عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

دکی

09:06:07 AM  شنبه 13 mordad 1386

HTML clipboard



امروز بعد از مدت ها مهدیه رو دیدم

یک سالی بود همدیگرو ندیده بودیم ،دیدار فیزیکیمون کم بود ولی همیشه با هم تلفنی صحبت میکنیم ،روزهایی بود که در روز 5 بار ،هر بار  هم نیم ساعت با هم صحبت میکردیم چقد حرف داشتیم برای گفتن!
اینم امروز دکی برام آورده بود ،معلومه از کرمانشاه اومده چون لباسش بافتنییه


یاد روزهای بی دغدغه دبیرستان بخیر ،واقعا چه روزهای خوشی بود ،روزهای با هم بودن . چه کارهایی که نکردیم ،چه تحریم هایی که نشدیم ،چه حراست هایی که نرفتیم ما یه گروه ده ،دوازده نفری بودیم ،که معمولا هر کاری که میخواستیم میکردیم .ولی واقعا روزهای خیلی خوبی داشتیم .

سال دوم دبیرستان الهام میخواست بره کویت ،تولد حمیده هم بود ،ما هم قرار گزاشتیم یه جشن کوچیک برای حمیده و یه گودبای پارتی کوچیکتر برای الهام بگیریم ، کلی خرج کردیم و خیلی هم بهمون خوش گذشت ،غافل از اینکه اولیای مدرسه بهشون بر خورده که چرا بدون هماهنگی این کارو کردیم . خلاصه از دماغمون در آوردن با کارهایی که کردن
یادش بخیر اون روزی که فهمیدم الهام میخواد بره ،داشتم شیمی میخوندم ، الهام اومد گفت:دارم میرم.(قبلا بهم گفته بود ولی جدی نگرفته بودم)کتابمو پرت کردم روی میزو با گریه دویدم ،کجا میخواستم برم نمیدونم ،ولی فقط میدویدم و مهدیه دنبالم میومد(الان الهام ایرانه )
موقعی که قرار بود شب برم تو اینترنت و جواب اولیه کنکور رو ببینم ،وقتی رتبه ام و دیدم ،کلی گریه کردم ،زنگ زدم مهدیه ، فقط گریه کردم ،بدون اینکه یه کلام حرف بزنم ،اونم کلی دلداریم دادیه نیم ساعتی گوشی دستم بود ،ولی هیچی نمیگفتم،نمیدونم آخرش خدافزی کردم با نه؟!بعدشم برای انتخاب رشته با هم رفتیم دانشکده پرستاری مامایی ،پیش دکتر میر باقری و دکتر سرودی ،این دو تا دکتر از معلم های پیش دانشگاهی مهدیه بودن ، ساعت دوازده ظهر ما رفتیم برای انتخاب رشته ،ساعت هفت شب بر گشتیمبیچاره ها رو دیونه کردیم ،تازه از ما هزینه شو هم نگرفتن ، مهدیه و دکتر میر باقری با هم کل کل داشتن و دارن ، میر باقری به من میگفت: من میدونم تو هیچ جا قبول نمیشی! من: مهدیه: من تضمین میکنم که قبول میشه !اگه قبول نشه من هر جا پزشکی قبول بشم ،انصراف میدم!(بابا دمت گرم)  این مرامت منو کشته خلاصه که ما قبول شدیم و قرار شد بریم تشکر از دکتر میر باقری ،بماند تو راه رفتن با تاکسی چه عذابی کشیدم رفتیم محل کارش تو یه شرکت نزدیک آزادی ،کلی برامون کلاس گذاشته بود ، منم براش یه جعبه شکلات خریده بودم ،اون موقع عکس های فینقیلیاش و نشونمون داد ،دو تا پسر ناز داره .
یه مدت ما به مهدیه میگفتیم خانم شریفیاینم داستان داره ،یه آقای دکتری بود ،سر درس زیست شناسی اومد تو آزمایشگاه زیستمون و یکمی معلوماتشو به رخمون کشید ،مهدیه خانم هم از جناب دکتر خوششون اومد و شماره رد و بدل شد و .....نه اونوری نرید قضیه کاری بود ،خود مهدیه کاری با دکتر نداشت خواهرش با دکتر کار داشت.
اینم تمام چیز هایی بود که با دیدار امروز یادم اومدبهم قول داده تا نرفته کرمانشاه بازم بیاد پیشم

 

جک نوشت: اصفهانیه داشته از کنار ساختمون در حال ساخت رد میشده ،یه تیر آهن میوفته رو پاش ،بلند داد میزنه :آی کفشــــــــــــــــــــــــــــــم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد