عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

شکیبایی


http://tiknews.org/albums/images/gallery/17_8511230001_l6001.jpg

شکیبایی مرد
تا دیگه هیچکس نتونه مثل اون تو سکانس دادگاه هامون اونجوری داد بزنه که:
این زن عشق منه
سهم منه
حقه منه
طلاق نمی دم
...
شکیبایی مرد
.



پی نوشت: این متن رو تو  یاهو360 مجتبی خوندم، خیلی به دلم نشست
پی نوشت بعد: دیروز یه ماشین پراید رو دیدم  با مقوا یه اعلامیه ی زیبا درست کرده بود به مناسبت فوت شکیبایی. رفتم خونه عکسشو میزارم، هر چند خیلی واضح نیست

بابایی روزت مبارک



می نویسم از استقامت ،از پشتیبانی،از غرور تکیه بر محکم ترین جایگاه، نه ! من از کوه نمی نویسم از انسانی می نویسم که از کوه پایدار تر و پا بر جا تر است. می نویسم از مهربانی، از بوسه های آرام، بر گونه های کودک به خواب رفته ای که تمام آرزو های او در لبخند شیرین کودک برآورده می شود، آری من از کسی می نویسم که در عین محکم بودن از نرم ترین موجودات است، من از کسی می نویسم که وقتی دست بر سرت میکشد هم امن ترین و محکم ترین تکیه گاه و حامی را برای خودت می یابی و هم نرم ترین و مهربانترین نوازشها را تجربه میکنی
آری من از پدر نوشتم

 

پی نوشت: این روز قشنگ رو به همه مردایی که این وبلاگ رو میخونن تبریک میگم

روز اول کلاس


در مورد پست قبل یه توضیح کوچیک بدم و دیگه حرفشو نزنیم
پنجشنبه قبل از اینکه بریم خونه خاله اینا (به خاطر تولد آتنا) اینقد کولی بازی در آوردم که فک کنم تونستم حرف خودمو به کُرسی بنشونم، هر ترفندی که توی فیلما و کتابا دیده بودم و خونده بودم و از دوستام شنیده بودم به کار بردم تا تونستم رو مامان تاثیر بزارم
از چهارشنبه غروب که فهمیدم تا پنجشنبه صبح اینقد حرص خوردم که تو این دو هفته هر چی دوا درمون رو پوستم کرده بودم همش یه دفعه بر باد رفت و هر چی جوش پنهون هم داشتم زد بیرون
نمی خوام دیگه در موردش حرف بزنم، اگه خبر جدید تری شد در جریان میزارمتون


تولد آتنا هم جای همتون خالی ! اینقده فعالیت کردم که آخر شب از خستگی داشتم هلاک میشدم، فک کنم وقتی فیلمشو ببینیم فقط من وسط باشمخوب البته من بی تقصیرم چون آتنا فقط با من میرقصید و از اونجایی که تولد اون بود من هم باید همراهیش میکردم

گرمای این چند روزه بی سابقه بودهر روز تو حموم بودی ولی انگار نه انگار! به خاطر رطوبت هوا هم بود! وقتی هم که برق میره دیگه هیچی....؛ جالب اینجاس وقتی برق میره من و بابا شروع میکنیم غر زدن به پرزیدنتمون

شنبه یه روز مصیبتی بود که نگو! روز اول کلاس هامون بود، هر چند سر کلاس ما در حال چُرت بودیم ولی وقتی میگفت تو بحث ها شرکت کنید ، من و ندا مجبور می شدیم با هم دو کَلُوم خارجکی حرف بزنیم
سه درس هم عقبیم! الانم کلی مشق نوشتم
از وقتی با همکارا میریم کلاس زبان اصولا همه تو محل کارمون سعی میکنیم خارجکی صحبت کنیم(که فعلا محدود شده به سلام و خدا حافظی)

احساس خستگی میکنم!
فک کنم این احساس تو نوشتن پستم هم تاثیر گذاشته(گمون کنم یه پست بی حال و هیجان رو خوندی)در هر صورت معذرت می خوام که وقت نازنینتو اختصاص دادی به خوندن این پست




smsنوشت: دوستا تکه های پازلن، اگه یکیش کم بشه هیچی جاشو نمی گیره و اون پازل هیچ وقت کامل نمی شه؛ تو یکی از همون تکه هایی که هیچ وقت گم نمی کنم!!

پی نوشت:امسال هم لیل الرغائب گذشت بدون ...

من هنوز خیلی بچه ام


مامان: هفته دیگه مهمون داریم
من: وا کیه!
مامان: خواستگار
من: بازم به من هیچی نگفته کار خودتونو کردید؟
مامان: من کاره ای نیستم بابات بهشون گفته
من:
مامان: بزار بیان بعد بگو نه
من:

همین الان قضیه رو فهمیدم!
آخه یکی نیست به اینا بگه من هنوز خیلی بچه ام!!!
خدایا خودت یه جوری کمکم کن!
از چیزی که بدت میاد به سرت میاد
الان نمی تونم مخالفت کنم
حالا من چه کار کنم؟!!!
حسابی حالم گرفته شد
چه حس بدی دارم!

دیروز


عجب روزی بود دیروز؛ سه تا اتفاق افتاد
اول:
از طرف محل کارمون آموزش های ضمن خدمت برامون گذاشتن که زبان های خارجکی مونو قوی کنیم
دیروزم رفتیم برای تعیین سطح(اول همتون نیشتونو ببندید) که ببینیم ما در چه سطحی زبان بلدیم( خوبه منو نمی بینید چون از بس الان خندیدم اشکم در اومده)؛ یه سری از بچه ها صبح رفتن  رویا هم صبح رفت که سطحش بالاتر از ما بود) بقیه که من  و ندا هم جزوشون بودیم بعد از ظهر رفتیم، توی این چند نفری که رفتیم  فقط ب (همون همکارمون که متولد 68 ) آقا بود ، عینهو آدم های متشخص رفتیم دفترچه سوالا رو گرفتیم و آقا هه گفت برید تو این کلاس و آزمون بدینسوال اول رو همه بلد بودیماز سوال دوم منتظر می موندیم تا همه به توافق برسیم بعد گزینه رو انتخاب کنیماینم بگم که مراقب نداشتیم ولی اینقده با وجدان بودیم که همه یکی در میون نشسته بودیمفقط گاهی وقتی سر یه سوالی بحث میکردیم و صدامونو میزاشتیم رو سرمون آقای تِستِر(کسی که تست میگیره) میومد خودی نشون میداد و میرفتوقتی میومد یکدفعه ساکت میشدیم و ریز ریز میخندیدمبعد که دیگه سوالا داشت بسی سخت میشد و باز وجدانمون درد گرفت تصمیم گرفتیم به همین 40 تا سوال بسنده کنیم(البته تو همه این کار ها ندا هم شریک جرمم بود)رفتیم و سوالا رو دادیم از 40 تستی که زدیم بیست و دو تاش درست بودبعد نوبت رسید به پرسش شفاهیخودتون تصور کنید چه اتفاقی افتاد! هر چی میگفت میفهمیدیم ولی نمی تونستیم بیان کنیماینقد ما خندیدم و جَو رو شاد کردیم که آقای تستر که بسی بد خُلق بود آخرش می خندید(فک کنم از خنگیه ما )نتیجه اینکه آقای تستر گفت براتون سطح تافل رو در نظر میگیرم ولی من و ندا اینقد متواضع بودیم که پیشنهاد دادیم برای اینکه پایه امون قوی بشه از همون کلاس اول (E1) شروع کنیمولی آقای تستر کلاس فشرده E 1&2 رو پیشنهاد داد و ما قبول کردیم  از شنبه کلاسامون شروع میشه(آموزش ضمن خدمته و ماموریت کاری حساب میشه)از این به بعد تو این گرما شنبه و دوشنبه ها از ساعت 2:45 تا 6:15 کلاس زبان داریممن و ندا که مثلا عجله داشتیم که زود بریم خونه(من به خاطر اینکه میخواستم برم عروسی و ندا هم اینکه مراسم خواستگارونش بود) از همیشه دیر تر رفتیم ، تو راه موقع برگشتن از موسسه تا سازمانمون عینهو منگلا یه دفعه تو خیابون میزدیم زیر خنده(آخه نمی دونید ما چه طوری جواب آقای تستر رو میدادیم)
از بین جمعی که رفتیم آقای ب سطحش از همه بالاتر شد

دوم:
فرض کنید شما دختری هستین که همیشه مجلس گرم کن عروسی هاتون هستید بعد برید یه عروسی که تقریبا غریبه هستید و با یه گروه ارکستر محشر مواجه شید و به خاطر بعضی امور نمی تونید به هیچ عنوان برید وسط! حالا شما بودید از دیشب تا حالا هوس یه عروسی توپ یا یه تولد نمی کردین؟!!
بازم جای شکرش باقیه فردا تولد عزیز دلم آتناس(دختر خاله ام) وگرنه دق میکردم


سوم:
دیشب مراسم رسمی خواستگاری ص از ندا بود خودشم میدونه  چقدر دیشب برام مهم بود، من تو این قضیه هم خواهر زن بودم هم خواهر شوهرهم فامیل عروسم هم دامادالهی که همیشه خوشبخت باشد(گریه نمی کنما)



جک نوشت: به ترکه میگن نخست وزیر به انگلیسی چی میشه؟ میگه:"FIRST AND UNDER" 
smsنوشت: به علت گران شدن تاید، نظافت نیمی از ایمان است(حوزه علمیه قم)