-
پیر و جوان
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1389 17:47
پی نوشت: اینا همون پسرکان رنگی رنگیم هستن، جای خالی اونایی که نیستن مشهوده ها! پی نوشت بعد: اون عکس دومی هم حاکی از اینه که وقتی اینا پیر شدن، فرصت رشد کردن اونای دیگه است خب!
-
در همین حوالی
دوشنبه 11 مردادماه سال 1389 17:59
- دیروز با آژانس رفته بودیم حوالی میدون بنی هاشم، همینطور که راه رو جلو میرفتیم، راننده رو به من و مرجان و حمیده کرد و گفت، میدونید اینجا نزدیک خونه ی خواهرمه، مرجان بهش گفت پس بهش یه سر بزنید، راننده گفت باهم رابطه ی خوبی نداریم. همین جمله کافی بود که اصرار ها و نصیحت های ما سه تا شروع بشه، جالبه هر سه تا مون با هم...
-
...
شنبه 9 مردادماه سال 1389 16:20
الان دقیقا بیست و چهار روزه که من نیومدم اینجا! شاید بهترین کار همین سکوت بود، سکوت کردنم بهتر از این بود که هر روز و هر ساعت بیام و از اوضاع وحشناک روحی و جسمیم بنویسم، به جرات میتونم بگم بدترین روزهای عمرم رو گذروندم و با جرات بیشتر باید اعتراف کنم در مقابل مشکلاتی که برام پیش میاد بدترین نوع عکس العمل رو نشون میدم،...
-
عنوان نداره
چهارشنبه 16 تیرماه سال 1389 11:34
تا اطلاع ثانوی نویسنده ی این وبلاگ میخواد بره بمیره بااجازه! خودتون میدونید واسه چی، پس توضیح الکی نمیدم و میرم پی نوشت: فقط یه معجزه میتونه من رو برگردونه! پی نوشت بعد: خدایا با ما هم؟!!
-
استاد
دوشنبه 14 تیرماه سال 1389 17:02
میخواستم این مطلب رو ادامه ی پست قبل بنویسم، ولی دوست دارم یه پست رو بهتون اختصاص بدم! از همون روز اول که اومدیم سر کلاستون، پی به اخلاق خاصتون بردیم، همیشه بین خودمون میگفتیم که شما خیلی بیشرفی، البته بیشرف به معنی عام نه! به همون معنی که خودمون میدونستیم، همیشه ما دو تا، صندلی جلو میشستیم، نه به این خاطر که عینهو...
-
چادر نماز
دوشنبه 14 تیرماه سال 1389 12:00
وقتی چادر نماز سفید با گل های ریز قرمز ِ مامان بزرگ رو سرم کردم، عمو کوچیکه گفت واییی عین فرشته ها شدی، عمو بزرگه هم تایید کرد و گفت مبینا هم وقتی چادر نماز سرش میکنه، عین فرشته های کوچولو میشه، در سالهای جوانی هم آقا مری یه دفعه بهم گفت، وقتی با اون چادر سفید توی خونه امون داشتی نماز میخوندی، از پشت پنجره داشتم نگات...
-
ارمیا
یکشنبه 13 تیرماه سال 1389 16:29
چند شب پیش که میخواستم بخوابم، یه نگاه به قفسه ی کتاب ها انداختم ببینم کتابی هست که الان حس خوندنش رو داشته باشم یا نه! متوجه دو تا کتاب جدید شدم؛ ارمیا و ملکه ی قاجار. ملکه ی قاجار قطور بود به خاطر همون ارمیا رو برداشتم! فهمیدم خواهری در مقابل تعویض کتاب این دو تا رو گرفته! اسم ارمیا برام آشنا بود، بعد از دیدن صفحه ی...
-
حقیقت
شنبه 12 تیرماه سال 1389 17:28
آقای ز همیشه توی وبلاگش تاکید میکنه که دخترای وبلاگ نویس زشت تر از اونی هستن که توی آواتارشون نشون میدن! البته ایشون از طرف همسرش حسابی گوش مالی میشه. ولی خیلی روی این حرفش تاکید میکنه! حالا من میخوام یه چیزی بگم مشابه حرف آقای ز و سعی میکنم از این به بعد هم تاکیدش کنم! اینکه پسرای وبلاگ نویس اونطور که توی وبلاگشون...
-
ماندن
شنبه 12 تیرماه سال 1389 16:53
برای با تو ماندن چشمانم را خواهم داد ای که چشمانم را فهمیدی و نگاهم را خواندی به میهمانی سکوت من بیا ای حضورت آیت حیات بهار در اعماق جنگل پاییزی
-
نیمه شب
شنبه 12 تیرماه سال 1389 12:00
اون شب، ساعت یک و هشت دقیقه بود! کتابی(ارمیا) رو که تازه شروع کرده بودم به خوندن رو بستم! کلافه بودم! دوست داشتم اون موقع شب با یکی حرف بزنم! به خاطر نقطه کور بودن اتاق فقط میتونستم اس ام اسی با کسی حرف بزنم! چطوری میتونستم بفهمم کی این موقع بیداره! این "کی" خیلی مهمه! این "کی" یعنی کسی که میتونی...
-
خونه ی مادر بزرگه
شنبه 12 تیرماه سال 1389 11:10
شب جمعه توی حیاط خونه ی مامان بزرگ، روی چهارپایه بودم و داشتم دنبال یه خوشه ی پربار، میگشتم واسه کندن. ما نوه ها مجازیم یه خوشه غوره بکنیم، نه بیشر. مامان بزرگ این قانون رو گذاشته که به همه ی نوه ها و نتیجه هاش، غوره برسه! اصولا دو سه تا خوشه بیشتر انگور نمیشه ، چون ما نوه ها اجازه نمیدیم غوره های خوشمزه بالغ بشن و...
-
ی و . .
شنبه 12 تیرماه سال 1389 10:48
مدیا پلیر پینکی رو روشن میکنم! ایننا(inna) داره میخونه، صداش رو دوست دارم! از آهنگ های خارجکی خیلی خوشم نمیاد ولی تونستم ارتباط خوبی با این خواننده پیدا کنم! آلبوم جدید انریکو رو هم دوست دارم! ولی هیچی آهنگی، رینگ مای بلش نمیشه که منو یاده کافه هشت و نیم میندازه! داشتم دنبال یه عکس توی پیکچرم میگشتم، تایتل صفحه ی...
-
از همه جا
پنجشنبه 10 تیرماه سال 1389 16:17
_فکر میکنم روی صندلی جلوی یه ماشین نشسته بودیم، دوتایی با هم! دست راستشو دور گردن من انداخته بود، منم سرم رو گذاشته بودم روی بازوش، چشمام رو بسته بودم، خواب بودم، ولی از بالای سرمون داشتم نگاه میکردم، تمام مدتی که خواب بودم، داشت به صورتم نگاه میکرد، خیلی آروم انگشت اشاره ی دست راستش رو خم کرد و با پشتش صورتم رو،...
-
پسر پسر قند عسل
چهارشنبه 9 تیرماه سال 1389 19:06
پی نوشت: هیچی برای یک مادر، لذت بخش تر از بزرگ شدن بچه هاش نیست!
-
عصر سه شنبه
چهارشنبه 9 تیرماه سال 1389 10:50
دوستای قدیمی بدون اینکه به من بگن، دیروز برنامه ریخته بودن واسه دور هم بودن، درسته به من نگفته بودن ولی برنامه رو برای بعد از امتحانای من گذاشتن، این شد که دیروز به طور غافلگیرانه ای زدیم بیرون! اول من و مرجان و سارا رفتیم خرید! یه خورده خرت و پرت واسه سمیه خریدیم و رفتیم خونه اشون، محیا هم اونجا بود، اصلا ازش خوشم...
-
بازگشت
دوشنبه 7 تیرماه سال 1389 16:26
فکر کنم بعد از مدت های مدید، همه چیز دست به دست هم داد تا من نتونم یه ده روزی پست بنویسم! این یعنی کلی حرف روی دل مونده، کلی حس که خالی نشده، کلی خشم که فرو کش نکرده، کلی وراجی های حوصله سر بر، این ها یعنی فاجعه! چه لحظه هایی بود توی این چند روز که دوست داشتم فقط برای چند دقیقه ای بیام و بنویسم ولی اصلا ممکن نبود!...
-
شب آرزو ها
پنجشنبه 27 خردادماه سال 1389 18:48
سه نفر بودن، صندلی جلوی من نشسته بودن! چشمام رو بسته بودم! آواهای نامفهومی میشنیدم ولی اصلا دوست نداشتم چشمام رو باز کنم. صدای ضربه های دست و ناله هم میشنیدم، چشمام رو باز کردم! دیدم دو نفری که جلوی من نشسته بودن با دست و به زبون اشاره داشتن با هم صحبت میکردن، اونی که دقیقا جلوی من بود رو نمیتونستم ببینم ولی اون یکی...
-
اولین امتحان
پنجشنبه 27 خردادماه سال 1389 17:33
قبل از جلسه وقتی پیمان(اصولا نصف بیشتر هم دوره ای هام رو فقط به اسم میشناسم) و ستاره اومدن کلاس 102، که بیشترمون اونجا بودیم، اولین چیزی که گفتن این بود که چقد چاق شدی!!! ستاره میگفت باور کن انگار یه آدم دیگه ای شدی! اینقد اینا گفتن که دچار تضعیف روحیه ی شدید شدم! گلزار هم هشتا صندلی جلوتر از من بود! اون دختره که...
-
تفاوت تا کجا
سهشنبه 25 خردادماه سال 1389 12:29
بعضی مواقع خیلی دوست دارم ذهن بعضی از آدم ها رو بخونم! اینکه مثلا پیش خودشون چی فکر میکنن که یه کاری رو انجام میدن؟ اینکه منطقشون واسه انجام دادن کاری چیه؟ دقیقا این فکر از وقتی به ذهنم خطور کرد که فهمیدم اون پسره برای دوستم کلی لوازم آرایش خریده اونم نه مارک معروف، فقط خواسته رنگ هاش جیغ باشه! خب وقتی تو میبینی اون...
-
کافه پیانو
یکشنبه 23 خردادماه سال 1389 18:32
چشمام خط های کتاب رو دنبال می کنن ولی وقتی نیاز به نوشتن پیدا میکنم دیگه تمرکز ندارم تا اون چیزهایی که توی ذهنمه رو خالی نکنم! توی این هفته، جدای اتفاقاتی که توی روز برام می افتاد؛ آخر شب ها ساعت حدود یازده و نیم تا دو مینشستم و کافه پیانو میخوندم! از موضع گیری سیاسی نویسنده و حاشیه های اون بگذریم کتاب دوست داشتنی ای...
-
سلاح
جمعه 21 خردادماه سال 1389 17:32
این چندمین بار بود که دوست داشتم بخوابونم توی گوش کسی و این کار رو نکردم! سومین یا چهارمین بار بود شاید، وقتی مرد به طرز وحشتناکی از پشت لباس ها ظاهر شد و تا اونجا که میتونست صورتش رو آورد جلو و گفت هر کدوم که خواستی بگو بهت بدم!!! من که هم ترسیده بودم و هم از حرکت مرد عصبانی شده بودم، دوست داشتم تمام توانم رو، کف دست...
-
پسرم
پنجشنبه 20 خردادماه سال 1389 20:51
پی نوشت: ایشون پسر بزرگم هستن!
-
منتظر...
چهارشنبه 19 خردادماه سال 1389 19:10
"سلام. ایمیل همون ایمیل. اسم همون اسم . من هنوز منتظرم ..." یه روز خوب رو شروع میکنی، همه چیز خیلی خوب پیش میره، استرس روزهای امتحان رو داری و روز شماری میکنه برای هفته ی دیگه که اولین امتحانت رو میخوای بدی، همه چیز خوبه ، اما دیدن یه نوشته میتونه تا مرز دیوونگی تو رو ببره! دوست نداری یاد اون لحظه ها بی افتی...
-
دعا
دوشنبه 17 خردادماه سال 1389 15:31
امروز زنگ زده بود و میگفت تا میتونید این یکی دو هفته دعا کنید! مامان از صبح تسبیح گرفته دستش، میگه نمک نذر کردم که ببرم توی امام زاده صالح پخش کنم! میگم خب منم نون و پنیر و سبزی نذر میکنم که توی شاه عبدالعظیم بدم. مامان میخنده میگه ببینیم کدومشون زودتر حاجت میدن! خودشون راضین به خواست خدا، ولی اصرار مادرهاشون نمیزاره...
-
در هم و بر هم
یکشنبه 16 خردادماه سال 1389 15:03
این روزها پر از حرفم واسه گفتن و نوشتن، ولی یه جورایی دارم خود سانسوری میکنم، البته از خودم! یه کم فکرم آزاد تر شده و درگیریم کمتر و به این خاطر دوست دارم بنویسم، از همه چی و از همه جا تا شاید بتونم خودمو گول بزنم و ذهنم رو منحرف کنم. توی این روزها فهمیدم، وقتی نیاز داری حرف بزنی، مهم نیست مخاطبت کی باشه، فقط یکی باشه...
-
یه حسی از تو در من هست که میدونم تو رو دارم
جمعه 14 خردادماه سال 1389 17:37
-
تعبیر کن پریشانیم را
چهارشنبه 12 خردادماه سال 1389 16:21
تعبیر خوابی پیدا نکردم که تعبیر خواب های آشفته ام را به تو نسبت ندهد! پی نوشت: فیودوتایچ که نمیدونم کیه و کجاییه میگه "وقتی انسان نمیتواند کلمات مناسب را برای احوالش بیابد چه شکنجه ای را تحمل میکند" پی نوشت بعد: یه سری حرف ها هست که داره روحم رو میخوره پی نوشت بعد بعد: حس میکنم دارم فرار میکنم، یا کسی داره...
-
چراغ
چهارشنبه 12 خردادماه سال 1389 12:17
هر جا چراغی روشنه، از ترس تنها بودنه ای ترس تنهایی من، اینجا چراغی روشنه اینجا یکی از حس شب، احساس وحشت میکنه هر روز از فکر سقوط، با کوه صحبت میکنه جایی که من تنها شدم، شب قبله گاه آخره اونجا تو این قطب سکوت، کابوس طولانی تره من ماه می بینم هنوز، این کور سوی روشنو اونقدر سوسو میزنم، شاید یه شب دیدی منو پی نوشت: آلبوم...
-
چند کلمه
چهارشنبه 12 خردادماه سال 1389 11:24
ببین دختر جان اگه توی کاری که میکنی، تمرکز نداشته باشی، توقع نداشته باش کارت درست پیش بره! محبت زورکی فایده نداره. محبت باید با دل و جون باشه! در غیر این صورت اسرافه، اسراف! باید یه کم رقیق القلب تر باشی تا اینقد اذیت نشی، تا با دیدن کوچکترین موضوعی به هم نریزی! با غصه خوردن تو، مشکلات دیگران حل نمیشه! اینقدر که به...
-
عروس ما
دوشنبه 10 خردادماه سال 1389 17:34
توی این یکی دو ماهه که رفته سر خونه و زندگیش، هفته که هفت روزه، هشت روزش رو مهمون داره، وقتی با هم حرف میزنیم، یا شبش مهمونی داشته یا فرداش مهمونی داره! دیروز به ندا گفتم وقتی من ازدواج کردم تا یک سال هیچ کس شام و نهار بی زحمت نیاد خونه امون تا من دستم راه بی افته! بهش گفتم تو و صالح هم اگه خواستین بیاین یا از خونه...