عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

ه ا ن ی ه

روایت اول
دایی وقتی ازدواج کرد، رفتن توی خونه ای که خیلی کوچیک بود. بیشتر از چند ماه اونجا نموندن، بعد رفتن خونه ی یکی از همسایه های مامانه زن دایی نشستن، صاحب خونه اشون رو از قبل میشناختن، یه زنِ ضعیف که خرج بچه هاش رو با همین کرایه خونه در میآورد. یه دختر و یه پسر داشت، نمیدونم پسرش چند ساله بود ولی دخترش رو بارها دیده بودم، دو سه سال گمونم از ما بزرگتر بود! یه دختره سرکش و یاغی، اصلا حالت طبیعی نداشت. هر وقت ما میرفتیم خونه اشون، اون هم اونجا بود! پدر نداشت، هر روز با یه پسر بود و همیشه مادرش از دستش گریه میکرد، یادمه چند وقت از خونه فرار کرد. چند بار هم توی مغازه های لباس فروشی نزدیک خونه امون دیدمش که فروشنده بود. آخرین خبری که ازش داشتم این بود که ازدواج کرده، دقیقا این خبر برمیگرده به پنج یا شش سال پیش!

روایت دوم
دوم راهنمایی بود که با هم دوست شدیم، خیلی اتفاقی نشستیم کنار هم و شدیم دوست صمیمی، هانیه دختر مهربون و دوست داشتنی ای بود. برام جالب بود که همیشه زنگ نماز میرفت نمازخونه، توی جمعمون کم بودن بچه هایی که میرفتن نماز، هانیه با اون دیدگاه هاش جالب بود که نمازش ترک نمیشد، باعث نمازخون شدنه من همین دختر شد! درسش خیلی خوب بود، خط خیلی خوبی هم داشت، هنوزم دفتر خاطراتم رو دارم که هانیه کلی شعر برام نوشته. یه زمانی هر دومون نماینده ی کلاس بودیم. سال سوم هم پیش هم بودیم و این باعث شد بیشتر با هم صمیمی شیم. تنها فرزنده خونواده بود، مادر بزرگ و عمه اش هم توی ساختمونشون بودن. اون زمون ها یه همسایه داشتن که پسرشون با هانیه دوست شده بود. یادمه اون موقع ها، ع دوم یا سوم دبیرستان بود . عاشق هم بودن، هر روز صبح اول همدیگه رو میدیدن و بعد میومدن مدرسه. خانوا ده ی ع خیلی مذهبی بودن و ع تمام سعی ش رو میکرد تا هانیه رو چادری کنه ولی موفق نشد! یادمه یه بار به من گفت که با هانیه حرف بزنم تا چادر سر کنه، منم گفتم تا خودش نخواد سر نمیکنه!! خلاصه عشقشون اونقدر شدید بود که هر دو خانواده میدونستن چقدر این دو تا به هم وابسته شدن. همون موقع ها بود که حرف خواستگاری و اینا رو پیش کشیدن. من دبیرستانم جدا شد، از همه ی دوستام جدا شدم، کم کم از همه اشون بی خبر شدم، تا اینکه سال هشتاد و سه خیلی اتفاقی هانیه رو توی خیابون دیدم، پریدیم بغل همدیگه، خیلی سریع از هم اطلاعات گرفتیم. گفتم دارم برای کنکور میخونم و اون گفت به محض گرفتن دیپلم با ع ازدواج کرده و حتی پیش دانشگاهی رو هم نخونده. یه جور خاصی خوشحال شدم که تا اون لحظه ها رو تجربه نکنی ، نمیفهمی من چی میگم! دیگه هیچ خبری ازش نداشتم

روایت سوم
امروز غروب با مامان رفتیم بیرون، اول رفتیم عینک سازی و شیشه عینک مامان رو دادیم، بعد رفتیم روسری فروشی و یه روسری واسه مامان گرفتم واسه روز مادر، بعد رفتیم عکاسی تا عکس بابا رو بدیم چاپ کنه، توی عکاسی شلوغ بود و من توی لابی نشستم، یه خانوم هم اومد و روی صندلیه مقابل من نشست. خیلی اتفاقی سرم رو بلند کردم و یهو هر دو با هم اسم همدیگه رو صدا کردیم! خودش بود، هانیه! بعد از هفت هشت سال همدیگه رو میدیدیم! هیجانی داشتم، اول از همه شماره ها رد و بدل شد، بعد رسید به احوالپرسی، گفت طبقه ی پایینه ساختمون مامان اینا میشینه! یه پسره سه ساله داره، دوباره داره شروع میکنه به درس خوندن، از همسرش پرسیدم، گفت سه ساله از هم جدا شدیم!!! از هر کس دیگه ای میشنیدم باور نمیکردم! الان پسرش پیشه ع بود. گفتم تو که میخواستی جدا شی واسه چی بچه دار شدی؟ گفت اون موقع نمیدونستم چه غلتی میکنه! گفتم مگه چه کار کرده؟ گفت زن گرفته!!! خدای من . گفت شش ماهه حامله بودم و دیگه نمیشد کاری کرد و همون موقع طلاق گرفتم. گفتم اون که این همه با خدا و با ایمون بود دیگه چرا؟ گفت هنوزم مامانش باورش نمیشه که پسرش این کار رو کرده باشه چه برسه به دیگرون. گفت اتفاقا دختره قبلا توی این بوتیکه کنار عکاسی کار میکرد و همیشه چشماش رو سیاه میکرد!!! دلم هُری ریخت، گفتم اسمش ز نبود؟ گفت چرا از کجا میشناسیش!!! براش توضیح دادم گیره چه شیطونی افتاده! گفت الان چند وقته ع بهم زنگ میزنه و میخواد که برگرده، فهمیده چه هرزه ای نصیبش شده، الان هم یه خواستگاره خوب برام اومده و فامیلمونه، نمیدونم چه کار کنم! گفتم خب اون پدره بچه اته، گفت دیگه هیچ وقت دلم باهاش صاف نمیشه و نمیتونم ببخشمش! گفت وقتی بچه به دنیا اومد، با مادره ع رفتیم خونه ی ز و عکساش رو نشونش دادیم و بهش گفتیم به خاطر این بچه برو، بهمون خندید و بیرونمون کرد! گفت دختره معتاد بوده و از شوهره اولش جدا شده! دنبال یکی میگشته که آویزونش بشه!


پی نوشت: هنوزم باورم نمیشه، توی این چند ساعت منگم و دلم میخواد هوار بکشم! آخه خدا، چرا باید دوستای صمیمیه من اینجوری بشن؟
نظرات 2 + ارسال نظر
ندا سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:49 ق.ظ

به روز کردی ولی اونم با چه پستی. دیگه داره برام ثابت می شه که فقط دختران که اگه عاشق واقعی باشن تا اخر عمرشون عاشق می مونن

تو نمیدونی از دیروز غروب به من چی گذشت!!!
ندا باورت میشه امروز اون دختره رو دیدم که یه پسره سه ساله دستش بود و توی خیابون ول میگشت! مامان نزاشت وگرنه میرفتم میزدم توی گوشش

سعید شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:57 ب.ظ http://narkand.blogspot.com/

اول از همه چه عجب از این طرفها، بیا بشین بادت بزنیم خسته‌ای از راه رسیدی

چی بگم والا!!! خب ازدواجهای سن 25-26 سالگی آخرش به کجا میرسه که ازدواجهای سنین بچگی بخواد برسه.
و یک چیز دیگه، عذر میخوام البته، واسم ثابت شده آدم تا با خدا و با ایمون نباشه، دست به این کارها نمیزنه.

اسفند دود کن برام

اینقد در مورد این موضوع حرص خوردم این چند روزه که دیگه نمی دونم چی باید بگم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد