عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

آخر سالیه

سرم شلوغه، الکی هم شلوغه! ولی راضیم، چون اینطوری کمتر به موضوعات ناراحت کننده اطرافم فکر میکنم
سرمونو الکی شلوغ کردیم! مامان یه کلمه برگشت گفت این میز نهار خوریمون دیگه عمرشو کرده هفده ساله داره برامون کار میکنه، بیاین یه میز نهار خوری دیگه بخریم، من و خواهری هم گفتیم خب یه دفعه کابیت ها رو ام دی اف کنیم! این شد که تا همین الان درگیر آشپزخونه بودیم، هر روز یکی باید بیاد و یه چیزی نصب کنه! یه روز لوله کش، سه روز نصاب کابینت، یه روز نصاب شیر و سینک، امروزم از صبح قراره نصاب هود بیاد که هنوز نیومده! بیشتر کارهاش تموم شده و فقط ریزه کاری هاش مونده! جالبه که هنوزم هیچ فکری برای میز نهار خوری نکردیم! من که میگیم دیگه هر چی خرید داریم بعد از عید بکنیم، ولی تصویب نمیشه!

پی نوشت: دوست دارم یه سر برم ندا رو ببینم،قبلش البته سه تا پازل بخرم واسه تولد مهدیه و مرجان و سمیه! واسه مهدیه رو همون روز بهش بدم، واسه اون دوتا هم بمونه روز تولدشون که پونزدهم و شونزدهم فروردینه!

گزارش مشکوک

امروز صبح داشتم میز صبحونه رو جمع میکردم، تنها بودم، پیش خودم داشتم برنامه میریختم که بعد از این کار از کجا شروع کنم( جارو، گرد گیری، چیدن مبل های پذیرایی، زدن پرده های پذیرایی، نقاشی کردن دور قاب، کارهایی بود که باید امروز میکردم) ، یهو تلفن زنگ زد، یه آقایی پشت خط بود، گفت از پلیس صد و ده زنگ میزنم، دوباره گزارشی رسیده حول ماشینتون، یه دقیقه بیاین دم در. منم چادر چاقچور کردم و رفتم، یهو آقا پلیسه با موتورش رسید، گفتم دوباره چی شده؟ گفت گزارش جسم مشکوک به بمب کنار ماشینتون دادن، اومدم بررسی، گفتم شما هم باشین، با هم رفتیم سمت ماشین، روی صندوق عقب، یه جعبه صبز رنگ بود، که مثل جلد کتاب بود؛ آقا پلیسه یه کم بررسی کرد و بعد درش رو باز کرد، جای مهر و جانماز بود، گفت ببخشید دیگه گزارشه! بعد گفت شما ماشین رو بیارید دم کانکس ما پارک کنید راحتتریم! بعدشم صورت جلسه کرد و امضا گرفت و رفت! دیگه سر شناس هم شدیم! خلاصه که اول صبحی کلی وقتمون رو گرفت!

پی نوشت: خانه داری از همه ی کارهای موجود سخت تره! مطمئنم!
پی نوشت بعد: فردا سبزه میندازم!
پی توشت بعد بعد: هیچی!!!

عیدی

امروز قصد کردم برم جایگزینی برای فلش مفقود شده ام بگیرم، رفتم بازار رضا، همه ی مغازه ها رو گشتم، همش چهار تا مدل بیشتر نبودن، اچ پی میخواستم، اونم دو مدل بیشتر نداشت، کلا فانتزی ها هم به دلم ننشت، منم یه مردونه اش رو گرفتم(اینم قیافه اش) اندازه یک بند و نیم انگشت منه، راضی بودم، قیمتشم خوب بود، با بقیه پولم یه موس تخت فراسو گرفتم، از اینا که سیمش جدا میشه، بعد تازه کاور هم داره! تازه ترشم اینکه صورتیه(اینم قیافه این، ولی مشکی، چون صورتی رو پیدا نکردم) خلاصه که خیلی الان از خریدام راضیم، هنوز هم بهش عادت نکردم، یه جوریه، ولی دوسش دارم، کلا مشکل پسندم، کل مغازه ها رو گشتم، توی یکی از مغازه ها هم رفتم، فروشنده گفت همینا خوبه از اینا ببر، ولی ته دلم راضی نبود، یک ساعت بعد، اونور پاساژ همون آقا یهو از کنارم ظاهر شد و گفت، خانوم شما هنوز انتخاب نکردین؟ اولش میخواستم بگم به تو چه آخه، بعد گفتم آقا، من یه مدل خوشگل میخوام، صورتی باشه، اچ پی باشه، های اسپید باشه، چهار گیگ هم باشه. گفت شما همه جای ایران رو بگردی اچ پی صورتی پیدا نمیکنی، بیا از همینا بخر، این شد که دیگه خسته شدم و رفتم همونو خریدم، هنوزم تست نکردم ببینم چطوریه، دو سال گارانتی تعویضی هم داره تازه!

پی نوشت: فک کنم دیگه لازم نیست بگم بعد از بازار رضا کجا رفتم، چون خیلی تابلو شده دیگه! ولی خوشحال شدم که دوستامو دیدم

عابر بانک

ما پول تو جیبی هامونو کاملا مدرن دریافت میکنیم، اگه این روزها گذرتون به کنار بانک ها خورده باشه، حتما صف های طویل رو کنار باجه های عابربانک دیدین، امروز من رفتم پاستیل بخرم، دیدم اصلا پول ندارم، این شد که تصمیم گرفتم برم و یه ده تومنی بردارم، یه چرخی زدم و دیدم اوووووووه، چه خبره، ولی از اونجایی که پول لازم بودم و میخواستم نهایت سقف امروز رو برداشت کنم، گفتم عیب نداره وایمیسم عوضش دویست تومن رو هم میگیرم، خلاصه ما یه بیست دقیقه ای وایسادیم تا نوبتمون شد، همه می اومدن پول بگیرن، ولی آقایی که جلوی من بود اومد قبض موبایل پرداخت کنه، از اونجایی که من شمسی خانومم، یهو همه ی سیستم عابر بانک ریخت به هم و قط شد، دیدم همه ی افرادی که پشت من بودن رفتن سمت یه بانک دیگه، منم دنبالشون، اون بانکه هم خراب بود، همه با هم رفتیم یه بانک دیگه ، البته پنج نفری جلو بودن، یه خانومه که پشت سر من بود، گفت بیاین و به همون ترتیب که توی اون بانک وایساده بودیم، وایسیم، همه قبول کردن، من ولی هیچی نگفتم، چون در اون صورت من اولین نفر بودم، یک ربعی هم اینجا معطل شدم ولی پول رو گرفتم بالاخره، و وقتی رفتم پاستیل بخرم، مغازه بسته بود!!!

پی نوشت:برای مصاحبه ی یه کار به دلایل الکی نرفتم!
پی نوشت بعد:گمونم از بیست و هفتم بریم شمال تا دهم یا یازدهم، چون احتمالا بابا سیزدهم یا چهاردهم بخواد بره چین.

اندر احوال

بالاخره امروز یه کم وضع اینترنتمون بهتر از روزهای دیگه است و با خیال راحت میتونی به جیمیل و گودرت سرک بکشی!
پریروزا صبح خواهری رو بیدار کردم واسه کنکور ارشد! روزگاریه واسه خودش! ولی خب خواهری هم راحت رفته و سر جلسه خوابیده، اصولا بدون کلاس استعداد رتبه آوردن نداره! برای کاردانی که بدون کنکور رفت علمی کاربردی، کارشناسی هم رفت مدرسان شریف تا تونست رتبه دو رقمی بیاره، این یکی که دیگه هیچی! عین خواهرش نیست که بدون کلاس و اینا رتبه هشت هزار بیاره و بره دقوز آباد درس بخونه!
اصولا پول دستم نمیمونه، هر وقت به میلبون میرسه، سریع سرمایه گذاری میکنم! توی همه ی بانک ها از این حساب های زرین و طلایی دارم! مامان بزرگ هم پولش رو داده بود دستم، منم رفتم از این اوراق های میدان های گازی خریدم، بهش نگفتم، ولی یهو سودش رو بهش میدم تا خوشحالش کنم، طفلک مامان بزرگ یه نفره، البته عمو و محیا هم پیشش هستن، ولی به قول خودش، یارانه بهش میدن 89 تومن، ولی پول تلفنش میاد بیست تومن، پول گاز شصت تومن، برق سی تومن، آب هم کمتر از بیست تومن براشون نمیاد، عمو که هیچی نمیده، همه رو مامان بزرگ میده! ولی کلا وضعش خوبه، سیصد از بنیاد میگیره، ماهی دویست تومن هم هر کدوم از پسراش بهش میدن، اینه که راحت میتونه پولاشو جمع کنه! اولاد زیاد داشتن به درد این روزها هم میخوره!


پی نوشت:امروز رفتم خونه ی خاله کوچیکه تا دوربین رو ازش بگیرم، یه بادکنک باد کرده همراه با نی هم در طول مسیر دستم بود که به نگار برسونم، نگاه های مردم دیدنی بود
پی نوشت بعد: فیلم مری و مکس رو دیدم، دوسش داشتم، مونده آپ رو ببینم
پی نوشت بعد بعد: آخرین ماه سال