عجایب روزگار بود، واسه خودمون چرخ زدیم توی پاساژ رضا و هی لپ تاپ ها رو میدیدم و نمیپسندیدم و هی میدیدیم و میپنسندیدم و خلاصه این چرخه ادامه داشت تا بالاخره یه مدل رو پسندیدیم که هم قرمز داشت هم مشکی، تازه چهارده اینچ هم بود، کارت مغازه رو برداشتیم و زدیم بیرون و رفتیم سمت پاتوق همیشگیمون و کلی خوش گذروندیم، چاشنی این خوشگذرونی هم بستنی میوه ای بود، ژله بستنی، هات چاکلت و میلک شیک! ولی چه ساعتی رو با هم گذروندیما! ساعت شش هم از هم جدا شدیم و قرار اصلی رو گذاشتیم واسه پنجشنبه، که دیگه لپ تاپ مورد نظر رو خریداری کنیم. ندایی زحمت کشید و واسم هدیه آورده بود، موقع برگشت زیر نم بارون هدیه بدست اومدم خونه!
فرداش یعنی تفلدم، صب توی خونه بودم و جای خاصی نرفتم،ولی شب به همراه خانواده رفتیم فرحزاد و کلی صفا کردیم، هوا عالی بود، درخت های توت بالای سرمون هم هنوز نرسیده بود. سه شنبه هم برو بچس اومدن منزل، همه اومدن الا مرضی، حمیده خبر داد که چهار تیر عروسیه و کلی ذوق زده امون کرد. سارا عکس سونوگرافیشو نشونمون داد، جنین اندازه ارزن هم نبود، سمیه هم گفت که یه کار نیمه وقت پیدا کرده و مرجان هم از درس و دانشگاه مینالید! خلاصه تا ساعت هفت هی گفتیم و خندیدم و خوش گذروندیم.
برای پنجشنبه نهار هم قرار شد با مهدیه و رویا و ندا بریم پاتوقمون، من و ندا زودتر رفتیم تا خریدمون رو هم انجام بدیم، انصافا خرید خوبی هم کردیم و راضی هم هستیم هر دومون! به محض اینکه ما به مغازه ی مورد نظر رسیدیم، یهو نمیدونم ندا چش شد که مدام سرفه میکرد، حالا سرفه نکن کی سرفه کن، اینقد که دیگه نمیتونست حرف بزنه! پاک آبرومونو برد، اینقد سرفه کرد که فروشنده دلش سوخت و اون پسره رو فرستاد از طبقه بالا براش یه لیوان آب بیاره، بنده خدا یه لیوان پر آب خنک آورد، ندا هم یه قلپ بیشتر نخورد، ما خریدمون رو کردیم و رفتیم و بالا تا کیف هم بخریم و این همچنان سرفه میکرد. توی مغازه کیف فروشی هم دوباره شروع کرد، آقای فروشنده هم گفت داروخانه نزدیکه ها! کلا رو اعصاب همه بود در عوض یه کیف دستی خوشگل هم خرید و موسشم که دیگه آخر تکنولوژی بود، در حین نصب ویندوز و مخلفات، رفتیم و به قرارمون رسیدیم، رویا زودتر اومده بود، ولی مهدیه با یک ساعت تاخیر رسید، مثل همیشه! دو ساعتی هم اونجا خوش گذروندیم و همون جا هم قرار گذاشتیم که آخر خرداد بریم خونه ی مهدیه اینا تا سوغاتی هایی هم که ندا قراره از آنتالیا برامون بیاره دریافت کنیم!
کلا هفته ای که گذشت، هفته ی دوست داشتنی ای بود، دوسش داشتم.
پی نوشت: دوستام همه اشون به نوعی شرمنده ام کردن!
پی نوشت بعد: آیتمی که سعید برای تولدم شیر کرده بود رو خیلی دوست دارم، خیــــــــــلی!
پی نوشت بعد بعد: گوجه گیلاسیم، یازده تا گوجه داده اندازه نخود فرنگی!
هفته ی پیش به مرجان زنگ زدم و گفتم یه روز قرار بزاریم بریم نمایشگاه و کتاب بخریم، گفت هفته ی دیگه که میایم خونه اتون قرار میزاریم، قرار شد این سه شنبه بیان خونه امون. دیروز یهو خواهری گفت من فقط امروز وقت دارم واسه نمایشگاه و با مامان قرار شد برن، منم دیدم تنها میمونم، این شد که منم باهاشون رفتم، اول میخواستیم با ماشین بریم، ولی دیدم با مترو بی دردسر تره! واقعا هم بی درد سر بود، خلاصه دیروز خیلی ناگهانی عازم نمایشگاه کتاب امسال شدم! آخرین باری که با خانواده رفته بودم، مال اون زمان بود که نمایشگاه بین المللی بود، خیلی هم صفا داشت، دیروز هم مامان کلی بهش خوش گذشت، منم هر چی توی لیستم بود خریدم و قشنگ الان خالی شدم از هر چی پس اندازه! عوضش کتاب هایی خریدم که دوسشون دارم، اول رفتم سراغ کتاب های کودکان، یه کتاب کاردستی خریدم واسه کارم، یه کتاب رنگ آمیزی واسه نگار و یه کتاب رمان کودک واسه آتنا که از وقتی حروف الفبا رو یاد گرفته ، همه ی مجله ها و کتاب ها رو مثل بلبل میخونه، اینقد که میره روی اعصاب و میگی آتی دیگه بس کن، حالم به هم خورد از این کتاب! بعد رفتم سالن ناشران عمومی، همون اول انتشارات امیرکبیر بود، رفتم واسه خرید خرمگس که گفتن زیر چاپه و به نمایشگاه نرسیده، بعد رفتم نگاه و شوهر آهو خانوم رو خریدم! همینطور به ترتیب کتاب های کوری و دستور زبان عشق رو از مروارید، بعدم خانجون و خواب شمرون رو از حوض نقره و آخر هم کتاب عشق سالهای وبا رو از آریابان خریدم! خواهری هم دالان بهشت و داستان های یک بچه چلمن و چند تا کتاب دیگه گرفت! کلا راضیم از خریدم
پی نوشت: امروز هم با عشقمون قرار داریم
پی نوشت بعد: از اون شرکت که زنگ نزدن، منتظرم ببینم مهد چی میشه!
چند روز پیش، دوستای مامانم اومده بودن اینجا، بعد یکیشون با بچه اومده بود، دخترشم کلاس سوم ابتدایی بود، خیلی شلوغ میکرد، گفتم بیا برات کارتون مو طلایی بزارم ببین، گفت باشه، همین که پینکی رو آوردم، گفت خاله میشه کارتون رو بعدا ببینم و الان بریم توی صفحه فیس بوک!!!!!!! ما در زمان ده سالگی توی چه فازی بودیم و بچه های الان تو چه فازین!
امروز که برای دومین بار رفتم مهد، عکس العمل بچه ها جالب بود. پسره میگفت خاله ما دیشب که میخواستیم بخوابیم همش به شما فکر میکردیم؛ دختره میگفت خاله ما شما رو دوست داریم، نمیدونیم شما هم ما رو دوست دارین یا نه! اون یکی دختره میگفت خاله امروز ساعت و انگشتر دستت کردی ولی دیروز دستت نبودا! یکی دیگه از دخترا گفت خاله دیشب دعا کردم شما همیشه بیای اینجا! حالا من دیروز هیچ کاری انجام ندادما، فقط نشسته بودم، باز امروز یه خودی نشون دادم و مربی هم کارم رو پسندید و گفت از کارت راضیم و اگه اون کارت جور نشد حتما به کمکت نیاز دارم!
پی نوشت: برای هفته ی دیگه کلی برنامه چیدم، هنوزم که معلوم نیست چه کاره ام! یه جورایی لنگ در هوام الان
این روزها روزهای پر باریه! از همه لحاظ!
هفته ی پیش که با مادر گرامی رفته بودم بازار روز خرید، یهو مادر گرامی یه آگهی مربی مهد کودک دید و گیر سه پیچ داد که همین الان زنگ بزن ببین چی میگه! گفتم اعصاب بچه ندارم! گفت حالا زنگ بزن! خلاصه زنگ زدیم و چون نزدیک بود از همونجا رفتیم ببینیم اصن چی هست، یه خونه شخصی بود که نصفشو مهد کرده بود و توی حیاط هم تاپ و سرسره و چرخ و فلک گذاشته بود! خانومه مهربون بود، فرم رو پر کردم و به یه سری از سوالا جواب دادم! گفت اینجا از ساعت هشت و نیم تا دوازده ظهره، هفت هشت تا بچه هم بیشتر نیستن، خلاصه گفت باهاتون تماس میگیرم. بعد یهو امروز صبح خانومه بهم زنگ زد و گفت شما استخدامی و از فردا بیا ببین ما چی کار میکنیم که تو هم همون کار رو بکنی، نیم ساعت بعد، من اومدم پای نت و خواستم به ندا خبر بدم، مثل هر روز هم سایتهای زیادی رو اعم از کاریابی باز کردم، دیدم یکی از سایتها پیغام درخواست کارمند دارم، و یکی از رزومه هام رو خوندن و درخواست دادن، دیدم تاریخش مال پنجشنبه بوده و از اونجایی که این روزها همش مهمون داشتیم و درگیر بودم، نتونسته بودم درست و حسابی این سایت ها رو بررسی کنم. جونم بگه براتون که پاشدم و بهشون زنگ زدم، خانوم منشی هم گفت دیگه استخدام نداریم و نا امیدانه قط کردم، کلا به هم ریختم، بعد به ندا گفتم تو هم زنگ بزن ببین همینو بهت میگه!، وقتی ندا زنگ زده بود، بهش گفته بود بیا برای بازاریابی و فرم پر کن، این شد که دوباره زنگ زدم و گفتم توی سایت برام پیغام گذاشتین، منشی هم وصل کرد به نمیدونم کی! با اون آقاهه حرف زدم و گفت بیا برای پر کردن فرم، منم یکی دو ساعت بعدش پا شدم و رفتم، چون نزدیک بود. رفتم و فرم پر کردم، فرمم رو بررسی کردن و دختره گفت اگه میتونید نیم ساعت بشینین تا با رئیس مصاحبه داشته باشید، منم کلاس گذاشتم و گفتم میرم جایی و برمیگردم، رفتم یه دوری زدم و به مامان گزارش دادم و همون موقع یهو هوا طوفانی شد و برگشتم، دیدم دو نفر دیگه اومدن، یه نفر هم توی اتاق بود و چند دقیقه بعد یه نفر دیگه هم اومد، حالا مگه این مصاحبه تموم میشد! همچین استرس گرفته بودیم که نگو! بعد که اون خانومه اومد بیرون، من رو صدا کردن، منم رفتم، آقاهه که فهمیدم رئیسه، کلی حرف زد و کار رو توضیح داد و من حرف زدم، گفت این کار رو میخوایم بکنیم، گفتم آشنا دارم، گفت اون کار رو میخوایم بکنیم، گفتم آشنا دارم، خلاصه کلی تعریف کار و اینا شد و در آخر هم گفت آخر هفته باهاتون تماس میگیریم! چون دختر این آقاهه هم اونجا کار میکرد، همه کارمند ها میخواست که خانوم باشن! یه چیز جالب دیگه اینکه آدرس وبلاگ رو هم توی فرم استخدام میخواست! اینم از جریان کار ما! حالا معلوم نیست اینم مثل قبلی ها بشه یا نه! فعلا که فردا صبح میرم مهد کودک تا ببینم چی پیش میاد!
پی نوشت: اصن خدایی بود من دیشب رفتم کفش خریدم و مانتو دیدم!
پی نوشت بعد: هر چی قسمت باشه! کار خوبیه، سایت معتبری میشه، هر چند الان آزمایشیه!
واست بی تابم و بیخوابم و میدونی دلتنگم
واست میمیرم و درگیرم و با دنیا در جنگم
منو تنها نزار از روزگار با اینکه دل خستم
واست دیوونم و میمونم و تا آخرش هستم
داره میباره بارون و تو نیستی
شده این خونه زندون و تو نیستی
چقدر حسِ بدیه حسِ تنهایی
دارم میشکنم آسون و تو نیستی
دارم از بین میرم توی این دلتنگی
داره دل میگیره بی تو از بیرنگی
دارم از بین میرم توی این خاموشی
کاش میشد میبردی منو با آغوشی
نمیشه با نبودت ساده سر کرد
نمیشه سالم از این غم گذر کرد
داره میباره بارون و تو نیستی
شده این خونه زندون و تو نیستی
چقدر حسِ بدیه حسِ تنهایی
دارم میشکنم آسون و تو نیستی