عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

مکالمه

من: همراه اولت وصل شده ها!
او: نه، چطور؟
من: آخه همه ی سیم کارت های بدهکار رو وصل کردن
او: جل الخالق
من: امتحان کن شاید مال تو هم وصل شده باشه
او: اگه وصل شده باشه هم خودم قطش میکنم
من:
او:



پی نوشت: نه خدایی قیافه ی منو اول مکالمه ببین! حالا آخر مکالمه ببین!
پی نوشت بعد:خدا دوسم داشت که این فاصله رو زود برداشت، الان فهمیدم که تو هم عین خودم بودی توی این مدت!
اضافه نوشت: اینجا هم باس بگم که هفته ی پیش برای اولین بار آش پختم! اینم عکسش

درگیری

جدیدا وقتی ذهنم درگیره، دست و دلم به نوشتن نمیره! این درگیری ذهنی شامل موضوعات زیادی میشه، یکیش نزدیک شدن به امتحانه، با اینکه تا الان یک بار خوندمش و وقت دارم دو بار دیگه کتاب رو بخونم، بازم وقتی یادش می افتم چنان دلشوره میگیرم که نگو، موقع امتحان باید شش نمره رو بی خیال شم و بدون اون، نمره بگیرم و اینه که قضیه رو سخت کرده. موضوع دیگه نبودنشه! هنوز نتونستم عادت کنم به نبودنش، نمیدونم چند روز قراره طول بکشه، ولی این اصلا نشونه ی خوبی نیست، داریم از هم دور و دورتر میشیم! موضوعات دیگه ای هم هست که چون اینجا چیزی در موردشون ننوشتم، توضیح دادنشون فایده ای نداره!
حالا از این درگیری های ذهنی بیایم بیرون، توی ماه رمضون خاله بازی هایی برپاست! خاله بازی به معنی واقعی! یه روز خونه ی این خاله، یه روز خونه ی اون خاله، یه روز خونه ی ما، آخر هفته هم که مثل همیشه خونه ی بابا جلال اینا! و باز این خاله بازی دوست داشتنی تکرار میشه!
این روزها هیچ کار خاصی نمیکنم! شبها تا نزدیکای سحر بیدارم، بعد از سحر هم میخوابم تا ده، بعدشم پا میشم درس میخونم تا ظهر، بعدشم یه گریزی به نت میزنم، بعدشم قرآن، بعدشم با مامان کلی حرف میزنیم و واسه افطار یه چیزی درست میکنیم، بعدشم که سریالهای جور واجور و بعدشم کتاب تا نزدیکای سحر... یه برنامه ی روتینی که فقط مهمونی ها میتونه بهمش بزنه! دلم میخواد برم کتاب بخرم و یه سر به دوستام بزنم و برم کفش و صندل بخرم و کارهایی که دوست دارم انجام بدم، ولی نمیدونم چرا همه ی این ها رو موکول میکنم به بعد از ماه رمضون! تنبلی ماه رمضونی که میگن همینه ها!

پی نوشت: اون روز که مهدیه باهام در مورد اون موضوع حرف زد، تصمیمم قاطع بود واسه انجام ندادنش! حتی شک هم نداشتم، ولی الان دو دلم! یعنی بیشتر راغبم واسه انجام دادنش و یکی از درگیری های ذهنیم اصلا همین موضوعه!
پی نوشت بعد: خیلی وحشتناکه حتی به جنگ فکر کردن! نبودن هیچ راه ارتباطی واسه خبر گرفتن از دوستات!!!!
پی نوشت بعد بعد: خیلی خوشحال میشم وقتی کسی بهم گل میده، مخصوصا اگه بی مناسبت باشه و حتی اگه یه شاخه باشه!
پی نوشت بعد بعد بعد: این روزها اینباکس موبایلم پر از اسم توه!
پی نوشت بعد بعد بعد بعد: وقتی اس ام اس میزنی که: طبق آخرین آمار، پر جمعیت ترین جای دنیا......................قلب پسرهاست و همین اس ام اس رو برات دوباره میفرسته ولی اینجوری؛ طبق آخرین آمار، پرجمعیت ترین جای دنیا....................قلب دخترهاست!!!!!
smsنوشت: برای خندیدن، منتظر خوشبختی نباش! شاید خوشبختی منتظر دیدن توست!

نیستی

http://s1.picofile.com/baharan/Pictures/3951407508_8b960175d8.jpg

عادت کردم به بودنت! به همیشه بودنت، به بودنت از شنبه تا چهارشنبه! یه روز اگه نبودی از هر کی که جلوی چشمم بود سراغت رو میگرفتم! اما حالا! دو روزه نیستی! و من باید به این نبودن هات عادت کنم!

پی نوشت: دیگه با کی در مورد هر چیزی و هر کسی حرف بزنم؟ بی مهابا حرف بزنم؟؟؟

ویران شد، شهر

از دیروز که رویا اون دایرکت رو بهم زد، یه جورایی بغض گلوم رو گرفت، میخواستم بی خیالش شم و بهش فکر نکنم، ولی نتونستم، چراغ جیمیله ندا خاموش بود، بهش زنگ زدم، وقتی صدای ماشینها رو شنیدم فهمیدم که نمایشگاه نیست و حدس زدم خبری که رویا داد موثقه! ازش پرسیدم، از صداش معلوم بود گریه کرده،برام تعریف کرد...
یه روزهایی هست که خیلی خاصن، این خاص بودنشون برمیگرده به فرد یا به مکان و با یه فضای خاص، تمام روزهایی که اونجا بودم برام خاص بود، به خاطر افرادش و به خاطر مکانش! پستی و بلندی داشت، گریه و خنده داشت، روزهای خوبش بهتر از روزهای بدش بود. اگه از قدیمیتر ها هم بپرسی، میگن اوج روزهای شهر، از اردیبهشت اون سال بود تا اسفند سال بعدش، چون تعداد افراد کارمند اون بخش، بیشترین تعدادی بود که تا حالا به خودش دیده بود. وجود دکتر هم بی فایده نبود! این یعنی توجه بیشتر! دکتر ایده های خیلی بزرگی توی ذهنش داشت! به فکر گرفتن زمینی بود توی تپه های عباس آباد کنار مصلی، از معمارهای خارجی دعوت کرد برای بنای این ساختمون، دکتر میخواست بین المللی بشیم، همیشه با ماها مشورت میکرد( هر چند آخرش حرف خودش بود). شهر ما بخش های زیادی داشت و آدم های زیادی!  تق ی پور، ناص ری، رض ایی، غ لامی، خ انی، شکی بایی، رن جبر، ارژ ن گیان، نظ امی، اف شاریان، تش کری، ش کوری، نع متی، ی وسفی، مل کشا هیان، صا دقی، بی ات، هاجر، رویا، مهدیه، ندا، من!(چند نفر رو عمدا ننوشتم) بیشتر از رابطه ی همکاری بین ماها رابطه ی دوستانه برقرار بود! این شد که موقع رفتن، یه تکه از خاطره هامون رو گذاشتیم و رفتیم، اما حالا! بعد از پنج سال، شهر ما رو روی سر اهالیش خراب کردن! به همین راحتی، اطلاعاتی رو که بچه ها روی سایت گذاشته بودن رو نادیده گرفتن! این که ببینی زحمات خیلی از دوستات بر باد میره دردناکه! حرف واسه گفتن زیاده ولی دردی رو دوا نمیکنه!

پی نوشت: دوست داشتم اون عکس دسته جمعیمون رو که توی حیاط سازمان انداختیم، بزارم اینجا!
پی نوشت بعد: همه ی نگرانیم تو هستی که میدونم الان چه حالی داری، شاید توی خواب هم نمیدیدی با خبرگزاری کار کنی
پی نوشت بعد بعد: رویا استعفا داد
پی نوشت بعد بعد بعد: بقیه ی بچه ها هم توی بخش های دیگه ی سازمان پخش شدن!(ما از خبرگزاریمون متنفر بودیم)

عاقبت به خیری

خوشحالم که بالاخره توی این چهار سال یه تصمیم درست گرفت! قبلا هم گفته بودم از این پسره که باهاش دوسته اصلا خوشم نمیاد، یه جورایی همه ی خط قرمزها رو شکونده بود، پسری که هی امروز و فردا میکرد! ازش نپرسیدم چی شد که به هم زدن، یا اینکه چند وقته به هم زدن، فقط دعواش کردم که چرا اینقدر زود میخواد با خواستگار جدیدش عقد کنه! از روزی که اونا اومدن تا الان، فقط سه هفته گذشته و همین چهارشنبه عقد میکنن!به نظر من یه کم زود بود واسه تصمیم جدی گرفتن، خودش میگه آشنا بوده و قبلا میشناختنش، به خاطر همین اینقدر زود قراره مراسم برگزار شه، ولی بازم به نظر من این دلیل خوبی نیست، الهی که خوشبخت شن ! همین ماه هم قرارداد رسمی بسته با محل کاری که دوسال اونجا کار میکرد، خدا رو شکر با حقوق بالا! ماه خوبی بود براش این ماه
امروز بین یه دوراهی گیر کرده بودم، دوراهی ای که تا نیمه ی یک راهش رو رفتم ولی دوباره برگشتم و از اون یکی راه رفتم، شرایط من و مرجان یکی بود، هیچ کدوممون تا حالا توی بیمه کار نکردیم، تنها نکته ی مثبت من این بود که کار کردن با کامپیوترم از مرجان بهتره، این شد که حمیده من رو معرفی کرد و بعد از صحبت های اولیه قرار شد فردا برم! من از صبح نشستم و فکر کردم، به مرجان زنگ زدم و گفتم که قراره فردا برم، برام آرزوی موفقیت کرد ولی من لحن و نگاه دوستام رو بهتر میشناسم، دقیقا بعد از قط کردن تلفنم با مرجان، تصمیمم جدی شد واسه سپردن این کار به مرجان، این شد که یکی دو ساعت بعد دوباره بهش زنگ زدم و گفتم من نمیتونم برم، و این یک ماه برام خیلی ارزشمنده و نمیتونم، روی کار دیگه غیر از درسم تمرکز کنم، اونم خوشحال شد و قبول کرد فردا به جای من بره!

پی نوشت بعد: الان خیلی خوشحالم! بدون درد وجدان