چند روز پیش، دوستای مامانم اومده بودن اینجا، بعد یکیشون با بچه اومده بود، دخترشم کلاس سوم ابتدایی بود، خیلی شلوغ میکرد، گفتم بیا برات کارتون مو طلایی بزارم ببین، گفت باشه، همین که پینکی رو آوردم، گفت خاله میشه کارتون رو بعدا ببینم و الان بریم توی صفحه فیس بوک!!!!!!! ما در زمان ده سالگی توی چه فازی بودیم و بچه های الان تو چه فازین!
امروز که برای دومین بار رفتم مهد، عکس العمل بچه ها جالب بود. پسره میگفت خاله ما دیشب که میخواستیم بخوابیم همش به شما فکر میکردیم؛ دختره میگفت خاله ما شما رو دوست داریم، نمیدونیم شما هم ما رو دوست دارین یا نه! اون یکی دختره میگفت خاله امروز ساعت و انگشتر دستت کردی ولی دیروز دستت نبودا! یکی دیگه از دخترا گفت خاله دیشب دعا کردم شما همیشه بیای اینجا! حالا من دیروز هیچ کاری انجام ندادما، فقط نشسته بودم، باز امروز یه خودی نشون دادم و مربی هم کارم رو پسندید و گفت از کارت راضیم و اگه اون کارت جور نشد حتما به کمکت نیاز دارم!
پی نوشت: برای هفته ی دیگه کلی برنامه چیدم، هنوزم که معلوم نیست چه کاره ام! یه جورایی لنگ در هوام الان
این روزها روزهای پر باریه! از همه لحاظ!
هفته ی پیش که با مادر گرامی رفته بودم بازار روز خرید، یهو مادر گرامی یه آگهی مربی مهد کودک دید و گیر سه پیچ داد که همین الان زنگ بزن ببین چی میگه! گفتم اعصاب بچه ندارم! گفت حالا زنگ بزن! خلاصه زنگ زدیم و چون نزدیک بود از همونجا رفتیم ببینیم اصن چی هست، یه خونه شخصی بود که نصفشو مهد کرده بود و توی حیاط هم تاپ و سرسره و چرخ و فلک گذاشته بود! خانومه مهربون بود، فرم رو پر کردم و به یه سری از سوالا جواب دادم! گفت اینجا از ساعت هشت و نیم تا دوازده ظهره، هفت هشت تا بچه هم بیشتر نیستن، خلاصه گفت باهاتون تماس میگیرم. بعد یهو امروز صبح خانومه بهم زنگ زد و گفت شما استخدامی و از فردا بیا ببین ما چی کار میکنیم که تو هم همون کار رو بکنی، نیم ساعت بعد، من اومدم پای نت و خواستم به ندا خبر بدم، مثل هر روز هم سایتهای زیادی رو اعم از کاریابی باز کردم، دیدم یکی از سایتها پیغام درخواست کارمند دارم، و یکی از رزومه هام رو خوندن و درخواست دادن، دیدم تاریخش مال پنجشنبه بوده و از اونجایی که این روزها همش مهمون داشتیم و درگیر بودم، نتونسته بودم درست و حسابی این سایت ها رو بررسی کنم. جونم بگه براتون که پاشدم و بهشون زنگ زدم، خانوم منشی هم گفت دیگه استخدام نداریم و نا امیدانه قط کردم، کلا به هم ریختم، بعد به ندا گفتم تو هم زنگ بزن ببین همینو بهت میگه!، وقتی ندا زنگ زده بود، بهش گفته بود بیا برای بازاریابی و فرم پر کن، این شد که دوباره زنگ زدم و گفتم توی سایت برام پیغام گذاشتین، منشی هم وصل کرد به نمیدونم کی! با اون آقاهه حرف زدم و گفت بیا برای پر کردن فرم، منم یکی دو ساعت بعدش پا شدم و رفتم، چون نزدیک بود. رفتم و فرم پر کردم، فرمم رو بررسی کردن و دختره گفت اگه میتونید نیم ساعت بشینین تا با رئیس مصاحبه داشته باشید، منم کلاس گذاشتم و گفتم میرم جایی و برمیگردم، رفتم یه دوری زدم و به مامان گزارش دادم و همون موقع یهو هوا طوفانی شد و برگشتم، دیدم دو نفر دیگه اومدن، یه نفر هم توی اتاق بود و چند دقیقه بعد یه نفر دیگه هم اومد، حالا مگه این مصاحبه تموم میشد! همچین استرس گرفته بودیم که نگو! بعد که اون خانومه اومد بیرون، من رو صدا کردن، منم رفتم، آقاهه که فهمیدم رئیسه، کلی حرف زد و کار رو توضیح داد و من حرف زدم، گفت این کار رو میخوایم بکنیم، گفتم آشنا دارم، گفت اون کار رو میخوایم بکنیم، گفتم آشنا دارم، خلاصه کلی تعریف کار و اینا شد و در آخر هم گفت آخر هفته باهاتون تماس میگیریم! چون دختر این آقاهه هم اونجا کار میکرد، همه کارمند ها میخواست که خانوم باشن! یه چیز جالب دیگه اینکه آدرس وبلاگ رو هم توی فرم استخدام میخواست! اینم از جریان کار ما! حالا معلوم نیست اینم مثل قبلی ها بشه یا نه! فعلا که فردا صبح میرم مهد کودک تا ببینم چی پیش میاد!
پی نوشت: اصن خدایی بود من دیشب رفتم کفش خریدم و مانتو دیدم!
پی نوشت بعد: هر چی قسمت باشه! کار خوبیه، سایت معتبری میشه، هر چند الان آزمایشیه!
چند ماهه میخوام گوشیمو عوض کنم، احتمال نود درصد سونی اریکسون میخرم دوباره، چند تا مدل هم دیدم، ولی فعلا بودجه ام کمه و منتظرم یکی دو ماه بگذره تا بتونم اون مدل های چهارصد یا پونصدی رو بگیرم! ولی از دیروز تا حالا مدام به فکر گوشی ام، حالا چرا! دیروز بعد از مدت ها ، سر صبر گوشیم رو گرفتم دستم و داشتم وارسیش میکردم که یهو متوجه شدم در پوش باطریش نیمه بازه! اول فکر کردم اشتباه دیدم، بعد که دوباره دقت کردم، دیدم نه درسته، در رو باز کردم دیدم تمام خارهای سمت چپ درپوش شکسته و این باعث باز موندن در شده! غصه ام گرفت حسابی! آخرین باری که در پوش باطری رو باز کردم نمیدونم کی بود، ولی میدونم سالم بود اون موقع! از اونایی هم نیستم که هی سیم کارت در بیارم! نمیدونم چرا اینجوری شد! اینه که از دیروز تا حالا هی گوشیم رو میگیرم دستم و هی نگاش میکنم و با انگشتم درش رو محکم میکنم ولی دوباره باز میشه و ناراحت میشم! امروز هم به مامان گفتم پاشو بریم علاءالدین شاید توی این مغازه های دست دوم بتونم درپوشش رو پیدا کنم! ولی مامان گفت دو ماه صبر کنی هیچ اتفاقی نمیافته! طفلک گوشیم، اون موقع که قصد عوض کردنش رو داشتم، کلی خواستگار داشت! اما الان نمیدونم کسی خواهانش هست یا نه!
چند روز پیش دنبال یه سری اطلاعات بودم که توی ورق نوشته بودم و گذاشته بودم توی کیف لپ تاپ. وقتی درش رو باز کردم و دو تا زیپ هاشم تا نیمه باز کردم، داشتم از تعجب ریش در میاوردم! ( جدیده، به جا شاخ در میارن) باورم نمیشد، فلشم کنار اون ورقه، ساکت نشسته بود و داشت منو نگاه میکرد! اصلا امکان نداشت! من یک هفته ای که دنبالش همه جا رو گشتم، هر روزش همه ی خرت و پرت های کیف رو میریختم بیرون و سر و ته میکردم و هی تکونش میدادم، اگه اونجا بود حتما می افتاد! بگذریم، فلشم بعد از چند ماه پیدا شد! دارم شک میکنم به اینکه روح توی خونه امونه! طفلک چقد ندا رو فرستادم زیر میزها دنبالش بگرده! از همین جا معذرت میخوام خب قربونت برم!
پی نوشت: از سبزی هایی که کاشتم فقط تربچه ها هی در میان، نمیدونم چرا بقیه اشون خوابن!
پی نوشت بعد بعد: این روزها با اینکه کار خاصی نمیکنم، ولی هی وقت کم میارم!
پی نوشت بعد بعد بعد: اینم وضعیت گوشیم!
امروز یکی از روزهای خوبه!
دیشب خواب مرجان و سارا رو دیدم، امروز که به مرجان زنگ زدم، گفت به سارا
زنگ بزن تا خبر خوب بهت بده! وقتی به سارا زنگ زدم فهمیدم به جرگه مادرا
پیوسته! کلی جیغ و هوار کردیم با هم!
الان خیلی خوچحالم
پی نوشت: الهی همه ی اونایی که در انتظار بچه ان، به زودی بچه دار شن
پی نوشت بعد: پریشب خواب سونامی دیدم، انگار امسال هم قرار نیست از دست این سونامی راحت شم!
از دیروز تا الان یه جوری شدم، دیروز توی گودر یه چیزایی خوندم در موردش ، صفحه ی فرفر رو هم باز کردم، ولی چیزی نفهمیدم، تا اینکه از رویا پرسیدم دقیقا قضیه چیه و ماجرا رو برام تعریف کرد، تازه فهمیدم چی شده و دوباره گودر و فرفر رو نگاه کردم! حس بدی به جامعه های مجازی پیدا کردم، بچه هایی که توی لیست دوستانم بودن، حتی توی ساب های گودر، مخفیانه دست به کارهایی زدن برای ... آدم دیگه نمیتونه به چشماش اعتماد کنه! کار کثیفیه! اینکه به کسی نزدیک بشی برای اینکه ازش اطلاعات بگیری برای... اعصابی از من خورد شد از دیروز! کاری به این طرف و اون طرفش ندارم، کلا متنفر شدم از این آدمایی که حاضرن به خاطر منافعشون به اسم دوستی وارد زندگیت شن!
پی نوشت: خدا همه رو به راه راست هدایت کنه