عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

علاقه

http://s1.picofile.com/file/6189956736/roadside.jpg

علاقه،
امتداد ناپیدای یک اتفاق ساده است
این ها همه
علامت آغاز رفتن به یک جایی نیست؟


پی نوشت: سید علی صالحی

پیش گو

دیشب که میخواستم بخوابم دریافتم که هیچ کتاب نخونده ای توی کتابخونه ی کوچیک نزدیک تختم وجود نداره، این شد که موبایلم رو برداشتم و شروع کردم به خوندن شعر های سهراب؛ آخه برنامه اش رو داشتم توی موبایل، دو سه تا از شعر های رو خوندم ، دیدم توی مدش نیستم، یهو یاد کتاب پیشگویی های نستراداموس افتادم که توی کمدم بود، بعد از کلی کند و کاو پیداش کردم، اول یاد جریانات خریدنش افتادم و کلی نصفه شبی با خودم خندیدم، بعد هم شروع کردم به خوندنش! اولین باری که با این پیشگو آشنا شدم، اول دبیرستان بودم که یکی از بچه ها کتاب قدیمیش رو آورد و منم یک روز امانت ازش گرفتم، کتاب خیلی قدیمی بود، چند تا از سده ها رو بیشتر نخوندم، ولی برام جالب بود، یادمه همون روزا به بابا گفتم، توی این کتاب که مال سال شصته، نوشته چند سال توی عراق جنگ میشه و صدام اعدام میشه! بازم یادمه که بابا گفت اینا همش از پیش تعیین شده است، همه ی اون روزها به فراموشی سپرده شد تا اینکه صدام اعدام شد، یهو همون روز رو برای بابا تداعی کردم. این شد که یه کم باورش کردم و چند سال بعد هم این کتاب رو خریدم، موقع خوندنش یه جوری میشم، یه جور شک می افته توی جونم، نمیدونم باورش کنم یا نه! کتاب رو میخونم ولی حس میکنم باور قلبی ندارم بهش. اولش یاد فیلم 2012 افتادم و اون پایان مسخره و اون شروع مسخره ترش! تازه یه جورایه ترسناکی این کتاب نوشته شده که برای من توی این سن و سال و اون موقع های شب اصلا مناسب نیست و ممکنه خواب های وحشتناک هم ببینم ! نمیدونم امشب بخونمش یا نه!!!
عروسی سمیه هم تموم شد، خوشگل شده بود، دعا میکنم با هم زندگی خوبی رو شروع کنن، سمیه یه سری اخلاق خاص داره که سخته کنار اومدن باهاشون، اون مادر شوهری که من دیدم، خدا کنه با هم مشکلی نداشته باشن! یه اتفاق خاص هم افتاد، من به شدت از مراسم پاتختی بیزارم و معتقدم یه مهمونی اضافیه، قرار بود کادومونو شب عروسی بهش بدیم، که نمیدونم مامان سمیه چی به مرجان گفت که مرجان رو پشیمون کرد و مرجان گفت فردا باید بریم پاتختی، من و سارا کلی جیغ و داد که ما نمیایم و این حرفا ولی مرجان گفت باید بریم، فرداش به این مراسم رفتم، با یه لباس معمولی و شلوار لی که پام بود، یعنی هر سه تاییمون این جوری رفتیم، وقتی رسیدیم خونه ی مادر داماد تازه دیدیم بـــــه، اینا پاتختیشون مهمتر از عروسیشونه و هر کی ما رو نمیشناخت فکر میکرد از خدمه هستیم. خلاصه اینکه من بعد از چهار سال(اخرین بار عروسی خاله ام بود) به این مراسم مسخره رفتم اونم با چه ریختی!


پی نوشت: هفته ی دیگه هم عروسی دختر عموی مامانمه، تا سه نشه بازی نشه، این آخریشه و بقیه ی عروسی ها احتمالا قبل از عید میباشد!

مای لاو

دیروز غروب با ندا یک ساعتی رو توی بوفالو(پاتوق همیشگیمون) نشستیم و صحبت کردیم، همچنان داشتیم صحبت میکردیم که صورت حساب رو آوردن سر میزمون و با زبون بی زبونی گفتن که بسه دیگه پاشید برید، این شد که حرفامون نیمه کاره موند و پاشدیم و اومدیم خونه. خدا خیرشون بده، دیروز فهمیدم متروی چهاراه ولیعصر راه افتاده و من نیم ساعته رسیدم خونه. دیروز خیلی چیزای دیگه هم فهمیدم، کلی فحش الان روی دلم نشسته. دیروز یه خبر وحشتناک هم شنیدم که تا الان نمیدونستم، آقای ی یکی از بهترین مردهاییه که تا حالا دیدم، درسته یه کم زیادی لارجه ولی اخلاقش بیسته، تازه استقلالی دو آتیشه هم هست، اون روزها وقتی بازی استقلال و پرسپولیس بود، کلی با ندا کل کل میکردن، آقای ی آقای مهمیه، خیلی آگاه و کار بلد، یکی از اعضای مایکروسافت هم هست، خلاصه اینکه نمیتونم بگم قضیه چیه الان
ساعت شش و ربع خونه بودم، تا آخر شب یه شور و شوق خاصی داشتم، من دوست زیاد دارم، دوستای دوران دبیرستانم، دوستای دانشگاهیم، دوستای اینترنتیم، دوستایی که قبلا همکارم بودن ولی عشقم یه چیز دیگه است، بودنش و خندیدنش و حرف زدنش ... همه چیش با بقیه فرق میکنه. اینه که وقتی میبینمش طبیعیه اینجور سرخوش بشم.

پی نوشت:امروز آرایشگاه رو بیخیال شدم که دعای عرفه رو بتونم بخونم!

شب نوشته ها

شب ها قبل از خواب یه ورق و مداد میگیرم دستم و هر چی به ذهنم میرسه مینویسم. آخر شب ها یه چیزهایی مینویسم که وقتی فردا صبح بهشون نگاه میکنم باورم نمیشه این عقاید و نظرات من بوده، گاهی لازم میشه شب ها گوشی موبایلم رو از خودم دور کنم تا حرفی نزنم که بعدا پشیمون شم! فکر میکنم آدم خشنی شدم ولی گاهی لازمه که خشن باشی و خشن حرف بزنی که مخاطب خاص فکر نکنه دوباره میتونه ...
دیروز خیلی بد روزمو شروع کردم، مدام با خودم درگیر بودم، از اتفاقاتی که دور و برم میافته اصلا راضی نیستم، ناشکری نمیکنم، ولی حقش این نیست که اینطوری بگذره! گاهی دلم بد جوری میخواد که تلافی همه ی این اتفاقای بد رو سر یکی خالی کنم. توی این جور مواقع فقط باید یکی رو داشته باشی که بدونی وقتی حرف های بی ربط قراره بهش بزنی، ناراحت نمیشه و به دل نمیگیره، اونوقته که هم خالی میشی و هم مطمئنی ذره ای خلل توی دوستی ایجاد نمیشه! دیروز هم همین شد، خواستم با نوشتن ازش تشکر کنم که در مقابل اینجور حرف های من که هیچ ربطی به هیچ چی ندارن، مثل همیشه صبوری میکنه! بار اول نبود که اینجوری شد و بار آخر هم نخواهد بود.
خیلی دوست داشتم ندا رو میدیدم و با هم گپ میزدیم و خالی میشدیم، امروز قرار داشتیم که کنسل شد و اگه خدا بخواد می افته واسه فردا. حوصله ی عروسی سمیه رو هم ندارم، کاش میشد یه جوری بپیچونم و نرم ولی مگه این مرجان میزاره!

پی نوشت:نمیدونم چرا هر چند وقت یکبار پیدات میشه و یه جورایی باعث ناراحتیم میشی! هیچی هم نگی، همین که پیدات میشه، یاد روزهایی می افتم که از توی زندگیم پاکشون کردم، ولی هنوزم اثرشون هست!!!

:/

امروز یه چیزی رو کشف کردم، فقط خدا کنه درست حدس نزده باشم وگرنه باید خودمو آماده کنم برای کلی جواب پس دادن!

پی نوشت: اون کاری که رفتم واسه استخدام دارن دنبال یه آقایی میگردن که بتونه بره شهرستان و خبر واسه اشون جمع کنه!
پی نوشت بعد: پدر بزرگوارم بودجه پانزده میلیونی بهم نمیده واسه زدن یه کتابفروشی!!!