-
سبک شدم
پنجشنبه 3 دیماه سال 1388 15:57
دورم پر از جزوه است، کتاب تازه سیمی شده ی مالی هم کنار جزوه ها! کلی ورق چرک نویس هم گذاشتم کنارشون که اگه خدایی نکرده سوال زیاد حل کردم یه وخ ورق کم نیارم! مخم در حال سوت زدنه! انگار نه انگار که من این کتاب رو دوباره دارم میخونم! لامصب هر سوالش ده تا نکته داره که تو باید همه رو بدونی! خسته میشم و پینکی رو میارم وسط...
-
آب پرتقال
یکشنبه 29 آذرماه سال 1388 16:47
مکان: ترمینال - آقا ساندیس آب پرتقال دارین؟ =میارم خدمتتون (آقا با کلی ذوق کاسبانه، که مثلا من همه نوع آب میوه ای دارم، کلی آب میوه های مختلف، با طعم ها و رنگ ها و بسته های مختلف چیده رو پیشخون و باز هم با همون شوق ادامه داد) =حالا کدوم یکی رو بدم خدمتتون؟ - یعنی شما ساندیس آب پرتقال ندارین؟ = یعنی از اینایی که چیدم...
-
در بندر آبی چشمانت
یکشنبه 29 آذرماه سال 1388 16:07
آن روز که خداوند تو را به من داد دریافتم که همه چیز را در سر راه من نهاد و همه رازهای نگفته را باز گفت... پی نوشت: شعر زیبای بالا از "نزار قبانی"، عنوان پست هم اسم کتابشونه! (این مطلب رو توی گودر خوندم و دلم نیومد اینجا نزارمش)
-
خواب عمیق
جمعه 27 آذرماه سال 1388 15:47
دو سه هفته ای هست که شب ها قبل از خواب درس میخونم! حدودا تا ساعت یک و نیم ، دو طول میکشه. به خاطر همین شب هایی هم که نمیخوام درس بخونم، دیگه خوابم نمیبره! این یه هفته هم که حسرت یه خواب سه چهار ساعته مونده به دلم، تا میاد خوابم ببره از خواب میپرم و دیگه خوابم نمیبره. چند شب پیش دختر عمه ام گفت یونی میخواد ببره مشهد و...
-
روز پاییزی
چهارشنبه 25 آذرماه سال 1388 17:04
امروز کلی مقاله و تحقیق پیدا کردم و همه ی عنوان ها رو نوشتم تا ببینم کدومشو قبول میکنه، واقعا دمشون گرم اینقد تحقیق بود که مونده بودم چی انتخاب کنم!!! ولی خدایی عجب تایپیستایی داشتن! یاد خانم الف خودمون افتادم که مثل اینا تایپ میکرد، تایپیسته با من حرف میزد و بدون غلط تایپ میکرد! من که حسودیم شد که چرا اینجوری تایپ...
-
باز هم تحقیق
یکشنبه 22 آذرماه سال 1388 14:45
جدیدا دانشجوی نمونه شدم و حداقل هفته ای سه بار میرم یونی(در چهار سال گذشته سابقه نداشته) خب اینم دلیل داره! سیستم دانشگاه ما اینطوریه که آخر ترم که امتحان میدی، کلا چهارده نمره است و تو باید شش نمره از استاد بگیری! بعد از اونجایی که پیام نور کمتر درسی داره که استاد داشته باشه، کلا اون چهارده نمره رو ضرب در یک هفتم...
-
سکوت
جمعه 20 آذرماه سال 1388 11:23
وقتی پر از حرفم، واژه ها رو گم میکنم برای نوشتن
-
ای دی اس ال و دایل آپ
سهشنبه 17 آذرماه سال 1388 15:48
یادش بخیر اون زمانا که دایل آپی بودیم، هر وقت نت میخواستیم، زنگ میزدیم افرا نت و یک ماهه میخریدیم، یا زنگ میزدیم آقای خ و برامون یوزر و پس کارت رو میخوند و میگفت هر وقت گذرت افتاد اینطرف ها با هم حساب میکنیم یادش بخیر، اون موقع ها روزی یکی دو ساعت چراغ مسنجر و جیمیلمون روشن بود و الان هر وقت پینکی رو روشن میکنم، روشن...
-
عید غدیر
یکشنبه 15 آذرماه سال 1388 18:00
امسال عید غدیر نشد سید ی رو از نزدیک ببینم! تلفنی و اس ام اسی عید دیدنی کردم، ولی از نزدیک دیدنشون یه چیز دیگه اس! ما تو فامیلامون اصلا سید نداریم! سید هایی هم که سال های پیش میرفتم دیدنشون همگی از دوستان و آشنایان بودن، دوست بابا همیشه عیدی هامونو میزاره کنار ولی از دست خود سید عیدی گرفتن یه چیز دیگه اس. بین دوستام...
-
سفت و محکم
پنجشنبه 12 آذرماه سال 1388 15:04
وقتی از روی ابرها میای پایین، پاتو روی یه زمین سفت و محکم بزار! سفت و محکم! اینجوری خیالت راحته که از زمین لرزه های کوچیک یا رانش های کوچیک زمین در امانی!!! پی نوشت: یعنی اگه اسمش یوسف نبودا به طرز وحشیانه ای باهاش برخورد میکردم اضافه نوشت: باز هم موج جدید فیلتر، خدا به داد برسه، فعلا تا گودر پابرجاست پناه میبریم به...
-
ببر
چهارشنبه 11 آذرماه سال 1388 19:16
آقاهه میگه یه ببر سفارش دادم واسه توی ویترین مغازه ششصد هزار تومن! میگه آخه نه اینکه عروسک امساله ولنتاین ببره؛ گفتم یه ببر بیارن با هشت تا بچه! مملکته داریم! پی نوشت: با کمک دوستان دارم گوگل ویو یاد میگیرم! ولی گفته باشم من هر چی این گدجت و رباط اضافه کردم کار نکردا! پی نوشت بعد: فردا نامزدی سمانه! آخی، دوست دارم...
-
دیدار
دوشنبه 9 آذرماه سال 1388 17:43
کاش پشتِ دیوار ِدیدارها دلتنگی پنهون نمیشد پی نوشت: اگه دلتنگیه بعد از دیدار ها نبود، هر وقت گذرم به "کوی یاران" میخورد، با سر میرفتم واسه دوباره دیدنشون
-
همه چی فرت
دوشنبه 9 آذرماه سال 1388 12:26
بعضی وقتا آدمها یه کارهایی میکنن که اصلا لازم نیست انجامش بدن، احتمال میدن انجام دادنش به نفعشونه ولی مطمئن نیستن واقعا عاقبت کارشون چی مشه کار دیروز منم یه جورایی شبیه همین کارها بود واقعا نمیدونم چه مرضی بود که من بخوام گوشیم رو آپدیت کنم؟!!! موقعی که داشتم آپدیت میکردم اخطار داد که اطلاعاتت ممکنه نابود بشه، ازشون...
-
وقتی آمپرمون بالا میرود
چهارشنبه 4 آذرماه سال 1388 10:36
همیشه خانم ها به امر شریف ”شرط و شروط تعیین کردن“ مشغولن. ولی حالا وقتشه که ما مردها هم تکلیف خودمون رو روشن کنیم. خانوما توجه کنن؛ اینها قانون های ما هستن: توجه بفرمایید که همه قانون ها شماره ”1“ هستن 1. با شما خرید کردن ورزش نیست. ما هم دوست نداریم فکر کنیم که هست 1. گریه کردن یعنی باج خواستن! 1.هر چیزی که می خواهید...
-
آذر
سهشنبه 3 آذرماه سال 1388 18:15
اصولا آذر از اون ماه هاییه که خیلی دوست داشتنی نیست، با اینکه توی آذر پر از جشن تولده ولی نمیدونم چرا اینقد سنگین و غمگینه! اصلا خصوصیت بارز آذری ها هم همین تودار بودنشونه! آذر پارسال یکی از بهترین آذرهایی بود که گذروندم! به خاطر جشن ها وتولد ها و اتفاقات خوبی که توی خودش داشت! برعکس آذر دو سال پیش که همش غم و غصه و...
-
مادرانه
دوشنبه 2 آذرماه سال 1388 15:35
امروز دخترم به آغوش مادرش برگشت در واقع دیروز آماده بود ولی چون کلی مهمون داشتم، مجبور شدم امروز تحویلش بگیرم طفلکی معلومه دلش برام تنگ شده بود، تازه فکر کنم سالم هم برگشت و کسی به سایت هایی که توش عضوشم دسترسی نداشته. چون یادم رفته بود تیک بدون پروکسی رو بزنم و در این مواقع عمرا کسی بتونه سایتی رو باز کنه! توی قبضش...
-
دخترم
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1388 12:33
همین الان از نمایندگی اومدم! آخر مجبورم کرد ببرمش نمایندگی! آخه دو روز بود موقع روشن کردنش، از قسمت فن صداهای وحشتناک میومد! این دیگه چیزی نبود که بشه چشم پوشی کرد ازش! رفتم نمایندگی، کلی کیف های خوشگل داشت، تازه اون موسی که یه روز عکسش رو گذاشته بودم رو هم داشت(اندازه کف دستم بود اگه با مچ حساب کنی تازه)، قیمتاشم فک...
-
حرف هایی برای نگفتن
دوشنبه 25 آبانماه سال 1388 12:56
یه عالمه حرف واسه نوشتن دارم ولی نمیتونم متمرکزشون کنم! خب حرفام مخاطب های زیادی دارن! و اینکه موضوع های متفاوتی هم هستن! -توی این چند روزی که هستی و نگار رو زیاد میدیدم، فهمیدم پدر و مادرها حاضرن همه ی دار و ندارشون رو بدن تا نوزادشون لبخند بزنه! -در همین راستا فهمیدم، اگر فقط به خاطر بچه ازدواج کردی، راه اشتباهی رو...
-
:)
چهارشنبه 20 آبانماه سال 1388 17:54
صدای مرا هم اکنون از پینکی میشنوید خب از اونجایی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست، من از صبح یه مشکلی برام پیش اومد که نتونستم برم نمایندگی سونی. بعد از ظهر رفتم سراغ پینکی، باتریشو درآوردم و مستقیم به برق وصلش کرد و با بسم اله روشنش کردم! باور کردنی نبود، مثل روزهای عادی روشن شد، موس رو هم شناخت، ریست هم شد! باتریشم که...
-
پینکی
سهشنبه 19 آبانماه سال 1388 14:56
امروز مثل همیشه پینکی(اسم لپتاپمه خب) رو گذاشتم روی میز و دکمه پاورش رو زدم! گفتم تا بالا میاد من برم به کار مهمم برسم، در حین انجام کار مهم گوشم سمت پینکی بود که کی موزیک ملایم آیکون ویندوزش رو میزنه که یوزرها رو نمایش میده! کار مهمم ده دقیقه ای طول کشید. ولی من موزیک و آهنگ ملایمی نشنیدم! پیش خودم گفتم احتمالا من...
-
تقسیم
یکشنبه 17 آبانماه سال 1388 18:37
چرا به یاد نمی آوردم! تو دیگری را دوست می داری، من ترا دوست می دارم، و مرا...دیگری شاید همگان از دوایر دنیا آمده ایم. تقسیم تبسم، تقسیم فانوس و ترانه، تقسیم عشق! پی نوشت: شعر نو از علی صالحی پی نوشت بعد: دیگه وقتش رسید راجع بهش یه فکر اساسی کنم! میدونم ازش دل میکنم، میدونمم دل کندن ازش سخته، ولی گفته بودم اگه این...
-
:|
چهارشنبه 13 آبانماه سال 1388 18:25
امروز چند ساعت وحشتناک رو سپری کردم صبح حدود ساعت ۷ بود که بهشون اس زدم و گفتم اگه رفتین، دم پر گلوله نرینا! ولی غافل از اینکه موبایل ها به باقالی پیوسته اند. تا اینجاش تنشی در کار نبود و فقط براشون دعا کردم که اگه میرن سالم برگردن ساعت حدود نه بود که برآن شدیم ماجرای امروز رو از طریق نت دنبال کنیم، یهوو سر و کله...
-
رینی دِی
سهشنبه 12 آبانماه سال 1388 15:24
پی نوشت: لذتی بالاتر از زیر بارون ایستادن وجود نداره پی نوشت بعد: پیاده روی یک ساعته توی این هوای دو نفره واقعا چسبید D:
-
فن
شنبه 9 آبانماه سال 1388 14:36
زیر باران که به من زل بزنی خواهی دیدید فن تشخیص نم از چهره ی گریان سخت است پی نوشت: به خاطر این روزهای بارونی
-
با نمک یا بی نمک
شنبه 9 آبانماه سال 1388 12:56
دیروز داماد خیلی بانمک بود، قیافه ی بدی هم نداشت، کاملا مشخص بود بچه اس، تپلی هم بود تازه وقتی کیک رو گذاشتن رو میز، تا اون موقعی که بخوان ببرنش، ده بار انگشتشو تا مچ کرد توی خامه هاش و خورد. میترا هم نمیتونست کنترلش کنه. به محض اینکه مهمونا حواسشون میرفت به رقص و شلوغ میشد، داماد از فرصت استفاده میکرد و به کیک ناخنک...
-
اپیزودینگ
چهارشنبه 6 آبانماه سال 1388 11:42
مکان: ورودی امامزاده صالح یک خانوم بد اخلاق اخمو رو به ما کرد و گفت خانوما در کیف هاتونو باز کنین میخوام بگردم(اولین بار بود میدیدم میگردن) اول کیف من، بعد مریم و بعد مینا، خانومه رو کرد به ما و گفت به غیر از لوازم آرایش چیز دیگه ای حمل نمیکنین؟؟!! مینا گفت خانوم این نایلکسمو نگاه کن، توش چادر نمازه و کتاب دعا، به...
-
روز پاییزی
یکشنبه 3 آبانماه سال 1388 11:12
چند روزه رو فرم نیستم، خودم میدونم واسه چی اینطوری شدم. فک کنم به خاطر هواس که یه کم دلگیره.(آره جون عمه ام) شایدم به خاطر اون اس ام اسه که هیچ وقت انتظار نداشتم بزنه. توی یه روز خاص(مثل روز دختر) هستن آدمایی که به یادت می افتن، حتی اگه تو نخوای و دوست نداشته باشی به یادت بی افتن، یه خط نوشته ی ساده هم میتونه برت...
-
یک رویا
شنبه 2 آبانماه سال 1388 17:29
یعنی من میتونم اینو پیدا کنم!!! اضافه نوشت: این موس اپل رو هم دوست دارم
-
یک نصیحت
پنجشنبه 30 مهرماه سال 1388 17:22
از من به شما نصیحت، به هر کس همونقدر اعتماد کن که اون به تو اعتماد میکنه، نه بیشتر! پی نوشت: بخش مینیمال نویسی هم به موضوعات وبلاگ اضافه شد
-
مای بگ
چهارشنبه 29 مهرماه سال 1388 14:54
هیچ کاری مثل خرید کردن لذت بخش نیست خرید امروز هم از اون خرید های دوست داشتنی بود من یکی علاقه ی شدیدی به اسمایلی ها دارم، اگه یادتون باشه یه موقعی، وقتی میخواستم پست جدید بنویسم، کل صفحه اسمایلی بود و بینشون چند کلمه حرف! با واکنش شدید خواننده ها (نه اینکه خواننده هام میلیونی ان!) مواجه شدم و این عادت بد رو ترک کردم....