-
...
دوشنبه 10 خردادماه سال 1389 12:04
چندشب پیش دو ساعتی بینمون اس ام اس رد و بدل شد، کلی ناراحت بود، بیست و هشت سالشه، لیسانس پرستاری داره و توی یکی از بیمارستان های معروف مشغوله کاره، هفته ی پیش یه خواستگار براش اومده بود که دیپلم هم نداشت، ولی اون قبول کرد با شرایطش کنار بیاد، حتی حقوق پسره ماهی پونصد بوده ولی حقوق خودش ماهی هفتصد و پسره ماشین نداره و...
-
یک روز تلخ
یکشنبه 9 خردادماه سال 1389 10:45
یه روزهایی هست توی زندگی آدم که تلخن! خیلی تلخ! اونقدر که تو هیچ وقت نمیخوای دوباره مزه اش رو بچشی، حتی نمیخوای تصور کنی که نکنه یه وقت مغزت از اعماق خاطراتت، مزه ی اون تلخی رو به یادت بیاره! ولی نا خودآگاه میری به اون روز! همه ی کارهایی که کردی و احساس و استرسی رو که داشتی رو تا دریافت اون اس ام اس، توی ذهنت میبینی!...
-
این جنس خبیث
جمعه 7 خردادماه سال 1389 16:07
چند روز پیش، مرجان بهم زنگ زد و گفت بیا خونه امون کارت دارم! منم شال و کلاه کردم و رفتم، دیدم یه کیس و مانیتور توی اتاقشه که نمیدونه چه کارش کنه! از آشناهای دورشون گرفته بود! سیستم تمیزی بود، با هم رفتیم و یه موس و کیبورد خریدیم و روشنش کردیم! اون آشناهه گفته بود نمیخواد ویندوزش رو عوض کنید، تازه عوض شده! به هر ترتیبی...
-
دخترکانم
چهارشنبه 5 خردادماه سال 1389 16:30
پی نوشت:
-
پینکیه مادر
سهشنبه 4 خردادماه سال 1389 18:44
هفته ی پیش که میخواستم پینکی رو روشن کنم، دیدم جایی که همیشه میشینم به طرز وحشتناکی با باقالی( پهن شده برای خشک کردن) اشغال شده! منم عینهو مظلوم ها، رفتم و میز عسلی کوچولویی که کنار پرینتر بود رو برداشتم و پینکی رو گذاشتم روش و به صورت کاملا ابتدایی نشستم کف زمین! بماند که اینطور نشستن چه پدری از کمرم در میاره! داشتم...
-
خوشمزه
سهشنبه 4 خردادماه سال 1389 17:34
دیشب کراکت درست کردم! کراکت معمولی، بدون اینکه وسطش چیزی بزارم! یاد پارسال، نه! دو سال پیش افتادم! جزئیاتش دقیق یادم نیست، ولی میدونم رویا بهم اس ام اس زد که فردا نهار چیزی نیار و من براش با شوق و ذوق نوشتم که کراکت درست کردم اونم با سوسیس آبپز وسطش، و طبق معمول اشتباه این اس ام اس رو فرستادم، برای م فرستادم! بازم...
-
یونی
دوشنبه 3 خردادماه سال 1389 10:24
توی راهروی سمت چپ دانشگاه نزدیک کلاس دختر عمه جان ایستادیم و صحبت میکنیم! دو سه هفته ای بود همدیگه رو ندیده بودیم و کلی حرف برای گفتن داشتیم، وقتی صحبت هامون تموم شد، دختر عمه جان از استادشون میگفت، اینکه چقد کج فهمه و آدم بسیار گیر! همین موقع ها بود که استادشون اومد و یه نگاهی به ما کرد و سرش رو انداخت پایین و تا دم...
-
توضیح واضحات
شنبه 1 خردادماه سال 1389 18:20
از اونجایی که امروز به طور رسمی و دیشب به طور غیر رسمی تهدید شدم، و اینکه کلا فکر همه منحرف شد، مجبورم شخصیت "این" و "اون" پست قبل رو هویدا کنم! پریروز آتنا بهم زنگ زد و دو سه دقیقه ای با هم حرف زدیم، قبلا هر روز با هم حرف میزدیم و چند وقته شده هفته ای یک بار! دیروز خاله ام زنگ زد و با مامان حرف...
-
نو که بیاد به بازار کهنه میشه دل آزار
جمعه 31 اردیبهشتماه سال 1389 15:51
خودم: من: چرا اینجوری نگام میکنی؟ خودم: هیچ دقت کردی از وقتی "این" وارد زندگیت شده، رفتارت با "اون" تغییر کرده؟ من: هوم... نه... تغییر کرده... فکر نمیکنما، ذره ای از علاقه ام به "اون" کم نشده خودم: اینو که میدونم، ولی "اون" نمیدونه! فکر میکنه دیگه دوسش نداری من:(در حال بررسی...
-
ریسک
جمعه 31 اردیبهشتماه سال 1389 12:32
یه وقت هایی آدم ریسک یه سری کارها رو به جون میخره، ولی یه موقع هایی هر چی با خودش کلنجار میره، با هیچ قیمتی حاضر نیست این ریسک رو بخره پی نوشت: من الان توی موقعیت دوم گیر کردم
-
روشنی من گل آب
پنجشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1389 20:01
ابری نیست بادی نیست می نشینم لب حوض گردش ماهیها ، روشنی ، من ، گل ، آب پاکی خوشه زیست مادرم ریحان می چیند نان و ریحان و پنیر ، آسمانی بی ابر ، اطلسیهایی تر رستگاری نزدیک : لای گلهای حیاط نور در کاسه مس ، چه نوازشها می ریزد ! نردبان از سر دیوار بلند ، صبح را روی زمین می آرد پشت لبخندی پنهان هر چیز پی نوشت: اینم عکسی از...
-
کتاب آسمانی
چهارشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1389 16:31
یک مشت از بهارنارنج هایی که خشک کرده بودم بر داشتم و گذاشتمشون لای قرآن های توی خونه، قرآن خودمو برداشتم و هر چند صفحه، چند تا گلبرگ میریختم وسطش، کتابی رو که دو روز پیش ختم کردم.یاد حرف ها و قول و قرار هایی که موقع شروع قرآن با صاحبش گذاشتم افتادم، به خیلی از خواسته هام رسیدم ولی چند تاییش مونده هنوز، همینطور که...
-
بهار نارنج
سهشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1389 19:48
الان بوی سیر میاد؟ بوی باقالی هم میاد؟ بوی لواشک و پرتقال و ترشی و زیتون چی؟ بوی بهار نارنج ؟ هوم؟ اوهوم، درست اومدی، این بوها همه از این پینکی میباشد، طفلکی دیشب تمام مسیر کناره سیر و باقالی بوده، حالا خوبه چهار تا پرتقال و بهار نارنج هایی که جمع کردم هم کنارش بود، وگرنه تا الان خفه شده بودم! جای شما بسی خالی! وقتی...
-
هذیون
پنجشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1389 12:41
آنفولانزا گرفتم، وقتی پلک هام رو میبندم گرمای وحشتناکی رو حس میکنم! خدا کنه بهتر شم وگرنه شمال، اونم شمال اردیبهشتی رو اون طور که باید ببینم نمیبینم! وقتی چشمام رو بستم و داشتم هذیون میدیدم مدام توی این فکر بودم که سوغاتی براش بگیرم یا نه! وقتی سوغاتی میگیرم، اینقد نمی بینمش که یا خراب میشه یا تاریخش میگذره، وقتی هم...
-
تولدانه دو
چهارشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1389 20:56
امروز خیلی خوش گذشت، صبح پا شدم و شروع کردم به ژله درست کردن، سالاد ماکارونی هم درست کردم، میوه چیدم، شیرینی چیدم، کتری برقی رو هم بردم توی اتاق که اگه خواستیم قهوه بخوریم دیگه هی نخوام برم و بیام! طفلک مرجان حالش اصلا خوب نبود ولی با این حال خودشو رسوند، بچه ها وقتی موقع اومدن به خونه ی ما میشه معمولا همه اشون میان،...
-
نمایشگاه کتاب
سهشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1389 18:20
دیروز بهم اصرار کردن که بیا بریم نمایشگاه و امروز ساعت نه و نیم قرار گذاشتیم، بماند که یک ساعتی منتظر عروس خانوم شدیم و آخرشم من نفهمیدم کجا رفته بود! وقتی رسیدم رفتم توی نگهبانی و زنگ زدم بهشون که من رسیدم! یک آقایی کنار آقای نگهبان نشسته بود! هم اون هی منو نگاه میکرد و هی من اونو نگاه میکردم! هیچ کدوممون هم حافظه...
-
تولدانه
دوشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1389 12:46
دیروز از ساعت شش صبح کار و فعالیت خطیر این جانب که شامل جواب تلفن و اس ام اس بود شروع شد! معصومه از بچه های دانشگاه اولی بود، حول و حوش ساعت 9 پیک اس ام اس و تلفن بود! اینقد اس ام اس ریپلای کردم و جواب دادم که وقتی همراه اول اس ام اس تبریک فرستاد هم اس ام اسش رو ریپلای کردم و داشتم دنبال متن میگشتم برای عرض تشکر که...
-
بیست و چهار تا بهار و دیدم
یکشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1389 18:04
همیشه روزهای تولدم، با وجود شادی وصف ناپذیری که توی وجودم دارم، یه حس غم انگیز هم توام با اون حس شادی دارم! واقعا نمیدونم این حس از کجا نشات میگره، ولی یه چیزی توی وجودم میگه خب یک سال دیگه هم گذشت! سالی که از یه سری لحاظ با تمام سال های پیش فرق داشت! توی این یک سال خیلی چیزا تجربه کردم که تا حالا نکرده بودم. وقتی...
-
نوشته ی قاطی پاتی
شنبه 18 اردیبهشتماه سال 1389 19:37
از وقتی میخوام به طور جدی به این قضیه ی کار فکر کنم، اینقدر درگیری ذهنی برام پیش اومد که حتی نتونستم نیم ساعت بشینم و فرم استخدام رو بالا پایین کنم! مامان میگه من با این محیط کارش مشکل دارم! خودمم همینطور. ساعت کارشم یه جوریه و مهم تر اینکه دو هفته ی دیگه شروع میشه و خبری از مرخصی واسه امتحانات پایان ترم نیست! امروز...
-
دو دل
سهشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1389 17:04
به مناسبت هفته ی کارگر و اینا از محل کار قبلیم زنگ زدن و گفتن بیا برای دریافت بن خرید کالا. منم که به عشق دیدن بچه ها قبول کردم که میرم، میخواستم هفته ی آینده برم که به دلیل پاره ای از مسائل ترجیح دادم این هفته برم، اول قرار بود چهارشنبه یعنی فردا برم، بعد که دیدم مهمون داریم، گفتم همین امروز میرم! دیشب هم به ندا اس...
-
ثمره
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1389 12:14
صبح وقتی آفتاب افتاد توی صورتم و خواب از سرم پرید، باز هم کسالت و کرختی سراغم اومد، پیش خودم گفتم یه روز کسالت بار دیگه شروع شد! گوشی رو چک کردم، ساعت هفت دکتر اس ام اس زده و من تازه خوابیده بودم! درگیر فکر کردن به اس ام اس بودم و عوض کردن لباس ها... مثل عادت این یه هفته، رفتم و به گلدونم آب دادم، چشمام هنوز تار...
-
دلتنگ
شنبه 11 اردیبهشتماه سال 1389 20:06
اگه بخوام دلتنگی رو از یک تا ده رتبه بندی کنم، به وضعیت الانم رتبه شش بدم! الان این همه بی قرارم، اگه به رتبه های بالا تر برسه به کجا میرسم! پی نوشت: نمیدونم چطور باید بنویسم تا بفهمی دلتنگم پی نوشت بعد: فکر کنم یک هفته ی دلگیر شروع شد
-
من اگه جنس مخالف بودم
پنجشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1389 12:44
اگه مرد بودم همیشه ته ریش میزاشتم اگه مرد بودم سعی میکردم شیک پوش ترین باشم! توی محیط های رسمی حتما کت شلوار میپوشیدم و جاهای دیگه اسپرت میگشتم اگه مرد بودم همه فن حریف میشدم، از همه چیزای برقی و الکتریکی سر در میاوردم اگه مرد بودم از سن پایین شروع میکردم برای خودم کار جور کردن و دست تو جیب خودم کردن اگه مرد بودم و...
-
اسمشو نبر
چهارشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1389 16:05
اون دسته از آدمهایی که تو جزوشون هستی، از نادرترین آدمهای روی زمین اند، من توی عمر بیست و چهار ساله ام فقط دو تا آدم این مدلی دیدم! اگه بخوام جزئیاتشون رو شرح بدم، واقعا نمیدونم باید چطور شروع کنم! ولی در کل میتونم بگم شماها وقتی دور و برتون شلوغه و از حمایت کسی بر خوردارید؛ مدام به پاچه ی دیگران میپرید و گاز میگیرید،...
-
حق
سهشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1389 18:52
کسی که دوستش میداریم همه گونه حقی نسبت به ما دارد، حتی حق اینکه دیگر دوستمان نداشته باشد پی نوشت: جمله بالا از کتاب ژان کریستف نوشته رومن رولان اضافه نوشت: و من فکر میکنم تو هم نسبت به کسی که دوسش داری این حق رو داری
-
باغبونی
سهشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1389 16:58
دیروز غروب وقتی نگار رفت، تا دو سه ساعت دستم بوی تنش رو میداد! هی بو میکردم و هی قربون صدقه اش میرفتم، هی بو میکردم و هی بهش فحش میدادم، بی شرف دیگه یه جا بند نمیشه، وقتی میخوابه، دوست داره بلند شه، وقتی بلند میشه، دوست داره بشینه! همه چی رو باید از دور و برش بر داشت! دندوناشم که زده بیرون. وقتی شصت دستشو گاز میگیره و...
-
فرصت
یکشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1389 13:06
میدونم برای همه این اتفاق افتاده! اینکه زمانی ، توی یک مکانی، یه موقعیتی برات پیش میاد که شاید دیگه هیچ وقت این موقعیت پیش نیاد. و تو خیلی راحت از روی عمد یا نا خود آگاه، یا از روی ترس و واهمه میزنی و اون موقعیت پیش اومده رو خراب میکنی! تا مدت ها به خودت فحش و بد و بیراه میگی، تا مدت ها حسرت اون موقعیت رو میخوری! مدام...
-
اپیزودینگ
شنبه 4 اردیبهشتماه سال 1389 15:17
چند شب خواب آشفته میدیدم، دلیلشم نمیدونم! بیشتر خواب موج و دریا. توی کتاب تعبیر خواب اینا نشون ضمیر نا خود آگاهمه! خواب های این چند شب هیچ، خواب دیشب یه جوری بود! عین صحنه های بیداری! من و تو، کنار هم، دست توی دست هم، روی یه نیمکت(مثل نیمکت های مدرسه ) توی یه اتاق، نه اتاق معمولی نبود، توی کلانتری بود!!! چندین نفر هم...
-
شکر
جمعه 3 اردیبهشتماه سال 1389 11:31
داشتم به پارسال همین روزها فکر میکردم! اون روزها تو چه وضعی بودم و الان توی چه وضعی هستم. پی نوشت: گاهی وقت ها، نه! بیشتر وقت ها با شکر کردن هم نمیتونی حق مطلب رو ادا کنی!
-
همینجوری
چهارشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1389 16:57
گفتی دوستت دارم و من به خیابان رفتم! فضای اتاق برای پرواز کافی نبود... پی نوشت: شعر از گروس عبدالملکیان اضافه نوشت: من هنوز نمیدونم برای چی اسم فروغ فرخزاد باید از لیست شاعرای ما حذف شه!!!