عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

ریجکت

ظهر بهم اس ام اس زد که بعد از ظهر خواستم برم خونه امون، یه سر میام پیشت! یک ساعت پیش یهو پدر بزرگم اومد اینجا، فقط من و خواهری خونه بودیم، موبایل و لپ تاپ توی اتاق رها شده بودن و حالا من و خواهری کنار پدر بزرگ نشسته بودیم، نیم ساعت بعد اومد دم در، توی حیاط میگه چند بار بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی! حسین(شوهرش) میگه خوبه دوست پسر نداری وگرنه به خاطر این جواب ندادن ها قهر میکرد و میرفت! همه خندیدن(برادر و خواهرش هم بودن)! منم تلخ خندیدم. نمیدونم چرا الان بغضم گرفته. رابطه ای که بخواد با جواب ندادن تلفن به هم بریزه، همون بهتر که دیگه اثری ازش نباشه! آدم ها رو میشه از همین استدلال ها شناخت! آدم هایی که هیچ وقت خودشونو جای طرف مقابل قرار ندادن و  شرایط رو درک نکردن! آدم هایی که جواب ندادن تلفنشون براشون خیلی خیلی مهمتر از شرایط روحی و روانی ِ فردیه که باهاش تماس گرفتن! آدم هایی که...
ولش کن اصلا! من چرا اینا رو اینجا دارم مینویسم! چیزایی بود که یهو توی ذهنم رژه رفتن!
عوضش این اولین باری بود که سارا و همسرش رو با هم دیدم وقتی منتظرن فرشته ی کوچولوشون از راه برسه! دیدن ِشوهرش که از ته دل شاد بود. دوست ندارم این افکار مزاحم الان برسن به ذهنم، توی این روزهای قشنگی که از ته دلم شادم !

رویداد ها

همینک در خوشحالی وصف ناپذیری به سر میبرم که اشک رو در چشمانم حلقه کرده! حالا این خوشحالی رو میزارم این ور دلم و به نوشتن پستی که میخواستم بنویسم میپردازم!
جونم براتون بگه که این چند وقته هنوز سیل بازدید های ما تموم نشده، دیشب هم مادر بزرگم و عمه خانوم تشریف اورده بودن، هنوزم دو تا از عمه هام و عمو هام نمیدونن و ما همچنان منتظریم تا خبر دار بشن و تشریف بیارن. دیروز هم بابا رفت پیش دکترش و دکتر هم از عملی که انجام داده بود خیلی راضی بوده، کلی هم از خودش تعریف کرده وقتی بابا ازش پرسیده چرا اینقدر طولانی شد! دکتر گفته که توی دستت پلاتینه، من نمیدونم چطوری پلاتین رو کردن توی دست بابا وقتی فقط جای سه تا زخم به اندازه ی بند انگشته! شنبه هم باید برن عکس بگیرن و بخیه ها رو بکشن! تا این جا که بخیر گذشته، ایشالا از این به بعدش هم بخیر بگذره!

پی نوشت: خدایا امروز دوستامو به خودت میسپارم، هواشونو داشته باش!
پی نوشت بعد: اینکه میدونستی برای دوستت قراره خواستگار بیاد و بعد یهو بفهمی اون مراسم خواستگاری دست کمی از نامزدی نداشته، بایدم مثل من با تک تک سلول های بدنت خوشحال باشی و برقصی! نمیدونم چطوری تا فردا میخوام سر کنم، طاقت نداره دلم!
پی نوشت بعد بعد: اول فکر میکردم گوشیه بی خودیه، بعد کم کم فهمیدم عینهو لپ تاپ، هر چی میخوای باید بریزی توش! الان راضیم ازش

شکر خدا

آدم دو روز نمینویسه دیگه انگار هیچ وقت فرصت نمیکنه بنویسه!
عمل بابا به خوبی انجام شد، بماند که عملش صبح بود و میخواست ما رو بپیچونه! ولی من و مامان همین که زنگ زدیم به موبایلشه و دیدیم خاموشه، شال و کلاه کردیم و رفتیم بیمارستان، ساعت 8 عمل شروع شده بود، نمیدونم تا کی ادامه داشته ولی بابا رو ساعت حدود3 آوردن توی بخش، گمونم توی ریکاوری زیاد مونده بود، اینجور که پرستار میگفته عمل چهار ساعتی طول کشیده ولی بابا خیلی سخت به هوش اومد، همون روز که من و مامان بالای سرش بودیم، فقط یه کم دستشو تکون داد و چیزی حس نکرد، از اونجایی که به هیچ کس از فامیل نگفته بودیم، دوست بابا عمو حسن، اومد و شب رو پیشش موند، آخر شب دیگه میتونست صحبت کنه، تا پنج شنبه هم بستری بود، پنج شنبه دیگه همه ی فک و فامیل فهمیدن و سیلشون سرازیر شد خونه امون تا همین دیشب! اول عمه اینا فهمیدن، چون قرار بود با هم بریم شمال و اونا ساکشونم بسته بودن، وقتی فهمیدن همه اشون اومدن، خاله ها و شوهر خاله هام که یه روز در میون اینجان، تازه هنوز مادر بزرگم نمیدونه و از بین فامیل های بابا فقط همون یه عمه میدونه، عمه هم توی این چند روز تعطیلی یه روز دعوتمون کرد باغ زردآلوشون و از صبح تا آخر شب خودمون خفه کردیم از خوشی! دیروز هم با بابا رفتم علاءالدین و گوشی، نه عروسی رو که میخواستم بخرم خریدم! البته از طبقه ششم! از هر 10 تا مغازه یه دونه اشون داشت و اونم تازه مشکی بود، خلاصه کلی گشتیم تا دلخواهمونو پیدا کردیم، یه کم بزرگه، خیلی باهاش کار نکردم ولی انتقادی که بهش گرفتن در مورد آیفون و صداش کاملا به جاست! از همون مغازه یه گوشی ایرانی هم برای بابا گرفتم، یه مودم وایرلس هم گرفتم و الان با اون به نت وصلم!

پی نوشت: یه کم طول میکشه بهش عادت کنم، ولی راضیم ازش

باباییم

از یک سال پیش درد دست بابا شروع شد، از همون وقتی که برای عید تنها رفت شمال و به دور از چشم ما هر کاری که دلش خواست کرد، اینو از کیسه های سیمان چیده شده روی بالکن و بلوک های ته حیاط فهمیدیم، دقیقا وقتی برگشت، هی میگفت نمیدونم چرا دستمو نمیتونم بیارم بالا! تا اینکه بالاخره رفت پیش یه متخصص و بعد از عکس و ام آر آی، مشخص شد تاندوم های کتف پاره شدن! حدود سی چهل جلسه فیزیو تراپی رفت، تا کارایی دست از 40 به 45 رسید، ولی همه ی دکتر ها نظرشون این بود که باید عمل شه و تاندوم ها به هم وصل شن! با دستش همه کار میکرد ولی یه وقتایی که نیاز به بالا اومدن بود، درد میکشید! خیلی این ور و اون ور رفت تا چند ماه پیش فهمیدیم، توی یکی از بیمارستان ها که اتفاقا نزدیک خودمون هم هست، امکانات زیادی برای این عمل وجود داره و با سوراخ کردن و عمل با لیزر تاندوم ها رو به هم وصل میکنن! فقط چند ماهی معطلی داشت تا نوبتش برسه! یه نخ و سوزن مخصوص داشت که باید از بازار سیاه تهیه میشد و حدود دو تومن هزینه ی این نخ و سوزن بود فقط! خلاصه هفته ی پیش زنگ زدن و گفتن این هفته نوبت عمل شماست و باید قبل از عمل یه سری آزمایشات و عکس برداری ها انجام شه! شنبه بابا رفت بیمارستان برای آزمایشات، بیمارستان هم بابا رو بستری کرد! بعد از آزمایشات، بابا وقت ملاقات لباساش رو عوض میکنه و همراه با ملاقات کننده ها میزنه بیرون، لباس و وسایلش رو هم میزاره روی تخت که رزرو بمونه! ما اصلا نمیدونستیم که بابا کجاست و هیچی به ما نگفت! تا اینکه بعد از ظهر اومد خونه و تازه برامون تعریف کرد! همون روز رفت پیش دکتر مربوطه و دکتر گفت بیمارستان دو سه روز قبل از عمل بیمار رو بستری میکنن! و کاملا طبیعی بود این رفتارشون، ولی بابای من اعصاب این جور جاها رو نداره! تا اینکه همون موقع از بیمارستان زنگ زدن، تازه فهمیده بودن بابا دودر کرده، بابا هم گفت فردا صبح میام. قرار شد به کسی نگیم تا بعد از عمل، بعد یهویی مادر بزرگی تصمیم گرفت بیاد خونه ی ما! ما هم مجبور شدیم بگیم بابا رفتن شمال، مادر بزرگی هم پسرش رو دعوا کرد که چرا زن و بچه رو ول میکنه و یه سره میره شمال! تا اینکه دیروز بعد از ظهر من و محیا نشسته بودیم و داشتیم چیپس و ماست موسیر نوش جان میکردیم که یهو یکی در اتاق رو زد و اومد تو! نیشمون تا بناگوش باز شد! بابایی دوباره دودر کرده و اومده بود خونه، البته اینبار با مجوز! به دکتره گفته بود اگه امشب نزاری برم خونه، جمع میکنم و از خیر عمل هم میگذرم! اونا هم مرخصی براش صادر میکنن و ازش قول میگیرن که امشب دیگه بیاد! بابا هم قول میده امشب بره، فردا غروب هم نوبت عملشه! هیچ تصوری از این عمل ندارم، اصن نمیدونم چطوریه، ولی دکتر گفته احتمال دو درصد هست که نخ و سوزن رو نشه در آورد و باید ناحیه عمل شده باز شه! بابا توی این دو روزه که رفته بیمارستان، مریض ها رو دیده که بعد از عمل آه و ناله میکنن یه کم ترسیده! خلاصه که امیدوارم فردا به خیر بگذره، اینکه هیچ پیش فرضی نسبت به عمل نداریم خیلی بده! نمیدونیم بعد از عمل چند روز بابا رو نگه میدارن، یا اصلا چند روز طول میکشه تا خوب شه، همه ی این چیزا فردا مشخص میشه! البته بابا قدغن کرده فردا کسی بره بیمارستان، ولی من و مامان که گوش نمیدیم و قراره فردا ظهر بریم بیمارستان، چون بابا غذای اونجا رو نمیخوره و به هوای نهار هم شده میریم تا ببینیم چه خبره! نمیدونم این چه اخلاقیه که بابا داره، تا چیزی به ما مربوط نشه عمرا اگه برامون بگه! فکرشو بکنید بابا بیمارستان بستری بود ولی به ما گفت توی مغازه زیر کولر نشسته ام! بعد که اومد خونه تازه برامون تعریف کرد که بهش زنگ زدن و گفتن بیا بیمارستان!!!
تازه به عمه ام اینا گفته بودیم این چند روز تعطیلی بریم شمال، مامان میگه بزار بهشون زنگ بزنم آماده نشن، بابا میگه نه نمیخواد، یه وقت دیدی تا پنجشنبه خوب شدم و رفتیم!!!

لا قیدی

مادر بزرگم میگه دوره ی آخر زمون، زن های شوهر دار، دوست و رفیق اختیار میکنن! همیشه این برام سوال بود که مگه این چه ایرادی داره، بعد ها فهمیدم دوست رفیق ِ توی ذهن من با دوست و رفیقی که مادربزرگم میگه خیلی فرق داره! خیلی چیزها رو مثبت تر از اون چیزی که هست میبینیم، در صورتی که خیلی از آدم های دور و اطرافمون نهایت سوء استفاده رو میکنن!
برم سر حرف اصلیم،یه خانومی بود جوان، حدودا سی و دو سه ساله، نمیدونم چرا هیچ وقت ازش نپرسیدم چند سالشه، شاید چون اصلا برام مهم نبوده، یه دختر داشت، یه دختر ده ساله، که مدرسه میرفت و همیشه با خودش می آورد محل کارش، چند باری جلوی من صداش زد، نمیدونم چرا هیچ حس خاصی رو توی چشماش نمیدیدم، نسبت به همه چیز سرد بود، ولی کارش خوب بود و ضرب دست داشت، توی کارش همین مهمترین عامل موفقیتش بود، هیچ وقت در مورد زندگیش چیزی ازش نمیپرسیدم، ولی اون همیشه فضولی میکرد، شاید به خاطر اینکه نمیخواست این یک ساعت و خورده ای توی سکوت بگذره، آخرین باری هم که همدیگه رو دیدیم، عکس شوهرش رو نشونم داد، از خودش خیلی سر تر بود. به دور از چشم صاحب کارش، شماره اش رو به مشتری هاش میداد که با خودش هم هماهنگ کنن، همیشه از صاحب کارش ایراد میگرفت و غر میزد، چند باری هم وقتی میخواستم بیست و پنج تومن رو حساب کنم، میگفت پنج تومن رو به خودم بده و بقیه رو به صاحب کار بده، ازش طلب دارم، من خنگم هم باور میکردم و این کار رو انجام میدادم، بعد از عید یهو با یه شماره ایرانسل بهم اس ام اس داد که از این به بعد با این شماره باهاش در تماس باشم، منم از همه جا بیخبر بهش سال نو رو تبریک گفتم. تا اینکه قرار شد برم اونجا، وقتی زنگ زدم وقت بگیرم، گفتن دیگه اینجا کار نمیکنه، و مجبور شدم با همکارش بگیرم، وقتی رفتم علت نبودنش رو پرسیدم و اون گفت که یه جای دیگه میخواد کار کنه، چیزی نگفتم و بعد از اتمام کار اومدم خونه، چند روز بعدش وقتی بروبچس دوستان، واسه تولدم اومدن خونه امون، سمیه گفت، این ماه رفتی پیش ن، گفتم نبود و رفتم پیش ز، گفت من اونجا بودم که شوهر ن اومد، گفت صداش رو برده بود بالا و نمیدونم چی میگفت، ولی فکر کنم دارن از هم جدا میشن! خلاصه همه چی سر بسته مونده بود تا اینکه خواهری چهارشنبه رفت اونجا، وقتی من از پارک هنرمندان اومدم، نشست و برام تعریف کرد که امروز ز چه چیزایی که نگفته! همیشه ن به ما میگفت که ز شاگردش بوده، ولی ز گفته که اون از من کار یاد گرفت، به ما گفته بود پنج ساله اینجام و فهمیدیم تازه دو ساله که اومده بود اونجا. خواهری گفت یهو صاحب کارش هم اومده بود و با هم تعریف کردن، گفت که اوایل حقوق بهش میدادم سیصد تومن، بعد ها درصدیش کردم، توی این کار هم یهو میبینی ماهیانه یک تومن در میاد، ماه های شلوغ هم تا سه تومن درآوردن بچه ها! خلاصه گفت وقتی یه کم حقوقش رفت بالا اخلاقشم عوض شد، ز اینجا میگه، قبل از عید مامانم صدام کرده و گفته داداشت با یکی دوست شده، دختره ازش یه تومن دستی خواسته، بهش گفته چند ماهه بهت بر میگردونم، ز گفته که شماره دختره رو گرفتم و وقتی بهش زنگ زدم در کمال ناباوری صدای ن رو شنیدم، گفته که یه روز رودر رو کردمشون و ن به غلط کردن افتاده، و دیگه با هم سر سنگین شدن. میگفت یه شب ساعت 12 شوهرش به ز زنگ میزنه که ن هنوز نیومده خونه، گفته که تا 11 مشتری داشتیم، نگران شدم، ز ترسیده بگه ساعت 8 بستیم و رفتیم خونه! توی ایام عید که یه روز ن رفته بوده خونه ی مادرش، شوهرش، یه گوشی پیدا میکنه که متعلق به ن بوده، بعد از پرس و جو و استعلام و پرینت شماره ها، میفهمه که پنج ساله، این خط رو داشته و به هر کدوم از این شماره ها که زنگ میزنه، یه مرد گوشی رو برمیداره و میگه من با این طرف دوست بودم، یک سال، دو سال، سه ماه! هر کی یه چیز میگه، ولی در آخر همه میگن بعد از گرفتن پول ازشون یهو دوستیش رو قط میکنه! معلومه که شوهرش بعد از شنیدن این حرف ها چه حالی میشه! وقتی به خودش میگه انکار نمیکنه و میزاره میره، به شوهرش هم میگه دیگه تو و دخترت رو دوست ندارم! دقیقا معنی واقعی اینکه خوشی زده بود زیر دلش! جمع میکنه و میره خونه ی باباش و همونجا کارش رو ادامه میده و به مشتری هاش میگه بیاین اینجا! این شد که ز و صاحب کارش تصمیم میگیرن واقعیت رو به مشتری ها بگن! وقتی فهمیدم تا چند ساعت حالم بد بود! کی فکرشو میکرد! دیگه چطوری میشه به آدم ها اعتماد کرد! تازه یکی دیگه از آشناهامون هم همین اتفاق برای برادرش افتاده، سه سال از ازدواجشون میگذره و الان دیگه طلاق گرفتن، چون زنش با یه مرد دیگه که زن و بچه داشته دوست بوده و کارشون از دوستی فراتر هم میره! اینا اینقد به عروسشون اعتماد داشتن که متوجه نشدن، ولی همسر اون مرد متوجه این رابطه میشه و رو میکنه! هر دوشون متهم شدن، مرده شلاق هم خورده ! عروس مورد نظر هم هر کاری کرده که توی مجازات مرده تخفیف بدن! قباحت تا این حد! الان هم خانواده مرده و عروسشون هر دو خانواده رو تهدید کردن که تلافی میکنن! هر دو خانواده هم مجبور شدن محل زندگیشون رو عوض کنن! تکی هیچ جا نمیرن، چون همیشه یه مرد موتوری دخترهای خونواده رو تعقیب میکنه!
دور و اطرافمون یه چیزایی داره اتفاق می افته که نمیدونیم منشاءشون چی میتونه باشه! چرا این اتفاقا باید بی افته! تو که نمیتونی متعهد بشی، چرا میری زیر بار این تعهد که زندگی ها رو به هم بریزی! چشمامون رو بازتر کنیم، اعتمادمون رو هم کمتر! تا کمتر ضربه بخوریم!