عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

گوشی

صدای زنگ گوشیم رو شنیدم، اول فکر کردم میس کاله و الانه که قطع شه، ولی قطع نشد!
مجبور شدم برم سمتش و برش دارم! گوشی توی دستم بودم و داشتم به شماره نگاه میکردم، شماره رو نشناختم، نمیدونم چرا ولی دلم لرزید، بغض کردم، چشمام پر شده بود و فقط به گوشی نگاه میکردم! فقط خدا میدونه چه فکرایی توی مغزم از اینور به اونور میرفتن! فکر کنم ده تا بوق رو خورده بود و شماره رفت توی لیست میس کال ها! من هنوز هم داشتم به گوشیم نگاه میکردم! خیلی قوی بودم که جواب ندادم و خیلی قویتر که اشکام سرریز نشد! بدون اینکه به چیزی فکر کنم، شماره رو از توی لیست تماس ها حذف کردم! کاری که این چند وقته با چند تا شماره کردم! گوشی رو گذاشتم سر جاش و رفتم نشستم جایی که بودم! ولی من دیگه اون آدم چند دقیقه پیش نبودم! دوباره غرق شدم توی خاطراتم!

پی نوشت:جالبه که من واقعا نمیدونسم کی پشت خطه!
پی نوشت بعد: هر شب یه جوری توی خوابم هست !!!
اضافه نوشت: صندل های نارنجیم رو انداختم دور! دیگه دوسشون نداشتم!
اضافه نوشت بعد: یه جایی خوندم نوشته بود، تنهایی آدم ها به عمق دریاست ولی برای پر کردنش یه لیوان محبت کافیه، به خاطر همین گوشی رو جواب ندادم!

ریکاوری

دیروز همینکه پینکی رو روشن کردم، یهو برقمون رفت(جدیدا به برق وصل میکنم و حوصله باتری رو ندارم)، پنج دقیقه بعدش برقمون اومد، دوباره پینکی رو روشن کردم، یهو دیدم موند روی صفحه ی سیاه که اون گوگولیه ویندوز از اینور میاد و از اونور میره، بدون اینکه اتفاقی بی افته، خاموشش کردم دوباره روشن کردم، یهو یه صفحه جدید اومد که گزینه ریپیر ویندوز داشت، منم اونو زدم و رفت توی یه صفحه آبی، از همونا که عین ویندوز دوهزار بود، بعد یه باکس باز شد که از اون گوگولی ها داشت و هی میرفت و میومد، یه نیم ساعتی گذشت و نوشت ویندوز ریپیر شد، حالا ریست کن! ما هم گوش کردیم و دیدم ویندوز عین بچه های خوب اومد بالا. همون موقع بود که بعد از چهارده ماه پس از خریدن پینکی، یادم اومد که دیگه تهیه کردن دیسک ریکاوری از واجباته! حالا توی این یکی دو ماهه که خواهری لپ تاپ خریده من هر روز بهش میگم این کار رو بکن، ولی خودم تا همین دیشب این کار رو نکرده بودم. قبلنا که رفته بودم ایران رهجو، خانوم مسئول فنی، راهش رو برام نوشته بود و تاکید کرده بود این کار رو بکنم، این بود که میدونستم چطوره، ولی نمیدونستم بعدش چی قراره بشه، هیشکی هم نبود که ازش بپرسم، این شد که اول توی دو تا دی وی دی از همه ی اطلاعاتم بک آپ گرفتم، بعد شروع کردم دیسک ریکاوری تهیه کردن، تقریبا شش ساعتی درگیرشون بودم، تا اینکه دیشب ساعت یک و نیم بالاخره کارم تموم شد و دیسک ها تهیه شد، حالا خدایی وجدانن من اصلا نمیدونم این چهار تا دی وی دی به چه دردم میخوره و کی استفاده میشه، فقط میدونم وقتی ویندوز هلاک شد، به درد میخوره! دیروز توی ریکاوری سنتر پینکی یه چیزای جالبی پیدا کردم که موندم توی خلقت خدا! اینکه با یه دکمه میتونم همه ی اطلاعاتم رو پاک کنم، یا اینکه با یه دکمه میتونم درایو سی رو برگردونم به اورجینالش، یا با یه دکمه میتونم کل کامپیوتر رو ریستور کنم، یا از همون جا از همه ی فایل هام بک آپ تهیه کنم توی درایو دیگه یا روی سی دی!

اون چند وقت پیش ایمیلی از سونی برام اومد که آموزش یک ساعته لپ تاپ داشت، اتفاقا توی جمهوری هم بود، ولی نمیدونم چرا احساس نیاز نکردم واسه رفتنش! شاید اگه میرفتم خیلی چیزا یادم میدادن، الانم هر وقت سوال دارم زنگ میزنم ایران رهجو، ولی خب یه موقع هایی هست که ایران رهجو نیست و واقعا لنگ میمونم!


پی نوشت: دیشب هم رفتم حراج تی تی و یه شال بافت و یه روسری خریدم واسه خودم!

رفیق

دیروز با ندا قرار گذاشتیم تا امروز همدیگه رو ببینیم، حالا بماند که این وسط از شب تا صبح چی ها که پیش نیومد و هی این قرار ما بهم خورد و از این حرفا1! ولی دست آخر ندا مردونگی کرد و کارهاش رو ول کرد و به دوست جونش یعنی من زنگ زد و خلاصه با یک ربع تاخیر از ساعت مقرر دیروز، سر قرار حاضر شدیم! دیروز کلی با هم صحبت ( دعوا بود حالا) که قرار شد ندا شیرینی بده! و این نهار هم باشه پای اون شیرینی! حالا بماند شیرینی چی ! ولی همین بس که خبر خیلی خیلی خوبی بود و نامرد تازه دیروز به من گفت! تا میای از این در و اون در حرف بزنی، ساعت یهو میگذره! یعنی چطور ساعت یهو میگذره؟ وقتی ما به هم میرسیم همه ی غم و غصه ها رو میزاریم کنار و فقط به با هم بودنمون فکر میکنیم و حرف هایی که میزنیم، اینه که ساعت یهو میگذره! تازه با یه جعبه خیلی جینگول غافلگیرش هم کردم!

پی نوشت: به من که خیلی خوش گذشت و روحیه ای تازه نصیبمان کرد
اضافه نوشت: در راستای هنر نمایی، انگشتر هم بافتم.

صد سال تنهایی

دیشب قبل از اینکه بخوابم، کتاب صد سال تنهایی رو از توی قفسه ی کتاب ها برداشتم، همون موقع بود که فهمیدم چند صفحه بیشتر نمونده تا تموم بشه. عزمم رو جذب کردم تا اینکه تمومش کنم،خوبیه کتاب این بود که هر فصلش قشنگ خوراک یک شب بود. همینطور خوندم و خوندم تا رسیدم به آخرش، خب همون موقع که کتاب رو شروع کردم گفتم که توصیه نمیکنم بخونید، و الان که کتاب رو تموم کردم باید بگم در کل کتاب بی بندو باری بود، ولی... ولی پایان بینظیر و محشری داشت، شاید هم من اینطور فکر میکنم، ولی باید اعتراف کنم از خوندن پنج شش صفحه آخر واقعا غافلگیر شدم. این جور پایان ها فقط از یک نویسنده با مهارت بر میاد! کتاب حجیمی بود از نظر تعداد صفحه، ولی روان و ساده از نظر محتوا! وقایع شش نسل از یک خونواده رو ترسیم کرده بود که خونواده بی بند و باری بودن، البته توی اون شرایط و اون سالهای اسپانیا و بیشتر کشور های اروپایی، گمونم کار غیر اخلاقی و حادی نبوده،  یه جورایی بعد از خوندن کامل کتاب میفهمی که چقدر عنوان کتاب برازنده ی کل داستان بود، اون حس تنهایی رو از ته قلبت درک میکنی، داستان محور خاصی نداشت که کل کتاب رو در بر بگیره، شاید موضوعات مربوط به افراد میشد و با مرگشون تموم میشد. شخصیت اورسولا و سرهنگ آئورلیانو بوئندیا هم دوست داشتم خلاصه که اگه تشنه ی خوندن یک پایان زیبا و بینظیر هستید، پیشنهاد میکنم که بخونید!

پی نوشت:از اونجایی که دختر هنرمندی هستم، این گل سر و تل رو بافتم، کلی هم ذوقشو بردم.

روزهای تلخ

دوست داشتم الان یه ریموت دستم بود و میتونستم این روزها رو رد کنم و برسم مثلا به یه هفته بعد! میخوام بهش دلداری بدم ولی نمیتونم. از دیروز تا حالا صد بار شد که به یه جا خیره شدم و یهو رفتم توی رویا، وقتی به خودم اومدم داشتم اشکامو پاک میکردم، دیگه راحتم که مامان هم میدونه، وقتی مامان میبینه دارم اشکامو پاک میکنم بهم میگه، عیب نداره راحت شد! چه راحتی ای آخه! من که دوستشم دیشب اینقدر گریه کردم که به هق هق افتادم، چه برسه به اون! یه چیزایی هست این وسط که آدمو آتیش میزنه!
کاش من به جای تو بودم، اونوقت یک ماه پیش من با حرفام بیدارت میکردم و بهت میگفتم منو نگاه کن، نمیخوام دو سال دیگه تو هم مثل من بشی!!! اونوقت این روزها مال من بود و تو کمتر زجر میکشیدی.
تا تجربه اش نکنی نمیفهمی خشک شدن یه نهال که با عشق کاشتی و هر روز با عشق و تحمل بهش رسیدگی کردی یعنی چی! نهالی که تازه داشت قد میکشید! نهالی که تا همین دیروز در برابر طوفان و بارون های شدید ازش مراقبت کردی. هیچ کس ندونه من خوب میدونم از همون روز اول طوفان بی رحم قصد شکستن این نهال رو کرد و تو با تمام وجودت جلوش ایستادی! جلوش ایستادی چون فکر میکردی خورشید هم هست، ولی نمیدونستی خورشیدت نیمه های راه میره پشت ابرا، تو و نهالت رو تنها میزاره!
تو میمونی و یه دنیای بی وفا، عهد میکنی، دیگه به هیچ عشقی اعتماد نکنی!
جدایی سخته، هر چقدر هم اطمینان داشته باشی که طرف مقابل دیگه دوست نداشته باشه و دیگه هیچ ارزشی برای تو قائل نباشه، یا چیزهای دیگه رو به تو ترجیح بده، بازم جدایی سخته، اینکه باهزار جور عیب و ایراد کنارت بود و آرامشت بود، ولی الان ...
دیگه مطمئنم به حرف های مردها نمیشه اعتمادکرد، قبل از اینکه وارد رابطه بشی، از دنیای خیالی و توی ذهنشون واست رویا پردازی میکنن، میگن دوستت دارم، میگن باهاتم، میگن تنهات نمیزارن و هزار حرف دلخوشکنک دیگه، فقط کافیه زمان بگذره، زیاد هم نه، همون سه، چهار سال کافیه تا بفهمی و به باور برسی! به این باور میرسی، موقع عمل که میرسه، به هیچ کدوم از حرفایی که زدن و تو، دلت رو بهشون خوش کردی و روزی هزار بار برای خودت تکرارشون میکنی، پایبند نیستن، و با هزار تا بهانه های رنگی، خودشون رو توجیه میکنن و خیلی راحت تر از اونی که فکرشو بکنی از کنارت رد میشن!

پی نوشت: اعتراف میکنم اگه جای تو بودم تا الان مرده بودم، هرچند تو هم الان بی شباهت به مرده ها نیس