عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

روزهای خردادی

هدر مورد نظر یافت شد، دوسش دارم، حس خوبی هم داره؛ فقط باعث شد اندازه هدر اصلی قالب رو تغییر بدم، زحمت گرد کردن دور عکس رو هم سعید کشید، الان کلا راضیم از قالب!
دیروز بعد از ظهر هم با بروبچس همکارای قدیمی و دوستان فعلی قرار گذاشتیم، در واقع تولد بازی بود واسه تولد رویا، برخلاف همیشه، پاتوقمون نرفتیم، رویا گفت بریم رستوران گیاهی پارک هنرمندان، ساعت چهار و نیم قرار داشتیم، ولی هر کدوم یه ساعتی رسیدیم، من و رویا رفتیم توی رستوران و منتظر شدیم ندا و مهدیه برسن، قبلا رفته بودم توی پارک، ولی اصلا نمیدونستم رستوران داره و میز و صندلی توی بالکن چیده شده! وقتی فهمیدم رستوران گیاهیه، یه جوری شدم، کلا تصور خوبی از رستوران گیاهی نداشتم، ولی بعدا متوجه شدم که کاملا اشتباه میکردم،نزدیک دو ساعت کنار هم بودیم و کلی صفا کردیم، کلی روحیه گرفتیم، ایشالا تا باشه از این دور هم جمع شدن ها!

پی نوشت: دیروز ندا بهم یه خبر خوب داد! نمیتونم بگم
پی نوشت بعد: یک ماه پیش یه چیزایی شنیدم از کسی که خیلی نمیشناختمش، و دیروز مطمئن شدم حقیقت داشته، حالا سر فرصت میام و مینویسم.

گل و گیاه

الان دیگه نزدیک یک هفته است که سرما خوردم و در حال حاضر خوبم، یعنی دیگه تب ندارم، فقط یه کم سرفه میکنم و یه موقع هایی صدام میگیره که اینم قابل تحمله!
دیروز تولد رویا بود و ما قرار شد چهارشنبه همدیگه رو ببینیم. جمعه با وجود اینکه حالم خوش نبود، به والدین اصرار کردم که من باید برم نمایشگاه گل و گیاه، اینقد پافشاری کردم که قبول کردن، همین که از میدون توحید رد شدیم سیل ترافیک نمایشگاه رو دیدیم، چه خبر بود، اینقد آدم بود که نمیشد گل و گیاه دید، اصلا صفای باغ گل خودمون یه چیز دیگه ای بود، من فقط از طبقه دوم خوشم اومد، گیاه های گوشت خوار رو دیدم که توی ویترین خوشگل و زیبا و رعنا نشسته بودن، بعد اون ور ترشم بذر و نشای سبزیجات میدادن، گوجه و خیار و توت فرنگی و اینا! ولی مرغوب نبودن، برای من که هر چند وقت یک بار میرم باغ گل، خیلی جذاب نبود.

پی نوشت: همچنان به دنبال یه هدر مناسب میگردم

انفعالات

به خاطر به سری فعل و انفعالات تصمیم بر این شد که قالبم رو عوض کنم
میدونم هدرش خوشگل نیست، به خاطر همین دنبال یه عکس در خور هستم تا عوضش کنم، فعلا یکی محض نمونه گذاشتم تا از اون بی نمکی در بیاد، الانم سرماخورده ام و حوصله دنبال عکس گشتن ندارم، فعلا تحمل کنید تا بعد

پی نوشت: عکس هایی که قولش رو دادم. 1 2 3

خواب های من

دیشب خواب دیدم، رفتم آرایشگاه ی که میرم اپی لا سیون، بعد اون دختر خنگه، نمیدونم چی شد که نظر داد موهامو کوتاه کنه، بعد نمیدونم چرا یهویی من خر شدم و گذاشتم موهامو کوتاه کنه؛ بعد توی آینه نگاه کردم و کلی غصه خوردم که پس کو موهای فرم؟ مگه توی تیر دو تا عروسی نداریم؟ من چه غلطی کردم؟ اصن نمیدونی چه وضعی داشتم توی خواب!
تازه پریشب هم خواب دیدم توی مهد هستم و دارم با بچه ها سرو کله میزنم، بعد توی خواب که داشتم خودمو میدیدم، گفتم وا من اینجا چه کار میکنم؟ مگه به من زنگ زده بود؟ اصن اینقد خواب هام واقعی هستن و هول و ولا دارن که استرس میگیرم.


پی نوشت: چند روزم هست که یه جورایی آشفته میزنم، میدونم از چیه و نمیخوام به روم بیارم
پی نوشت بعد: یادم باشه از گوجه ها و تربچه هام عکس بگیرم بزارم اینجا


هفته ای که گذشت

اون روز با ندا قرار داشتم، هر دو سر موقع رسیدیم به محل قرار و این از عجایب روزگار بود، واسه خودمون چرخ زدیم توی پاساژ رضا و هی لپ تاپ ها رو میدیدم و نمیپسندیدم و هی میدیدیم و میپنسندیدم و خلاصه این چرخه ادامه داشت تا بالاخره یه مدل رو پسندیدیم که هم قرمز داشت هم مشکی، تازه چهارده اینچ هم بود، کارت مغازه رو برداشتیم و زدیم بیرون و رفتیم سمت پاتوق همیشگیمون و کلی خوش گذروندیم، چاشنی این خوشگذرونی هم بستنی میوه ای بود، ژله بستنی، هات چاکلت و میلک شیک! ولی چه ساعتی رو با هم گذروندیما! ساعت شش هم از هم جدا شدیم و قرار اصلی رو گذاشتیم واسه پنجشنبه، که دیگه لپ تاپ مورد نظر رو خریداری کنیم. ندایی زحمت کشید و واسم هدیه آورده بود، موقع برگشت زیر نم بارون هدیه بدست اومدم خونه!
فرداش یعنی تفلدم، صب توی خونه بودم و جای خاصی نرفتم،ولی شب به همراه خانواده رفتیم فرحزاد و کلی صفا کردیم، هوا عالی بود، درخت های توت بالای سرمون هم هنوز نرسیده بود. سه شنبه هم برو بچس اومدن منزل، همه اومدن الا مرضی، حمیده خبر داد که چهار تیر عروسیه و کلی ذوق زده امون کرد. سارا عکس سونوگرافیشو نشونمون داد، جنین اندازه ارزن هم نبود، سمیه هم گفت که یه کار نیمه وقت پیدا کرده و مرجان هم از درس و دانشگاه مینالید! خلاصه تا ساعت هفت هی گفتیم و خندیدم و خوش گذروندیم.
برای پنجشنبه نهار هم قرار شد با مهدیه و رویا و ندا بریم پاتوقمون، من و ندا زودتر رفتیم تا خریدمون رو هم انجام بدیم، انصافا خرید خوبی هم کردیم و راضی هم هستیم هر دومون! به محض اینکه ما به مغازه ی مورد نظر رسیدیم، یهو نمیدونم ندا چش شد که مدام سرفه میکرد، حالا سرفه نکن کی سرفه کن، اینقد که دیگه نمیتونست حرف بزنه! پاک آبرومونو برد، اینقد سرفه کرد که فروشنده دلش سوخت و اون پسره رو فرستاد از طبقه بالا براش یه لیوان آب بیاره، بنده خدا یه لیوان پر آب خنک آورد، ندا هم یه قلپ بیشتر نخورد، ما خریدمون رو کردیم و رفتیم و بالا تا کیف هم بخریم و این همچنان سرفه میکرد. توی مغازه کیف فروشی هم دوباره شروع کرد، آقای فروشنده هم گفت داروخانه نزدیکه ها! کلا رو اعصاب همه بود در عوض یه کیف دستی خوشگل هم خرید و موسشم که دیگه آخر تکنولوژی بود، در حین نصب ویندوز و مخلفات، رفتیم و به قرارمون رسیدیم، رویا زودتر اومده بود، ولی مهدیه با یک ساعت تاخیر رسید، مثل همیشه! دو ساعتی هم اونجا خوش گذروندیم و همون جا هم قرار گذاشتیم که آخر خرداد بریم خونه ی مهدیه اینا تا سوغاتی هایی هم که ندا قراره از آنتالیا برامون بیاره دریافت کنیم!
کلا هفته ای که گذشت، هفته ی دوست داشتنی ای بود، دوسش داشتم.


پی نوشت: دوستام همه اشون به نوعی شرمنده ام کردن!
پی نوشت بعد: آیتمی که سعید برای تولدم شیر کرده بود رو خیلی دوست دارم، خیــــــــــلی!
پی نوشت بعد بعد: گوجه گیلاسیم، یازده تا گوجه داده اندازه نخود فرنگی!