عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

واقعا که!!!


واقعا که دیگه شورشو در آوردن
فکر کردن مردم بلا نسبت خ...!
این همه آدم نفله شده اینا اصلا عین خیالشونم نیست
...
..
.

تولد مرجان و سمیه

جاتون خالی امروز رفتیم خونه مرجان
به مناسبت تولدش و تولد سمیهکلی مامانش  افتاد تو زحمت چون از نهار دعوتمون کردحمیده نامرد که نیومد، مهدیه هم که تهران نبود(عزیزم کلا برای تو این پست رو نوشتم که بازم دلت آب بشه)من بودمو مرضیه،سارا، مرجان، سمیه و مامان مرجانخیلی خوش گذشت، جای همتون خالی، هنوز عکسا رو نریختم تو کامی هر وقت ریختم سعی میکنم چند تا عکس مناسب رو براتون بزارم. از سمیه هم حسابی خداحافظی کردیم که هفته دیگه میره مکه، بهش گفتم اگه دعام نکنه حلالش نمی کنم
این عکس روهم از موبایل یکی کِش رفتمبرای سیزده بدره! آخه بگو آدم بیکار تو کارو زندگی نداری از دختر مردم عکس میگیری؟

 

sms نوشت: مرده شور این مخابرات رو ببره که هیچ مسیجی به هیچ کس نمیرسه، اینم از آنتن که دو روزه هیچ کس به شبکه دسترسی نداره

پی نوشت: اینم گوش بدید بد نیست! 

آخر تعطیلات

من اومدم
معلومه خیلی بهتون خوش گذشته! به منم خوش گذشت .یه سفر دو سه روزه خیلی تو روحیه ام تاثیر گذاشت، همیشه سفر برام آرامش بخش بوده و هست
یه روز رفتیم کرج، اونجا هم هوای خیلی خوبی داره ها! خونه عمه کوچیکه بودیمدو روز بعدیشم رفتیم یکی از شهر های غربی( اسمشو نمیگم که مثل شهری که اونجا دانشجو هستم برام درد سر نشه)بابا اونجا چند هکتار زمین خریده، رفتیم هم اونجا رو ببینیم هم یه آب و هوایی عوض کنیم و هم آقا مری رو که دلشون برامون تنگیده بود زیارت کنیم
آقا مری بعد از چهار سال سربازیشو تموم کردبه خاطر این کار مهمش عمه جون یه سفره ابوالفضل انداخته بود که دعوتمون کرد، من که بعد از اون روزی که با آقا مری تلفنی اتمام حجت کردم ، ندیده بودمش و تمایلی برای رفتن و دیدنش نداشتم ولی مامان اصرار داشت بریم. برام سخت بود طبق قولی که بهش داده بودم باید باهاش مهربون بودم و ازش فرار نکنم ولی نمی شد چون دیگه همه خانواده میدونستن که آقا قصد خواستگاری رو داره و این با قولی که داده بودم جور در نمیومد!
بر خلاف اضطرابی که داشتم خیلی راحت تر باهاش بر خورد کردم و باهام برخورد کرد ولی هر وقت میومد نزدیکم سنگینیه چهل تا چشم رو احساس میکردمزیاد با هم صحبت نکردیم، بیشتر با چشماش صحبت کرد اینبار چشماش برق خاصی داشت، من که همیشه از نگاهش فراری بودم اینبار تصمیم گرفتم عادی برخورد کنم، هر بار هم که نگاش کردم داشت نگام میکرد و مجبور بودم یه خنده زورکی تحویلش بدمهر جا که میدید تنهام میومد سراغم و من با چشم و ابرو اشاره میکردم که نیا!ما از بچگی با هم بودیم ، تو سر کله هم دیگه میزدیم ، به خاطر تفاوت کم سنیمون همیشه با هم بودیم ولی این چند سال ، از وقتی به قول خودش پای عشق اومد وسط دیگه نتونستیم مثل قبل باشیم
هی زیر لب باهام حرف میزد و منم مجبور بودم لب خونی کنمبعد از ظهر گفت بیا بریم بیرون، حرف بزنیم، با ابرو بهش گفتم نه،گفت ولی باید بیای، من بازم گفتم نه، عصبی شد و رفت(این گفت و گوها رو وقتی انجام دادیم که من تو اتاق رو به پنجره حیاط بودم و شیرین روبروم نشسته بود و داشت باهام حرف میزد)چند دقیقه بعدش زن عموم اومد گفت پاشو با مری بریم بیرون، منم نتونستم بهونه بیارم و باز هم آقا مری از پنجره پیروزمندانه دستاشو آورد بالاموقع سوار شدن زیر لب میگفت بیا جلو بشین ،لبمو گاز گرفتم و خندیدم ، بعد رو به مامان کرد و گفت: زن دایی شما بشین جلو این سه تا هم میشینن عقب
،بعد رفت کنار بستنی فروشی و از این بستنی قیفیا که دو متره خرید، من که بستنی دوست نداشتم ، دادم خواهرم خورد، بعد که رفتیم برای خرید، یواشکی اومده پیشم و میگه: چرا من تا حالا نفهمیده بودم تو بستنی دوست نداریمن: تو خیلی چیزا رو نفهمیدی مری:
رفتم تو مغازه داشتم جنس هایی رو که می خواستم سفارش میدادم اومده کنارم و میگه چقد احساس غرور میکنم وقتی کنارتمبا اخم اشاره کردم به فروشنده که تمام حواسش پیش ما بودخودشو زد به اون راه و سفارشارو نگاه میکرد که خراب نباشن، بعد هم خودش حساب کردهر کاری کردم قبول نکرد پولشو بهش بدم و به مامان متوسل شدم و دیگه نتونست چیزی بگه!
روز سیزده بدر پنچ تا ماشین شدیم و رفتیم باغی که بابا خریده، جای باصفایی بود ، کلی درخت میوه داشت، یه دریاچه کوچیک هم داشت.
اینم عکسش

 

آقا مری هم از هر فرصتی استفاده میکرد که باهام حرف بزنه، و منم مثل همیشه یه جوری بهونه می آوردم، چون به محضی که میومد کنارم همه کاراشونو ول میکردن و ما رو نگاه میکردن.ولی تا تونست فیلم و عکس گرفت
اینم آتیشی که به پا کردیم، بیشتر کاراش با من بود

سیزده بدر خوبی بود، خیلی خوش گذشت، جای همتون خالی

 

پی نوشت: در کل تعطیلات خوب و دوست داشتنی بود، مخصوصا اینکه وقت برای وبلاگ نویسی داشتم، از پس فردا باید برم سازمان و دیگه کمتر وقت خالی پیدا میکنم

پی نوشت بعد: امروز تولد مرجانه و فردا تولد سمیه؛ از همین جا به هر جفتشون تبریک میگم الهی که همیشه زنده باشن(تلفنی تبریک گفتم) 

عیدانه

به قول مامان شوهر خاله ام عید رو باید یک ماه بکنن تا ملت به دید و بازدیدشون برسن!
امروز که دهم فروردینه و چیزی به اتمام تعطیلات نمونده، هنوز کلی از فامیلا نیومدن و هنوز کلی از فامیلا موندن که ما نرفتیمتازه شانس اوردیم نصف فامیلای بابا شهرستانن.
میخواستیم بریم بندر ترکمن که کلا بهم خوردچقد دلم رو صابون زده بودم برای خریدن روسری های ترکمنی
از الان داریم برای سیزده بدر نقشه می کشیم که کجا بریم؟!
یه توضیح کوچیکم برای پست آقایوسف بدم؛
بابا به جون خودم من هیچ نسبتی با یوسف ندارم، منظورم هم از یوسف قهرمان کتاب سووشون (سیمین دانشور) بود، بعد از خوندن جو گیر شدم و اینا رو نوشتم، خدایی فکر میکردم همه این کتاب رو خوندن و فقط من نخونده بودم که خلافش ثابت شد جای شکرش باقیه سعید و امیر خان جزو کسایی بودن که قبلا این کتاب رو خونده بودنحالا دیگه ابهامات رفع شد؟ دیگه نمی خواد بیام بیشتر توضیح بدم؟؟؟


شعر نوشت: نترس از شب مستی بیا و عاشق باش
                                                            فروغ دیده مجنون بهای صادق باش
                 من و کبوتــر عاشـــق به روی یک دیــــوار
                                                           دو پنجره، دو ستاره، فدای یک دیدار

smsنوشت:آنجلینا جولی،آل پاچینو، نیکول کیدمن، تام کروز، رابرت دنیرو، خود من و بقیه ستارگان جهان سال جدید را به شما تبریک میگوییم

تصمیم کبری


عمه کوچیکه خونمون بود.
هلیا دخترش دوسالشه، یه جورایی رفتارش دو گانه بود، یه لحظه میرقصید و چند دقیقه بعد قرآن میخوند!
بارها سر این موضوع یعنی رفتار هلیا با عمه کوچیکه دعوا کردم، اینبار هم بهش گفتم اگه این بچه درست تربیت نشه تقصیر توه! اونم با هزار تا دلیل مسخره خواست توجیحم کنه که من قانع نشدم.
به خاطر چشم و هم چشمی رفت دانشگاه، اونم زمانی که بچه فقط شش ماه داشت! مجبور بود هلیا رو یا بزاره خونه مامان بزرگم یا خونه مادر شوهرش. خانواده شوهرشم که همه آخوندن و به شدت مذهبی؛ همینا باعث شد بچه این رفتار رو داشته باشه! وقتی هلیا میاد خونه مامان بزرگم محیا دختر عموم بهش رقص یاد میده و وقتی میره خونه مادر باباش بهش قرآن و احکام یاد میدن!
ایندفعه طوری که بهش بر نخوره گفتم:
من: اگه بچه دار بشم حتی اگه دکترا هم قبول شم حاضر نیستم بچه رو بسپارم دست خدا و خودم برم دنبال علاقمندیهام!
عمه کوچیکه: وا! خوب پس خودت چی؟ من که میگم خودمم مهمم!
 من: حتی اگه عاشق کارم هم باشم حاضر نیستم به خاطر من، بچه ام سختی بکشه!
عمه کوچیکه: وا مگه تو کار میکنی؟
من: هوم! نه، مثلا گفتم!
عمه کوچیکه: ولی من اینجوری فک نمی کنم و فکر تو هم قبول ندارم
من: ولی من همینجوری فکر میکنم و همینجوری فکر خواهم کرد!
عمه کوچیکه: من که نتونستم تو رو قانع کنم ، الهی یه شوهری گیرت بیاد که مخالف نظر تو رو داشته باشه
من: لال بشی الهی!
عمه کوچیکه: حقته

من که نتونستم آدمش کنم ولی امیدوارم که یه روزی سرش به سنگ بخوره! یه روزی که دیر نشده باشه!


پی نوشت: تصمیمم قطعیه! من وقتی مادر بشم تا بچه ام نره دبیرستان حاضرم دور درس و کار رو به خاطرش خط بکشم!
پی نوشت بعد: عمه کوچیکه با اینکه دخترش دو سالشه فقط دو سال از من بزرگتره ، به خاطره همین تو سر و کله همدیگه هم میزنیم