عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عیدانه

به قول مامان شوهر خاله ام عید رو باید یک ماه بکنن تا ملت به دید و بازدیدشون برسن!
امروز که دهم فروردینه و چیزی به اتمام تعطیلات نمونده، هنوز کلی از فامیلا نیومدن و هنوز کلی از فامیلا موندن که ما نرفتیمتازه شانس اوردیم نصف فامیلای بابا شهرستانن.
میخواستیم بریم بندر ترکمن که کلا بهم خوردچقد دلم رو صابون زده بودم برای خریدن روسری های ترکمنی
از الان داریم برای سیزده بدر نقشه می کشیم که کجا بریم؟!
یه توضیح کوچیکم برای پست آقایوسف بدم؛
بابا به جون خودم من هیچ نسبتی با یوسف ندارم، منظورم هم از یوسف قهرمان کتاب سووشون (سیمین دانشور) بود، بعد از خوندن جو گیر شدم و اینا رو نوشتم، خدایی فکر میکردم همه این کتاب رو خوندن و فقط من نخونده بودم که خلافش ثابت شد جای شکرش باقیه سعید و امیر خان جزو کسایی بودن که قبلا این کتاب رو خونده بودنحالا دیگه ابهامات رفع شد؟ دیگه نمی خواد بیام بیشتر توضیح بدم؟؟؟


شعر نوشت: نترس از شب مستی بیا و عاشق باش
                                                            فروغ دیده مجنون بهای صادق باش
                 من و کبوتــر عاشـــق به روی یک دیــــوار
                                                           دو پنجره، دو ستاره، فدای یک دیدار

smsنوشت:آنجلینا جولی،آل پاچینو، نیکول کیدمن، تام کروز، رابرت دنیرو، خود من و بقیه ستارگان جهان سال جدید را به شما تبریک میگوییم

تصمیم کبری


عمه کوچیکه خونمون بود.
هلیا دخترش دوسالشه، یه جورایی رفتارش دو گانه بود، یه لحظه میرقصید و چند دقیقه بعد قرآن میخوند!
بارها سر این موضوع یعنی رفتار هلیا با عمه کوچیکه دعوا کردم، اینبار هم بهش گفتم اگه این بچه درست تربیت نشه تقصیر توه! اونم با هزار تا دلیل مسخره خواست توجیحم کنه که من قانع نشدم.
به خاطر چشم و هم چشمی رفت دانشگاه، اونم زمانی که بچه فقط شش ماه داشت! مجبور بود هلیا رو یا بزاره خونه مامان بزرگم یا خونه مادر شوهرش. خانواده شوهرشم که همه آخوندن و به شدت مذهبی؛ همینا باعث شد بچه این رفتار رو داشته باشه! وقتی هلیا میاد خونه مامان بزرگم محیا دختر عموم بهش رقص یاد میده و وقتی میره خونه مادر باباش بهش قرآن و احکام یاد میدن!
ایندفعه طوری که بهش بر نخوره گفتم:
من: اگه بچه دار بشم حتی اگه دکترا هم قبول شم حاضر نیستم بچه رو بسپارم دست خدا و خودم برم دنبال علاقمندیهام!
عمه کوچیکه: وا! خوب پس خودت چی؟ من که میگم خودمم مهمم!
 من: حتی اگه عاشق کارم هم باشم حاضر نیستم به خاطر من، بچه ام سختی بکشه!
عمه کوچیکه: وا مگه تو کار میکنی؟
من: هوم! نه، مثلا گفتم!
عمه کوچیکه: ولی من اینجوری فک نمی کنم و فکر تو هم قبول ندارم
من: ولی من همینجوری فکر میکنم و همینجوری فکر خواهم کرد!
عمه کوچیکه: من که نتونستم تو رو قانع کنم ، الهی یه شوهری گیرت بیاد که مخالف نظر تو رو داشته باشه
من: لال بشی الهی!
عمه کوچیکه: حقته

من که نتونستم آدمش کنم ولی امیدوارم که یه روزی سرش به سنگ بخوره! یه روزی که دیر نشده باشه!


پی نوشت: تصمیمم قطعیه! من وقتی مادر بشم تا بچه ام نره دبیرستان حاضرم دور درس و کار رو به خاطرش خط بکشم!
پی نوشت بعد: عمه کوچیکه با اینکه دخترش دو سالشه فقط دو سال از من بزرگتره ، به خاطره همین تو سر و کله همدیگه هم میزنیم

یوسف

همه چیز رو میتونستم پیش بینی کنم غیر از مرگ یوسف رو
یوسفی که برای من مثل بت بود، اسم یوسف برای من مقدسه وخیلی جالب بود تقارن این دو؛ یعنی تقدس دوباره یوسف برای من و اینکه قهرمان کتابی که تازه شروع کردم به خوندن هم اسمش یوسف باشهطفلی زری! اگه جای اون بودم مطمئنم زنده نمی موندم!
دیشب وقتی با چشم های پر از اشک ساعت رو نگاه کردم فکر کنم ساعت3:15 بود، یعنی ساعت پایان من!
نتونستم بخوابم! تا سپیده صبح صفحه هایی رو که دوست داشتم دوباره خوندم!
بعد از نماز صبح چشمام رو بستم و تا ساعت 12 ظهر فقط خواب کتابی رو که خوندم می دیدم!
از وقتی هم که بیدار شدم نه حوصله کسی رو دارم نه حوصله چیزی رو!
اگه این بلا سر یوسف من میومد، من چه کار میکردم؟ زنده میموندم ؟ یا با دیدن جنازش می مردم؟!

نگفتن

حرفهائی هست برای "نگفتن" ،حرفهائی که هرگز سر به ابتذال "گفتن" فرود نمی آورند(دکتر شریعتی)

چند اپیزود


اپیزود اول:
ایتالیایی ها یه ضرب المثل دارن که معنیش میشه مارس دیوانه، مثل ما که میگیم هوای بهار هم آفتابیه هم بارونیه هم ابری.
خیلیا به خاطر این هوا خوابن، خیلیا بی حوصله وکسل؛ خیلیا هم مثل من عاشق میشن به خاطر این هوا
اینم یه عکس بهاری از پنجره اتاق پذیرایی

اپیزود دوم:
سه تا عمو هام خونه ما بودن؛ عمو بزرگه چپ میرفت راست میومد هی ماچم میکرد میگفت مثل بچگیات شدی(به خاطر تغییر موهام) عمو وسطیه میگفت: عمو جون هجده سالته؟ من: نه عمو جون بیست و دو سالمه عمو وسطیه: خیلی خوب موندی عمو من: . عمو کوچیکه نگاه دخترش که الان پنج ماهشه و تو بغلش خوابیده میکنه و میگه: انگار همین دیروز بود همینقدی بودی و تو بغلمون، چقد زود بزرگ شدی، یعنی میشه دختر منم مثل تو بشه!

اپیزود سوم:
خونه دایی اینا موقع رفتن.
زن دایی که همیشه برامون عروسک می خرید امسال زده بود تو لوازم آرایش؛ یه اسپری و یه جعبه سایه 18 رنگ یاردلی گذاشت جلومو گفت کدوم یکی شو دوست داری؟ منم اول اسپری رو بر داشتم و بو کردم، خدایی بوش خیلی خوب بود، گفتم همینو بر میدارم ، بعد سایه ها رو باز کردم عجب رنگایی داشتن، اسپری رو گذاشتم و سایه رو بر داشتم، بعد دوباره یه نگاه به اسپری کردم و شک داشتم کدوم رو بر دارم، که دایی جونم اومد و گفت هر جفتشو بردار منم از خدا خواسته هر دوتاشو برداشتم

اپیزود چهارم:
این روزهای تعطیل هر وقت مسنجرو باز کردم پنج، شش نفر آنلاین بودن.
بعضیا اینقد با شور و هیجان صحبت میکردن که اگه بی حوصله هم باشی وقتی باهاشون حرف می زنی شنگول از پای سیستم میای اینور ولی بعضیا اینقد تخص و بد اخلاق و بی حوصله ان که همون یه ذره شور و هیجان هم که داشته باشی با هم صحبتی اونا از دست می دی

اپیزود پنجم:
از قراره معلوم یکی از دوستای اینترنتیمون که کلی باصفاس میخواد مزدوج بشه(از دستش راحت می شیم) آخه خودش میگه وقتی ازدواج کنه دیگه کاری به نت و بلاگ نداره.
اتفاقا یکی از دوستان وبلاگیم هم وقتی ازدواج کرد وبلاگ نویسی رو بوسید و گذاشت کنار

اپیزود ششم:
صبح یه مسیج داشتم  " در شهر شعر و ادب و عرفان(پایتخت فرهنگی ایران) شیراز، جای شما در کنار ما بینهایت خالیست... اما یاد شما همواره در قلب ماست"  همتون ارسال کننده این مسیج رو میشناسید(آقای ج)

 

پی نوشت:نداریم