استقلال قهرمان شده
خدا می دونست که حقشه
به لطف یزدان و بچه ها
استقلال قهرمان شده
چرا اینجوری نگاه میکنی؟الان وقت آزادمه! هم دارم پست مینویسم، هم دارم پست میخونم، هم دارم کامنت میزارم، هم دارم کامنت جواب میدم، هم دارم اس ام اس بازی میکنم، هم دارم آهنگ گوش میدم (الان آهنگ "خدانگهدار" خیلی قشنگه نوشته رامین بی باک ولی صداش شبیه شادمهره)هم اینکه دارم فوتبال نگاه میکنم
امروز مهدیه یه اس ام اس روانشناسانه برامون خوند که خیلی جالب بود دلم نیومد اینجا نزارمش، خدایی تغلب نکنید و بعد از اینکه برای خودتونو انجام دادین بعدا به آخر این پست نگاه کنید تا جوابشو بدم
فرض کنید تو یه کشتی وسط دریا با 5 تا جونور(جوجه،پلنگ،گاو،گوسفند،اسب)بودین و بعد مجبورین 4تا از جونورها رو بندازین تو آب؛ به ترتیب کدوم یکی رو مینداختین تو آب؟؟؟
.
.
.
.
.
.
.
من خودم به ترتیب اینا رو انتخاب کردم: پلنگ،گاو،اسب،گوسفند
دیروز داشتم بلاگر رو بررسی میکردم(کار میکردم)خیلی چیز های جالبی داشت، مهمتریناش که من خیلی خوشم اومد این بود که محتوای بزرگسال داره که اگه فعال کنی بازدید کننده تو رنج سنی خاصی میتونن وبلاگتو ببینن! این خیلی عالیهو یکی دیگه اینکه ازت می پرسه میخوای وبلاگت تو موتورهای جستجو شناسایی بشه یا نه! و این برای من خیلی مهمه چون وبلاگم شخصیه و دلم نمیخواد از طریق موتورهای جستجو به وبلاگم برسن!چون الان بیشتر بازدید کننده ها از طریق موتورهای جستجو میان به وبلاگم(قابل توجه برادران زحمت کش پارسی باکس
)
دیشب برنامه چراغ خاموش خیلی عالی بود، در واقع تو دل همه وحشت انداخت، در مورد بلوتوس و فیلم های شخصی بود، پیشنهاد میکنم یکشنبه هفته آینده حدودا ساعت 10:45 این برنامه رو ببینید
دیروز یه فحش یاد گرفتمتو اتوبوس بودم ، یهو ترمز کرد و راننده به آقایی که یه دفعه پریده بود تو خیابون گفت: هـــــــــــــــــــوی سیرابی
کلی خوشمان آمد و یک کلمه به کلمات زیبایمان افزوده شد
بسه دیگه میخوام برم درس بخونم
پی نوشت:جوجه: بچه ات؛ گاو: اموالت؛ گوسفند: خانوادت؛ پلنگ: غرورت؛ اسب: عشقت
امروز اولین امتحانمو دادم
امتحان بدی نبود، پول و ارز و بانکداری. وقتی این کتاب های مربوط به اقتصاد رو میخونم، تازه میفهمم چقدر اقتصاد ما با اقتصاد های جهان فرق میکنه، فکر میکنم اقتصاد مملکته ما بر اساس نظریه های کلاسیک داره پیش میره در صورتی که واقعیت این طور نیست حداقل کلاسیک ها مال سیصد چهارصد سال پیش بوده ولی ما چی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بهش فکر نکنم راحت ترم!
جمعه امتحان تاریخ تحلیله صدر اسلام دارمهمش اسمه شخصیت و اسم جنگه ، خدایا چطوری این اسم ها میره تو مغزم؟
حالا خوبه کتاب تستشم دارم
امروز از بچه های ورودی ۸۴ که ماها باشیم فقط هفت نفر بودیم(من، مینا، مریم ، آرمین، پرستو، مونا، یاسر) که این درس رو بر داشته بودیم، وقتی دنبال اسمم میگشتم که ببینم کجا باید برم بشینم دیدم همه با هم تو سالن اجتماعاتیم ، کلی از خودم ذوق در کردم که احتمال داره چند تا سوال رو ببینم
وقتی رفتیم نشستیم، دیدم مونا و مریم و مینا کنار هم بودن ولی من وسط سالن بودم و هیچ کس کنارم نبود،
همه بچه هایی هم که کنارم بودن درس های دیگه ای داشتن(خدایی شانس رو میبینی)
فقط به یاسر که دو تا صندلی پشت سرم بود نزدیک بودم،
کلی بهم دلداری داد که همه رو بلند میخونم تا تو هم بتونی بزنی،
از اونجایی که سه ساله با این بشر بودم میدونستم نم پس نمی ده ولی با این حال امید داشتم به امداد غیبی
. تست هامو بد نزدم ولی باز هم تو چند تا سوال شک داشتم. سرم رو از رو ورقه بلند کردم که ببینم کی هست ازش بپرسم ،دیدم هیچ کس نیست،
بعد آقای کیانی اومده میگه چی رو میخوای برات بپرسم ،
گفتم زحمت کشیدید الان اومدین؟!!! الان دیگه هیچ کدوم از بچه هامون نیست
و پا شدم و ورقه ام رو دادم
(آقای کیانی معمولا آخر امتحان میاد و اونایی رو که میشناسه سوالارو بینشون رد و بدل میکنه)
اومدم بیرون دیدم همه میگن بلند گفتیم که تو هم بشنوی(ولی فک کنم یا من کر بودم یا اونا لال)
هفته پیش با آقا مری دعوام شد حسابی ، سر یه اس ام اس عشقولانه و مسخره ،
عوضش الان یه هفته اس از دستش راحتم، یه مسیج هم نزده،
خدا کنه عاقل شده باشه
پی نوشت: برام دعا کنید که همه امتحانامو با نمرات خوب قبول شم(ایشالا جبران کنم)
شعر نوشت: بس که دیوار دلم کوتاه است
هر که از کوچه ی تنهایی من میگذرد
به هوای هوسی هم که شده
سرکی میکشد
و
می گذرد....(سهراب)
خدایا موجودی زشت تر، کریه تر، چندش تر، آلوده تر ، ایکبیری تر و.... از سوسک آفریدی؟
دیشب مثل هر شب، شبخیر گفتم و رفتم بخوابم، برای اینکه برم تو اتاق خواب بایداز تو حیاط میگذشتم، همیشه وقتی میخوام برم بخوابم اول آسمان و ستاره ها رو نگاه میکنم ، کلی از دیدنشون لذت می برم،چند بار هم شهاب دیدم بعد از اینکه گفتگوم با آسمون تموم شد سرمو آوردم پایین تا از پله ها رد بشم ، دیدم توی حیاط یه چیز های سیاهی ریخته رو زمین استپی ریخته بود،
فکر کردم بارون اومده و اینم قطره های درشت بارونه دوباره به آسمون نگاه کردم و خبری از ابر نبود، برق تو حیاط از این کم مصرف هاس و چند دقیقه طول میکشه تا روشن شه وقتی خوب دقت کردم دیدم نقطه های سیاه دارن حرکت می کنن،
منو میگی تازه دوزاریم افتاد ، کولی بازیی در آوردم که بیا و ببین اینقد جیغ و داد کردم که نگو،
بابا اومد میگه: چیه؟؛ میگم: ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــوســـــــــــــــــــــــــــــــــک.
بابا میگه: کوش؟ بکشمش؛ میگم: یه نگاه به حیاط بنداز(داشتم با جیغ و هوار اینا رو میگفت). بابا وقتی حیاط رو دید ترسید و پرید بیرون ،یکی یکی میکشتشون،
جون نداشتن، داشتن میمیردن ولی سابقه نداشت اینهمه سوسک یه دفعه ظاهر بشه،
بعد از یه شک بد روحی با خیال اینکه تموم شد و حالا برم بخوابم وقتی پام رو گذاشتم رو اولین پله تا برم پایین تو اتاقم دوباره با صحنه ای وحشتناکتر از قبل مواجه شدم،
و دوباره جیغ و پریدم تو اتاق بالا، رو هر پله پنچ شش تا سوسک بود(الان تموم تنم مور مور شد)
خدا رو شکر تو یه عملیات یک ساعته بابا هر چی سوسک جلوی چشم بود رو نابود کرد ، بازم خدا رو شکر توی اتاق هامون اثری ازشون نبود و فقط تو حیاط بودن، ولی با این حال هر نیم ساعت از خواب میپریدم و احساس میکردم یه چیز سیاه زشت داره از کناره های تخت میاد بالا
خیلی شب وحشتناکی بود، بابا میگه گمون کنم یکی سم پاشی کرده اینا هم هجوم آوردن تو حیاط ما، یا شایدم این همسایه امون که دو ساله داره بنایی میکنه به چاهی چیزی بر خوردن و خیلی فرضیه های دیگه که هیچ کدوم رد نشدن و هیچ کدوم هم تائید نشدن
از این موجودات زشت و بد ترکیب بگذریم
امروز همچین دلم حوسه این لواشک های خوشمزه و خوشگل و خوشرنگ مغازه سر وصال رو کرده بود که نگو، هیچ کدوم از همکاران همکاری نکردن که برم بخرم خوبه تا محل کارمون پنج دقیقه راه هم نیست
، و من بر هوای نفس خود غلبه کردم البته تا فردا صبح که سر راه برم بخرم و دلی از عزا در بیارم(بیاریم)
پی نوشت:دارم درس میخونما