مامان: هفته دیگه مهمون داریم
من: وا کیه!
مامان: خواستگار
من: بازم به من هیچی نگفته کار خودتونو کردید؟
مامان: من کاره ای نیستم بابات بهشون گفته
من:
مامان: بزار بیان بعد بگو نه
من:
همین الان قضیه رو فهمیدم!
آخه یکی نیست به اینا بگه من هنوز خیلی بچه ام!!!
خدایا خودت یه جوری کمکم کن!
از چیزی که بدت میاد به سرت میاد
الان نمی تونم مخالفت کنم
حالا من چه کار کنم؟!!!
حسابی حالم گرفته شد
چه حس بدی دارم!
عجب روزی بود دیروز؛ سه تا اتفاق افتاد
اول:
از طرف محل کارمون آموزش های ضمن خدمت برامون گذاشتن که زبان های خارجکی مونو قوی کنیم
دیروزم رفتیم برای تعیین سطح(اول همتون نیشتونو ببندید) که ببینیم ما در چه سطحی زبان بلدیم( خوبه منو نمی بینید چون از بس الان خندیدم اشکم در اومده
)؛ یه سری از بچه ها صبح رفتن رویا هم صبح رفت که سطحش بالاتر از ما بود) بقیه که من و ندا هم جزوشون بودیم بعد از ظهر رفتیم، توی این چند نفری که رفتیم فقط ب (همون همکارمون که متولد 68 ) آقا بود ، عینهو آدم های متشخص رفتیم دفترچه سوالا رو گرفتیم و آقا هه گفت برید تو این کلاس و آزمون بدین
سوال اول رو همه بلد بودیم
از سوال دوم منتظر می موندیم تا همه به توافق برسیم بعد گزینه رو انتخاب کنیم
اینم بگم که مراقب نداشتیم ولی اینقده با وجدان بودیم که همه یکی در میون نشسته بودیم
فقط گاهی وقتی سر یه سوالی بحث میکردیم و صدامونو میزاشتیم رو سرمون آقای تِستِر(کسی که تست میگیره) میومد خودی نشون میداد و میرفت
وقتی میومد یکدفعه ساکت میشدیم و ریز ریز میخندیدم
بعد که دیگه سوالا داشت بسی سخت میشد و باز وجدانمون درد گرفت تصمیم گرفتیم به همین 40 تا سوال بسنده کنیم(البته تو همه این کار ها ندا هم شریک جرمم بود)رفتیم و سوالا رو دادیم از 40 تستی که زدیم بیست و دو تاش درست بود
بعد نوبت رسید به پرسش شفاهی
خودتون تصور کنید چه اتفاقی افتاد!
هر چی میگفت میفهمیدیم ولی نمی تونستیم بیان کنیم
اینقد ما خندیدم و جَو رو شاد کردیم که آقای تستر که بسی بد خُلق بود آخرش می خندید(فک کنم از خنگیه ما )
نتیجه اینکه آقای تستر گفت براتون سطح تافل رو در نظر میگیرم ولی من و ندا اینقد متواضع بودیم که پیشنهاد دادیم برای اینکه پایه امون قوی بشه از همون کلاس اول (E1) شروع کنیم
ولی آقای تستر کلاس فشرده E 1&2 رو پیشنهاد داد و ما قبول کردیم از شنبه کلاسامون شروع میشه(آموزش ضمن خدمته و ماموریت کاری حساب میشه
)از این به بعد تو این گرما شنبه و دوشنبه ها از ساعت 2:45 تا 6:15 کلاس زبان داریم
من و ندا که مثلا عجله داشتیم که زود بریم خونه(من به خاطر اینکه میخواستم برم عروسی و ندا هم اینکه مراسم خواستگارونش بود
) از همیشه دیر تر رفتیم ، تو راه موقع برگشتن از موسسه تا سازمانمون عینهو منگلا یه دفعه تو خیابون میزدیم زیر خنده(آخه نمی دونید ما چه طوری جواب آقای تستر رو میدادیم
)
از بین جمعی که رفتیم آقای ب سطحش از همه بالاتر شد
دوم:
فرض کنید شما دختری هستین که همیشه مجلس گرم کن عروسی هاتون هستید بعد برید یه عروسی که تقریبا غریبه هستید و با یه گروه ارکستر محشر مواجه شید و به خاطر بعضی امور نمی تونید به هیچ عنوان برید وسط! حالا شما بودید از دیشب تا حالا هوس یه عروسی توپ یا یه تولد نمی کردین؟!!
بازم جای شکرش باقیه فردا تولد عزیز دلم آتناس(دختر خاله ام) وگرنه دق میکردم
سوم:
دیشب مراسم رسمی خواستگاری ص از ندا بود خودشم میدونه چقدر دیشب برام مهم بود، من تو این قضیه هم خواهر زن بودم هم خواهر شوهرهم فامیل عروسم هم داماد
الهی که همیشه خوشبخت باشد
(گریه نمی کنما
)
جک نوشت: به ترکه میگن نخست وزیر به انگلیسی چی میشه؟ میگه:"FIRST AND UNDER"
smsنوشت: به علت گران شدن تاید، نظافت نیمی از ایمان است(حوزه علمیه قم)
کلی بهشون بر میخوره وقتی میگی آدمهای چندشی هستین
حتما یه چیزی میدونستم که گفتم دیگه، حالا چون شومایید نمی گم همتون، میگم 99.9 درصدتون و شوماها خودتونو تو اون یک دهم ببینید
به م میگم فک نکنم ازدواج کنم!
م: آخه برای چی؟
من:نمی تونم به مردا اعتماد کنم
م:حق داری،کجا شو دیدی !تازه بعد از اینکه با کلی عشق زندگی رو شروع میکنیم نهایت دو سه سال چیزی نمی گیم و سر خونه و زندگیمون هستیم ولی بعد از سه چهار سال مطمئن باش میریم دنبال یکی دیگه
من:خوب هر چی باشه شماها خودتونو بهتر میشناسید
اینم مکالمه من و یه مارموز از جنس چندش
خیلی پستی میخواد آدم با وجود زن و دو تا بچه تا یه دختر رو میبینه شُل میشه و بهش پیشنهاد ... میدهنمی دونم برای کی تاسف باید خورد!
برای اون زن بیچاره که شوهرش همه ی دنیاشه! برای اون بچه ها که پدرشونو بزرگترین و قویترین فرد عالم میدونن! یا خود نامردش؟؟!!!
چرا بعد از چندین قرن که از دوران جاهلی میگذره هنوزم آدمایی هستن که تمام لذت زندگی رو تو همین نیاز میبینن؟!!!!!!!
نه من میتونم به این سوال جواب بدم نه تو!
از این بحث نامردا بگذریم بریم سر این چند روز!
اونوختا که امتحان داشتم بیشتر به روز میکردم تا الان که مثلا فارغ از درس و امتحانم!
چهارشنبه مامان بزرگم از سوریه اومد، آقا مری هم که از اول هفته شمارش معکوس میکرد به آرزوش رسید و به قول خودش بعد از یک ماه و سه روز ما رو روئیت کردتازه پنجشنبه هم خونمون بودن
باهام کلامی حرف نمیزد بازم با اس ام اس حرفاشو میزد؛ از جمله مسیج های بامزه اش تو این چند روز: شام چی درست کردی؟
اینقد کار نکن خسته میشه
دو دقیقه بشین تو اتاق پذیرایی بزار ببینمت
الان فرحزادم چی میخوری برات بیارم(از ارسال این مسیج آخری یک ساعت هم نمیگذره)
حالا منم یا جواب مسیج ها رو نمی دادم یا اگه میدادم همچین میزدم تو برجکش که تا یه ساعت منگ بود
داشتیم از خونه مامان بزرگ میومدیم خونه تو خط ویژه پلیسا یه موتوری رو گرفته بودن، من از پنجره ماشین داشتم نگاش میکردم پسره هم نگام کرد ،(یه بلوز قرمز پوشیده بود با شلوار لی، شکم گندای داشت با اون لباس تنگش خودتون تصور کنید چه چندشی بود ) همین که پلیسه اومد لباسا شو بگرده ییهو از دست پلیسا فرار کرد با اون هیکلش عین فشنگ میدوید،پلیس ها هم نتونستن بگیرنش و اونم فرار کرد
اون لحظه احساس وحشتناکی داشتم که اصلا نمی تونم توصیفش کنم
جک نوشت:به ترکه میگن تولدت کیه؟ میگه 5 آذر ؛ میگن چه سالی؟ میگه هر سال
پی نوشت: دلم برای این اسمیلی های قدیمی خودم تنگ شده بود
گفتم تحت درمانم و امکان داره یه لایه از صورتم بر داشته بشه، خوب! هیچی هفته دیگه عروسی دعوت داریم(عروسی دختر دوست بابا)حالا خدا کنه تا هفته دیگه پوستم همینجوری بمونه و تغییری نکنه
بازم گفتم عاشق شخصیت رت باتلرم و ازش الگو گرفتم، خوب! قرار نیست رفتارم رو نسبت به همه اینجوری بسنجین!!!!باید به عرضتون برسونم در مورد افراد خاصی فقط این رفتار رو دارم
و خواهشا دور آقا مری رو خط بکشید
چند هفته پیش خواب دیدم(قابل توجه سعید که قراره خواب هامو اینجا تعریف نکنم)
خواب دیدم رفته بودیم خونه یکی(شما مذکر فرض کنید)انگاری رفته بودیم خواستگاری
یه خونه قدیمی داشتن که دور تا دورش اتاق بود، حوض و درخت هم تو حیاطشون بود، تا اونجا هم که یادم میاد طرف دو تا خواهر کوچیک داشت(شایدم خواهرش نبودن )
همیشه به این فک میکنم که اگه یه موقع (چند قرن بعد) اگه نظرم نسبت به آقایون عوض شد و خواستم با یکیشون سر کنم، اگه یه کیس مناسب دیدم خودم بهش پیشنهاد بدمتوی خواب که این اتفاق افتاد
تازه روز بعدشم مامان طرف اومد خونه امون و برام هدیه آورده بود(پارچه بود که تو کاغذ کادو پیچیده شده بود)
ایشالا که خیره
خوب چه کار کنم تا میام نظرم نسبت به آقایون عوض بشه یه چیزی میبینم که دوباره ازشون چندشم میشه، مثلا دیروز از محل کارم که داشتم بر میگشتم سه تا پسر جوون حدودا بیست و چهار پنج ساله دیدم که کنار هم وایساده بودن، یکیشون موبایلشو گذاشته بود رو اسپیکر و داشت با دوست دخترش حرف میزد، به دختره میگفت من الان سعادت آبادم، اون دوتای دیگه مسخرش میکردن، وقتی تلفن رو قطع کرد گفت:< عجب کَنه ایه این دختره، یکی نیس بگه ما حالمونو با تو کردیم برو پی کار خودت دیگه>
واقعا بد به حال دخترا که به پسرا اعتماد میکنن
یا مثلا چند وقت پیش سمیرا تعریف میکرد میگفت تو خیابون دیدم دختره و پسره داشتن با هم قدم میزدن چند متر عقب تر از اینا یه پسره با موبایلش ازشون فیلم میگرفته و اون دوتا هم اصلا متوجه نشدن من که احتمال میدم کاره پسره باشه ، خوب وقتی این چیزا رو میبینی چطور میتونی بهشون اعتماد کنی؟؟؟!
دیروز تو افتتاحیه المپیادایرانیان منم رفته بودم ورزشگاه، تقریبا پایین مشعل بودم، بد نبود یه ذره تخلیه احساسات بود
تازه میفهمم ورزشگاه چه هیجانی داره و به اونهایی که تمام سعیشونو میکنن تا برن فوتبال رو از نزدیک و توی ورزشگاه ببینن حق دادم
مجتبی کبیری وشاهین آرین هم اومده بودن، هم دخترا بودن هم پسرا
از همه باحال تر بچه های شهر ری بودن که تقریبا کل ورزشگاه رو گرفته بودن تو دستشون
خیلی بلا بودن، مخصوصا چندتاشون که تو دید رس من بودن، به محض اینکه صدای موزیک میومد بلند می شدن و خیلی ماهرانه شونه هاشونو میلرزوندن و می رقصیدن
اونایی که کاور زرد تنشونه بچه های شهر ری هستن که همشون تو رنج سنی ۱۲ تا ۱۸ بودن، موبایلم شارژش تموم شد وگرنه بیشتر عکس مینداختم
جک نوشت: دعای ترکها بعد از نماز:خدایا مواظب خودت باش
smsنوشت: میدونی چرا معرفت کم شده؟؟؟ چون همش در تو جمع شده