عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

انفعالات

به خاطر به سری فعل و انفعالات تصمیم بر این شد که قالبم رو عوض کنم
میدونم هدرش خوشگل نیست، به خاطر همین دنبال یه عکس در خور هستم تا عوضش کنم، فعلا یکی محض نمونه گذاشتم تا از اون بی نمکی در بیاد، الانم سرماخورده ام و حوصله دنبال عکس گشتن ندارم، فعلا تحمل کنید تا بعد

پی نوشت: عکس هایی که قولش رو دادم. 1 2 3

خواب های من

دیشب خواب دیدم، رفتم آرایشگاه ی که میرم اپی لا سیون، بعد اون دختر خنگه، نمیدونم چی شد که نظر داد موهامو کوتاه کنه، بعد نمیدونم چرا یهویی من خر شدم و گذاشتم موهامو کوتاه کنه؛ بعد توی آینه نگاه کردم و کلی غصه خوردم که پس کو موهای فرم؟ مگه توی تیر دو تا عروسی نداریم؟ من چه غلطی کردم؟ اصن نمیدونی چه وضعی داشتم توی خواب!
تازه پریشب هم خواب دیدم توی مهد هستم و دارم با بچه ها سرو کله میزنم، بعد توی خواب که داشتم خودمو میدیدم، گفتم وا من اینجا چه کار میکنم؟ مگه به من زنگ زده بود؟ اصن اینقد خواب هام واقعی هستن و هول و ولا دارن که استرس میگیرم.


پی نوشت: چند روزم هست که یه جورایی آشفته میزنم، میدونم از چیه و نمیخوام به روم بیارم
پی نوشت بعد: یادم باشه از گوجه ها و تربچه هام عکس بگیرم بزارم اینجا


هفته ای که گذشت

اون روز با ندا قرار داشتم، هر دو سر موقع رسیدیم به محل قرار و این از عجایب روزگار بود، واسه خودمون چرخ زدیم توی پاساژ رضا و هی لپ تاپ ها رو میدیدم و نمیپسندیدم و هی میدیدیم و میپنسندیدم و خلاصه این چرخه ادامه داشت تا بالاخره یه مدل رو پسندیدیم که هم قرمز داشت هم مشکی، تازه چهارده اینچ هم بود، کارت مغازه رو برداشتیم و زدیم بیرون و رفتیم سمت پاتوق همیشگیمون و کلی خوش گذروندیم، چاشنی این خوشگذرونی هم بستنی میوه ای بود، ژله بستنی، هات چاکلت و میلک شیک! ولی چه ساعتی رو با هم گذروندیما! ساعت شش هم از هم جدا شدیم و قرار اصلی رو گذاشتیم واسه پنجشنبه، که دیگه لپ تاپ مورد نظر رو خریداری کنیم. ندایی زحمت کشید و واسم هدیه آورده بود، موقع برگشت زیر نم بارون هدیه بدست اومدم خونه!
فرداش یعنی تفلدم، صب توی خونه بودم و جای خاصی نرفتم،ولی شب به همراه خانواده رفتیم فرحزاد و کلی صفا کردیم، هوا عالی بود، درخت های توت بالای سرمون هم هنوز نرسیده بود. سه شنبه هم برو بچس اومدن منزل، همه اومدن الا مرضی، حمیده خبر داد که چهار تیر عروسیه و کلی ذوق زده امون کرد. سارا عکس سونوگرافیشو نشونمون داد، جنین اندازه ارزن هم نبود، سمیه هم گفت که یه کار نیمه وقت پیدا کرده و مرجان هم از درس و دانشگاه مینالید! خلاصه تا ساعت هفت هی گفتیم و خندیدم و خوش گذروندیم.
برای پنجشنبه نهار هم قرار شد با مهدیه و رویا و ندا بریم پاتوقمون، من و ندا زودتر رفتیم تا خریدمون رو هم انجام بدیم، انصافا خرید خوبی هم کردیم و راضی هم هستیم هر دومون! به محض اینکه ما به مغازه ی مورد نظر رسیدیم، یهو نمیدونم ندا چش شد که مدام سرفه میکرد، حالا سرفه نکن کی سرفه کن، اینقد که دیگه نمیتونست حرف بزنه! پاک آبرومونو برد، اینقد سرفه کرد که فروشنده دلش سوخت و اون پسره رو فرستاد از طبقه بالا براش یه لیوان آب بیاره، بنده خدا یه لیوان پر آب خنک آورد، ندا هم یه قلپ بیشتر نخورد، ما خریدمون رو کردیم و رفتیم و بالا تا کیف هم بخریم و این همچنان سرفه میکرد. توی مغازه کیف فروشی هم دوباره شروع کرد، آقای فروشنده هم گفت داروخانه نزدیکه ها! کلا رو اعصاب همه بود در عوض یه کیف دستی خوشگل هم خرید و موسشم که دیگه آخر تکنولوژی بود، در حین نصب ویندوز و مخلفات، رفتیم و به قرارمون رسیدیم، رویا زودتر اومده بود، ولی مهدیه با یک ساعت تاخیر رسید، مثل همیشه! دو ساعتی هم اونجا خوش گذروندیم و همون جا هم قرار گذاشتیم که آخر خرداد بریم خونه ی مهدیه اینا تا سوغاتی هایی هم که ندا قراره از آنتالیا برامون بیاره دریافت کنیم!
کلا هفته ای که گذشت، هفته ی دوست داشتنی ای بود، دوسش داشتم.


پی نوشت: دوستام همه اشون به نوعی شرمنده ام کردن!
پی نوشت بعد: آیتمی که سعید برای تولدم شیر کرده بود رو خیلی دوست دارم، خیــــــــــلی!
پی نوشت بعد بعد: گوجه گیلاسیم، یازده تا گوجه داده اندازه نخود فرنگی!

کتاب

هفته ی پیش به مرجان زنگ زدم و گفتم یه روز قرار بزاریم بریم نمایشگاه و کتاب بخریم، گفت هفته ی دیگه که میایم خونه اتون قرار میزاریم، قرار شد این سه شنبه بیان خونه امون. دیروز یهو خواهری گفت من فقط امروز وقت دارم واسه نمایشگاه و با مامان قرار شد برن، منم دیدم تنها میمونم، این شد که منم باهاشون رفتم، اول میخواستیم با ماشین بریم، ولی دیدم با مترو بی دردسر تره! واقعا هم بی درد سر بود، خلاصه دیروز خیلی ناگهانی عازم نمایشگاه کتاب امسال شدم! آخرین باری که با خانواده رفته بودم، مال اون زمان بود که نمایشگاه بین المللی بود، خیلی هم صفا داشت، دیروز هم مامان کلی بهش خوش گذشت، منم هر چی توی لیستم بود خریدم و قشنگ الان خالی شدم از هر چی پس اندازه! عوضش کتاب هایی خریدم که دوسشون دارم، اول رفتم سراغ کتاب های کودکان، یه کتاب کاردستی خریدم واسه کارم، یه کتاب رنگ آمیزی واسه نگار و یه کتاب رمان کودک واسه آتنا که از وقتی حروف الفبا رو یاد گرفته ، همه ی مجله ها و کتاب ها رو مثل بلبل میخونه، اینقد که میره روی اعصاب و میگی آتی دیگه بس کن، حالم به هم خورد از این کتاب! بعد رفتم سالن ناشران عمومی، همون اول انتشارات امیرکبیر بود، رفتم واسه خرید خرمگس که گفتن زیر چاپه و به نمایشگاه نرسیده، بعد رفتم نگاه و شوهر آهو خانوم رو خریدم! همینطور به ترتیب کتاب های کوری و دستور زبان عشق رو از مروارید، بعدم خانجون و خواب شمرون رو از حوض نقره و آخر هم کتاب عشق سالهای وبا رو از آریابان خریدم! خواهری هم دالان بهشت و داستان های یک بچه چلمن و چند تا کتاب دیگه گرفت! کلا راضیم از خریدم

پی نوشت: امروز هم با عشقمون قرار داریم
پی نوشت بعد: از اون شرکت که زنگ نزدن، منتظرم ببینم مهد چی میشه!

خاله بهار

چند روز پیش، دوستای مامانم اومده بودن اینجا، بعد یکیشون با بچه اومده بود، دخترشم کلاس سوم ابتدایی بود،  خیلی شلوغ میکرد، گفتم بیا برات کارتون مو طلایی بزارم ببین، گفت باشه، همین که پینکی رو آوردم، گفت خاله میشه کارتون رو بعدا ببینم و الان بریم توی صفحه فیس بوک!!!!!!! ما در زمان ده سالگی توی چه فازی بودیم و بچه های الان تو چه فازین!
امروز که برای دومین بار رفتم مهد، عکس العمل بچه ها جالب بود. پسره میگفت خاله ما دیشب که میخواستیم بخوابیم همش به شما فکر میکردیم؛ دختره میگفت خاله ما شما رو دوست داریم، نمیدونیم شما هم ما رو دوست دارین یا نه! اون یکی دختره میگفت خاله امروز ساعت و انگشتر دستت کردی ولی دیروز دستت نبودا! یکی دیگه از دخترا گفت خاله دیشب دعا کردم شما همیشه بیای اینجا! حالا من دیروز هیچ کاری انجام ندادما، فقط نشسته بودم، باز امروز یه خودی نشون دادم و مربی هم کارم رو پسندید و گفت از کارت راضیم و اگه اون کارت جور نشد حتما به کمکت نیاز دارم!

پی نوشت: برای هفته ی دیگه کلی برنامه چیدم، هنوزم که معلوم نیست چه کاره ام! یه جورایی لنگ در هوام الان