به عرض انور حضرات برسونم که تقریبا آرومتر شدم ولی از حرفم در مورد آقایون بر نگشتم و فکر هم نمیکنم بر گردم
بیشتر عصبانیتم هم به خاطر سرو کله زدن با آقا مُری بود و گرنه من با کسی کاری ندارم، از اون روز تا حالا هم یعنی سه چهار روزه یه مزاحم تلفنی دارم که همش رو اعصابمه؛ خدایی شما بودید با این اوصاف میتونستید تمرکز کنید و دو کلوم درس بخونید؟!!جوش های عصبیه صورتم هم هر روز بیشتر میشه، ولی از حق نگذریم من مقاوم تر از این حرفام
(باور نکنید)هر کی دیگه جای من بود تا حالا قاطی کرده بود ولی من هنوز اونطوری که باید، قاطی نکردم
نتیجه بحثمون با آقا مری هم هیچ چیز تازه ای تو خودش نداشت، و همش حرف های تکراری، اون کار خودشو میکنه و منم همچنان کار خودمو، ولی اینقد خوشم اومد از خودم؛ وقتی در مورد رویاهاش حرف میزد گفتم : شماها زیاد شعار میدید ولی هیچ کدومتون مرد عمل نیستیداز پشت تلفن میخواست منو بزنه
(دروغ گفتم!!)یه چیز دیگه هم بهش گفتم نمی دونم چی بود ولی وقتی اونو هم گفتم خیلی از خودم خوشم اومد
انگار نه انگار دو ساعت براش روزه خونده بودم؛ دوباره نصفه شب اس ام اس فرستاد
میگفت: بهم بگو برو بمیر حاضرم ولی هیچ وقت ازم نخواه فراموشت کنم؛
میگفت: تو اگه هزار بارم ازدواج کنی و هزار بار طلاق(اوا ،خدا نکنه)بگیری من همینجوری که الان دوست دارم اونموقع هم دوست دارم(خدایی انگار همشون یه کتاب رو حفظ کردن)؛
میگفت: شب تا صبح بیدار می مونم و به تو فکر میکنم و بعد از نماز صبح می خوابم(خدایی اصلا اهل نماز نبود ولی خدا رو شکر به خاطر اینکه به خواسته اش برسه نماز خون شده، باز خدا رو شکر یه فایده ای داشتم)؛
میگفت: من مَردم،مردها هر کاری میکنن تا به خواستشون برسن، حتی اگه تو این راه جونشون رو از دست بدن(ما که ندیدیم)؛
میگفت: برات آرزوی خوشبختی میکنم، امیدوارم با هر کی ازدواج میکنی خوشبخت بشی ولی یادتم نره یکی هست که دوست داره(هزار بار اینو از هزار نفر شنفتم)؛
میگفت:مطمئن باش با هیچ کس ازدواج نمی کنم(از اون شعار ها بودا)
خیلی چیزا گفت ، اینا رو یادم بود، منم خیلی چیزا گفتم در واقع هر چی گفت منم خلافشو گفتم
آهان میگفت هر روز صبح میرم پیشه مشاور؛ اون میخواست باهات حرف بزنه، میخواست تو رو در جریان وضعیت وحشتناکه من قرار بده ولی چون یه پسره جوون بود غیرتم اجازه نداد شماره تلفنتو بهش بدم
از بحث آقا مُری بیایم بیرون، امروز یکی از دوستان اینترنتی و یکی از دوستانی که پارسال تو نمایشگاه رسانه های دیجیتالی دیده بودیم اومد محل کارمون، آدم شوخ طبعیه ، تو جشنواره همش با خانومش و پسر کوچولوش بودن، پسر با مزه ای داشت عینهو خودش؛ اومده بود بستنیه تولد رویا رو بخوره و برهیاد روزهای نمایشگاه کردیم(واقعا یادش بخیر)احتمالا امسال مهر ماه برگزار میشه،فکر نکنم امسال شرکت کنیم
عجب روزهایی بودا،آقای الف،آقای عکاس باشی،آقای شیرازی و ....
تو این چند وقته هر وقت بارون اومد رفتم زیر بارون، لذتش غیر قابله وصفه،آقای نوری نگهبان سازمانمون میگفت بارون ندیده ها.
بزن باران به نام هرچه خوبیست...
جک نوشت: دختر خوشگلی با مادر بزرگش رفت تو مغازه مانتو فروشی و گفت: قیمت این مانتو چنده؟ فروشنده گفت: ده تا بوسه؛ دختره مانتو رو برداشت و گفت:مادر بزرگم حساب میکنه
sms نوشت:
:friendship means
- u happy, i happy
- u sad, i sad
- u cry, i cry
- u laugh, i laugh
- u jump down from building, i continue to laugh
از فرط عصبانیت تمام صورتم قرمز شده
گُر گرفتم
به کسی بر نخوره ولی بی شعور تر و احمق تر از مرد ها فقط خودشونن
این چند وقته کم از دستشون نکشیدم
هر بار هم که کشیدم از اون ضربه های کاری بوده
خدایا بهم آرامش بده که فعلا از نون شب هم برام واجب تره